وسوسهء جنّ و انس

 

وسوسهء جنّ و انس

 

آخرين سورهء قرآن كريم از انسان مؤمن مي‌طلبد تا از وسوسه‌ها و اوهامي كه مردم در اندرونش مي‌افگنند و يا از آن وسوسه‌ها، اوهام، افكار و تخيلات داخليي كه در اثر وسوسهء جن يا انفعالات باطني خود وي در اندرونش به غوغا برمي‌خيزند، بپرهيزد و از شرّ اين وسوسه‌ها و اوهام خارجي و داخلي، به خداي سبحان پناه ببرد. متن اين سوره چنين است:

]قُلْ أَعُوذُ بِرَبِّ النَّاسِ، مَلِكِ النَّاسِ، إِلَهِ النَّاسِ، مِنْ شَرِّ الْوَسْوَاسِ الْخَنَّاسِ، الَّذِي يُوَسْوِسُ فِي صُدُورِ النَّاسِ، مِنْ الْجِنَّةِ وَالنَّاسِ[

«بگو پناه مي‌برم به پروردگار مردم، پادشاه مردم، معبود مردم، از شرّ وسوسه‌گر نهاني، ان كس كه در سينه‌هاي مردم وسوسه مي‌كند، چه از جن و (چه از) انس»

بر اساس مشاهدات عيني، انسان در برابر القاآت ديگران خيلي سريع متأثر مي‌شود. به ويژه آنگاه  كه اين القاآت به امور خصوصي وي ارتباط داشته باشند. چه بسيار انسانهاي سالم و سرحالي را مي­يابيم كه فردي با ايشان رو به رو شده و اين وسوسه را در آنان انداخته است كه گويا نشانه‌هاي ضعف و رنجوري در چهرهء‌شان پديدار است، يا رنگ رخسارهءشان تغيير كرده است. و اين انسانهاي سالم و سرحال بي‌درنگ با تسليم‌شدن به اين القاء، تن به ضعف و رنجوري سپرده، نشانه‌ها و آثار اين ضعف در ايشان برملا و اندكي بعد در بستر بيماري افتاده اند. چه بسيار انسانهاي سالمي كه به ناراحتي و بيماري ديگران گوش فرا داده و چون اعراض و علايم آن بيماري معيّن را شنيده‌اند، در دم احساس كرده‌اند كه ايشان خود نيز به آن بيماري مبتلا مي‌باشند. و چه بسيار انسانهايي كه وقتي از شيوع يك بيماري آگاه شده‌اند، ديري نپاييده است كه خود نيز به آن امراض مصاب گشته‌اند.

 چنانچه ملاحظه مي‌شود كه در زمان شيوع وبا، اعراض و علايم آن در بسياري از افراد ظاهر مي‌شود، بدون آنکه چنين كساني در واقع امر به خود و با مبتلا گرديده باشند. كه علم طب چنين حالاتي را تحت عنوان «اعراض عصبي و رواني مرض» نامگذاري مي‌نمايد. مثلاً قي و اسهال عصبي در زمان شيوع كوليرا، يا سردرد و تب لرزه در ايام شيوع ملاريا، اعراض تسمم از غذايي كه انسان با ديگران تناول مي‌نمايد. همهء اينها در واقع امر وجود حقيقي نداشته، بلكه از آفت وسوسه يي كه مردم در همديگر مي‌افگنند، ناشي مي‌شود.

همهء ما ـ بدون شك ـ اين واقعيت را لمس كرده‌ايم كه انسان وقتي در خلوت خويش تنها شده و عنان خيال خويش را رها مي‌كند تا در ميدان امراض سير و سفر نمايد؛ مثلاً اينکه چگونه مريض مي‌شود، يا اگر به فلان بيماري خطرناك دچار شود چه خواهد شد و چه خواهد كرد، در نتيجهء اين تخيلات فوراً اعراضي به وي دست مي­دهد. آري؛ همهء ما اين حالات را لمس كرده‌ايم. در حالي كه في الواقع اينها همه بيش از تخيّل چيز ديگري نيستند. شكي نيست كه اين تخيلات، تمام حس دروني انسان را پر از بيماري؛ پر از احساس خطر و پر از افكار هول‌انگيز مي‌نمايند.

