بهاری به رنگ سرخ
بهار چون شهسوار سبز پوشی ، مزین با گلهای جادویی از عمق دره های سرد و دشت های زمهریر نرمک نرمک دامنش را به پهنه های وسیع نیم کره شمالی زمین، میگسترد، این شهسوار- بهار-، زندگی و تپندگی را ، تلاش و شادی را ، عطر و نسیم طراوت را ، شادابی و امید را باخود تحفه گویان به دشت و دمن ، به کوه وصحراء، به باغ و هم راغ بادستان پرسخاوتش میفشاند.
با بهار، ان کهنه لباس ژنده و ان پوشش کفن گونۀ زمین به لباس تازه و درخشان و مزین به رنگهای شاد بدل میشود. و تو گویی زندگی از سر نوشته میشود.
بهار همچو قافلۀ مشک بار بعد از هر فتره یی دوباره بر ما سر میزند و ما را از آنهمه بارش، بار میدهد و دست نوازشش را بر تن خسته و فرسوده زمین میکشاند.
و مردمی هم … ،
آن مردم افتیده در آن سرزمین بلاکشیده وآن خطۀ افسون شدۀ جادوگران جور، و ستم گران عصر، هم انتظار این شهسوار خوش سیما را با بیقراری و اشتیاق ناتمام دارند. انتظاری که از سالهای مدیدی است به سر نمیرسد.
این بهار شهسوار را تو گویی کسی ، افسونگری سیاه دستی در ان سرزمین، جادو میکند . از سالهاست هرباری که گذرش به این خطه میفتد عطرش دیگر بویی ندارد ، رنگش جذابیتش را از دست داده است ، شادابی و طراوتش را طرار یأس و پژمردگی به یغما ببرده است. در انجا …. ، در افغانستان تو گویی که مردم، دیگر سیمای حقیقی بهار را بفراموشی سپرده اند ؟! .
در انجا که گل سرخ بهاری اش شهره زمین و زمن بود، دیگر ان گل زیبایش رنگش را باخته است ….، در انجا تو خوب میبینی ؛ انهمه گلهای افسونگرش خود افسون سیاه دلانی شده است! ….، بهارش دیگر ان خصلت پارین را باخود ندارد! … ، همراه با بهارش؛ سرخی خون فرزندان مظلومش، بجای گلهای سرخ بهاری ، زمین را گلگونه میسازد. بجای دانه های باران زندگی بخش ، دانه های اشک یتیمان و بیوه زنان ، رنجوران و مستمندانش ، شیارهای چهره های خسته شان را آبیاری میکند.
در انجا اسمان آتش میبارد، در ختانش سرب گداخته بار میدهد، مردمی هم لباس سپیدکفن میپوشند و بجای دانه های گندم در دل زمین جا میکنند تا عزیزانشان در روی زمین چون لاله سیاه لباس ماتم در برکنند.
در انجا گوشت هموطن من و تو را بجای برگهای گل بهوا پرتاب میکنند…. ، در انجا انسان را در معبد هوا و طمع آزمندان زمان و حسودان جوار، قربان میکنند!….
آری ! أی هموطن اینست بهار هموطن من و تو در آن خطۀ که غرور مردمش به بلندی قله های هندوکشش بود!…، در آن دره های زیبایی که طبع سخاوت مردمش کمتر از سخاوت ابر بهاریش نبود.
بیا ای هموطن برای لحظۀ هم که شده این عزیزان را و این بیچارگان را که برخلاف خواست و ارادۀ شان در اسیاب خشم و طغیان بلاهای زمان آرد و ریزه ریزه میشوند ، ازیاد مبریم !.
وآن طفلکان معصومش را که در بهار عمرشان از بهاران لذتی نمیبرند بیاد داشته باشیم !…
آن خانواده هایی را که هنوزهم سردی یأس نمیخواهد از خانۀ بی سامان شان رخت بربندد بخاطر داشته باشیم !…
واگر پای شهسوار بهاری را در آن خطه میشکنند ، تو ای هموطن با چند سکه سیاهت، در دل چند انسان هموطنت شادی بهار را، شگوفه های امید را ، نوده های ارزوهای تازه را بنشان! …،
مگر تو هم جزئی از همانهایی که در ان گردباد بلا گیر مانده اند نبودی؟! . کرم بهاری را تو پیام بر شو،.. و دستی از نوازش را به گونۀ یکی چند هموطنت بکش… ،
آخر من و توهم انسانیم ، و در محنت همدیگر خود شریک !! .
و کسی بانگی زده بود که بنی ادم اعضای یکدیگر اند …..
بهار شما پر بار باد
و مردم ما را نوروزی نوین و آرامشی شیرین