گل سوسن
محمدعارف يوسفی
برو باد صبا یکبار به سویش
ز درد و حسرت من باز بگویش
به گرد قامتش زن چرخ بار بار
پریشان کن چو من هر تار مویش
ببر لب های زرد و خشک من را
بزن بوسه هزاران بار به رویش
سپس گو سوسنم را گلشنم را
که هستم من هنوز در جستجویش
چوشبنم بر گل سوسن نشستم
چو اشک ریختم زچشم ومن ز رویش
چه خوش خندان لبی بود آن نگارم
مرا آزارد هردم یاد رویش
دل زارم فراموش میکند کی
دو چشمان سیاه و ابرویش
برو كه صبر و تعجيل شد حرامم
مبادا دل میرد در آرزویش
بگویش من دیگر چیزی نخواهم
اگر بینم شبی مهتاب رویش
ز کوچه های جستجو گذشتم
نمیرسم چرا آخر به کویش
چو میگویی تو احوال دلم را
دلش نازک بود آهسته گویش
چو پنداشتی که آزارد دلش را
مگو چیزی ز رنج ما به اویش
ز حال زار و درد بیشمارم
ازینکه یار نرنجد هیچ مگویش
مبر آنسو دود قلب سوزانم
متاثر میشود جانان ز بویش
چو سوزد يوسفي خو كرده است وي
كه در عشق هیچ بجز سوختن مجويش
محمد عارف یوسفی
آمستردام
هفتم اپریل ۲۰۰۸
۰۷-۰۴-۲۰۰۸