يا اينکه انسان گاهي در خلوت خود وقتي با خيالاتش كلنجار مي‌رود، به يكباره در انديشهء مرور زمان مي‌افتد. احساس مي‌كند كه دارد توان وقوت خويش را از دست مي‌دهد. با غلبهء اين احساس، واقعاً هم او دچارسستي و ضعف مي‌شود و در حالي كه سنّاً جوان و در بنياد كاملاً نيرومند است، در يك لحظه احساس ضعف بر او چيره مي‌شود. بلكه حتي دانشمندان، عامل خودكشي را به تلاش‌هايي نسبت مي‌دهند كه انسان براي به اجرا درآوردن اوهامي كه برروان وي درخلوت‌هاي اندروني‌اش مسلط گرديده‌اند به عمل مي‌آورد؛ او هام و وسوسه‌هايي كه در بدترين اشكال خود ظاهر مي­شوند.

علم جديد به اين وسوسه‌هاي خارجي كه مردم در همديگر مي‌افكنند، و نيز به اين وسوسه‌هاي دروني كه خود انسانها در خود ايجاد مي‌كنند، اهتمام و عنايت بسيار زيادي نشان داده است، از آن جهت كه اين وسوسه ها بر روي حيات فرد و اجتماع اثر زيانباري مي‌گذارند.

دكتور «ارنولد هاتستنكو» در كتاب خود «عشق به زندگي» مي‌گويد: «بيگمان دراندرون وجود هر انساني دو انگيزهء متضاد و جود دارد كه يكي انگيزهء وي براي حفظ حياتش؛ و ديگري انگيزه‌اش براي خلاص‌شدن از چنگ اين زندگي است. پس اگر انگيزهء نخست بر وي چيره شد، او حيات خويش را حفظ مي‌كند و اگر انگيزهء دوم بر وي غالب گرديد، تلاش در جهت رهايي از اين زندگي در او قوت مي‌گيرد. ترديدي نيست كه شمار بسيار بزرگي از بيماراني كه معاينه خانه هاي دكتوران پر از وجود آنهاست، آناني كه علم طب به رغم معالجهء اساسي و درست از درمان آنها درمي‌ماند، و آناني كه از بيماریهاي معيني شكايت دارند اما اعراض امراض ديگري در آنها نمودار مي‌شود، يا آناني كه از اعراض بيماریهايي شكايت دارند كه اصلاً وجود خارجي ندارد؛ همهء این گروهها، قرباني وسوسه‌هاي خارجي و يا ددرونيي هستند كه در نتيجهء تخيلات دروغين بر آنان دست داده است. بلكه گاهي تأثير وسوسه‌هاي دروني در انسان به حدي است كه احساسهاي كابوس گونهء خطرناكي را در روانش مي‌روياند؛ از قبيل اين احساس كه گويا در اينجا كسي هست كه او را به سوي مرگ يا به سوي ديوانگي مي‌كشاند».

دكتور ارنولد مي‌گويد: «زن پيلوتي به وي حكايت كرد كه شبي به تنهايي با طيارهء خود بر فراز مديترانه پرواز مي‌كرده است. در اين هنگام اندك اندك اين اوهام بر وي چيره گرديده كه روزي روزگاري در جوارش دوست خلبان ديگري داشته است كه در يك حادثه جانش را از دست داده است. چگونه اكنون او در عالم زيباي بي نهايت، فارغ از هر گونه بيماري و نگراني و ترسي به سر مي‌برد؛ عالمي كه همه چيز در آن آرام است. پس آيا او نبايد همين اكنون نزد آن دوستش باشد؟ و در حالي كه نزديك است اين وسوسه‌ها او و ديگر راكبين اين مرغ آهنين را به قعر اوقيانوس بفرستد، ناگهان عشق به زندگي در او بيدار مي‌شود. پيلوت زن به دكتور نامبرده گفته است كه اگر او سريعاً از اين تخيلات بيرون نمي‌آمد، امروز يكي ديگر از جملهء آن پيلوتاني بود كه طياره هايشان در قعر اقيانوس سرگردانند».

دانشمند روانشناس ديگر «ج. ا. هارويليد» تأثير وسوسه بر نيروي عضلاني انسان را نيز اثبات نموده است آنگاه كه در كتاب خود «سايكولوژي نيرو» مي‌گويد: «من براي شناخت تأثير افكار در نيروي انسانها، بر روي سه تن كه هر سه تقريباً داراي نيروي يكساني بودند، آزمايشي را انجام داده و ميزان اين نيرو را به وسيلهء ابزار «دينامومتر» كه دستگاه نيروسنج بدن انسان است با هم مقايسه نمودم. آزمايش نشان دهندهء اين امر بود كه آنها در كمال بيداري و هوشياري ‌شان به سر مي‌برند.  مشاهده كردم كه معدل نيروي ايشان «101» كيلو است. سپس آنان را به خواب مغناطيسي فرو برده و به ايشان چنين القا كردم كه در نهايت ضعف و سستي قرار دارند. بناگاه متوجّه شدم كه معدل توانشان از «101» كيلو به «29» كيلو يعين (يك برسه)  قسمت نيروي عادي‌شان تنزل كرد. در مرحلهء سوم به ايشان چنين القا كردم كه در منتهاي توان خويش قرار دارند. در اين هنگام ديدم كه معدل توانشان به «142» كيلو رسيد. يعني نيروي آنها نسبت به حالت ضعف‌شان پنج برابر افزايش يافت».

در مان به وسيهء خواب مغناطيسي نيز، كوششي است براي رها سازي انسان از وسوسه‌هايي كه بر وي چيره مي‌شوند و تبديل نمودن آن وسوسه‌ها به افكارخوشي كه از دسترس رنج و درد در امان‌اند. پس به قوت مي‌توان گفت كه عامل درد و مرض در تمام حالات بيماريهايي كه درمان در آنها مؤثر واقع نمي‌شود، همان وسوسه‌هاي داخلي يا خارجي است. بلكه حتي انكشاف حيات مدني و رقابت بر سر زندگي بهتر، موجب انتشار وسوسه‌هاي بسياري گرديده است كه به سبب آن شمار بيماران و بيماريها نيز به طور سرسام‌آوري افزايش يافته است.

 خانم دكتور «فلاندرز» مي‌گويد: «او در يك مركز طبي در شهر كلمبيا «1500» بيماري را كه از بيماریهاي مختلف شكايت داشتند، مورد آزمايش قرار داده و به اين نتيجه دست يافت كه عامل اصلي بيماري بيشتر از نصف ايشان، ناشي از وسوسه‌يي بوده است كه يا خود آن را آفريده‌اند يا که آن را از ديگران گرفته‌اند». دكتور «روبنسون» استاد دانشگاه «جونز هوبكنز» نيز مي‌گويد: «او پنجاه تن بيماري را كه از غثيان و درد معده شكايت داشتند، مورد آزمايش قرار داده و از اين پنجاه تن فقط شش تن را داراي امراض عضوي واقعي يافته است، اما امراض بقيه همه ناشي از وسوسه‌هاي رواني بوده است».

«برسي هوايتنگ» مدير شركت «ديل كارنگي» در نيويورك مي‌گويد:

«مسلماً مرده بودم يا در شرف مرگ قرار گرفته بودم؛ نه يك بار بلكه ده‌ها بار. ماجرا از اين قرار بود كه پدرم مالك دواخانه يي بود. از اين جهت من با دكتوران و پرستاران تماس دايمي داشته و به نامها و اعراض بسياري از امراض نيز آشنا شده بودم. سرانجام به دليل بسياري اشتغالم به صحبت روي بيماریهاي مختلف، به درد «وسوسه» گرفتار گرديدم. پس هنگامي كه يك يا دو ساعتي را در خلوت خويش مي‌گذراندم، از بعضي امراض با خود سخن مي‌گفتم و بعد از اندك لحظه‌يي اعراض و علايم آن امراض را در خود احساس مي‌كردم، سپس ديري نمي‌گذشت كه دردها و آلام آن را نيز درخود مي‌يافتم. از قضا در ايالت ماساچوسس كه ما در آن زندگي مي‌كنيم، وباي ديفتري شايع گرديد. در آن هنگام من معاون پدرم در دواخانه بودم. ديري نپاييد كه آنچه از آن مي‌ترسيدم رونما شد. بلي؛ من به بيماري ديفتريا مصاب گرديدم يا حد اقل چنين باور كردم كه مصاب به آن بيماري هستم. و در حالي كه اعراض اين بيماري را در مخيله‌ام تمثيل مي‌كردم، به معاينه خانهء دكتوري رفتم. پس چون آزمايشم به انجام رسيد، گفت: «آري؛ برسي عزيز! تو به ديفتريا مصاب شده‌اي». اين سخن دكتور بعضي از تشويش‌هاي رنج‌­افزايم را كه قبلاً احساس آن را مي‌كردم اندكي كاهش داد از اين جهت درآ ن شب به خوابي عميق تسليم شدم. صبح روز بعد كه بيدار شدم كاملاً سالم و سرحال بودم. و بدين گونه به سراغ امراض مختلف مي‌رفتم و خطرناكترين آنها را انتخاب مي‌كردم، سپس ادعا مي‌نمودم كه مصاب به آن مرض هستم و پيوسته مخيله‌ام به آن مرض مشغول بود تا آنكه نهايتاً هجوم اين وسوسه‌ها كارم را به آنجا رساند كه هرگاه فصل بهار فرا مي‌رسيد و در ذهنم اين انديشه خطور مي‌كرد كه به مناسبت نوروز براي خود لباس جديدي بخرم، با خود مي‌گفتم: «آيا درست است لباسي را خريداري كني كه تا پوشيدن آن زنده نخواهي بود؟». امروز كه من اين حالت را نزد خود مجسم مي‌كنم، خنده‌ام مي گيرد، ليكن اين چيزي كه اكنون از آن خنده‌ام مي‌آيد، در وقت خود بسيار دردناك و تلخ بود. سرانجام به اين نتيجه رسيدم كه محال است بتوان ميان شادي و خنده، با امواج نگراني و دلهره از امراض وهمي، آشتي برقرار ساخت از اين جهت است كه خنده را ترجيح دادم و تا اكنون هم به خنديدن وفادارم».

همچنان علم طب اثبات كرده است؛ وسوسه‌هايي كه بر انسان چيره مي‌شوند، موجب تحريك «استرس» و پريشاني شديدي مي‌گردند و اين تحريكات و استرس‌هاي دروني است كه به ناآرمي اعصاب مي‌انجامد. در واقع زخم معده، خفقان قلب، فشار خون و غير آن از امراض خطير ديگر در بسياري از موارد، نتيجهء همين ناراحتي اعصاب است و لاغير.

اين بعضي از شرّ وسواسي است كه پيشرفت‌هاي جديد در دانش روانشناسي و طب، آن را روشن ساخته و عمق ابعاد آنچه را كه سورهء «ناس» از حقايق طبي و رواني در برگيرندهء آن مي‌باشد، نمايان نموده است تا اعجاز علمي قرآن كريم را به اثبات رسانده و تفسيري علمي براي آن ارائه نمايد.

 

 

 

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *