عمربن خطاب از خلافت تا شهادت (قسمت دوم)
ارسالی عبدالله مؤحد
حضرت عمر خطاب به حذیفه مأموریت داده بود که خراج و مالیات زمینهایی را که با آب دجله آبیاری میشدند برآورد کند و به سهل مأموریت داده بود که برای تعیین مقدار مالیات زمینهایی که با آب فرات آبیاری میشوند.
حضرت عمر خطاب به آنها فرمود : چکار کردهاید؟ از این نگرانم که برای محصولات آنها مالیات سنگین و غیرقابل تحملی را برآورد کرده باشید!
گفتند : در حد قابل تحمل و مناسب، مالیات آنها را معین کردهایم!
حضرت عمر فرمود : اگر عمری باقی بود، برای بیوهزنان (و مستمندان) عراق کاری خواهم کرد که بعد از من به هیچکس نیازی پیدا نکنند!
اما چهار روز پس از این ملاقات حضرت عمر با حذیفه و سهل بود که او را به شهادت رسانیدند!
حضرت عمر بن خطاب به اسرای سرزمینهای فتح شده اجازه ورود به مدینه پایتخت حکومت خلافت را نمیداد، به مجوسیهای ایران و عراق و مسیحیان شام و مصر اجازه اقامت در مدینه داده نمیشد، مگر زمانی که مسلمان میشدند بعد وارد جمع مسلمانان میگردیدند.
این اقدام عمر فاروق از کارهای شگفتی برانگیز و حکیمانه، و نشانة بصیرت و دوراندیشی او بود، زیرا مجوسیان و مسیحیان شکست خورده، و کینة مسلمانان را در دل داشتند و از هیچ اقدامی برای توطئه علیه مسلمانان کوتاهی نمیکردند!
اقامت ایشان در مرکز خلافت، برای توطئه و ایجاد تفرقه فرصتهای بسیاری را در اختیارشان میگذاشت، او برای خنثی کردن آن نقشههای شوم و دفع شرارتهایشان در حق مسلمین اجازه اقامت در مدینه را به آنان نمیداد.
اما برخی از اصحاب رسول خداr دارای بردگان و اسیرانی مسیحی و مجوسی بودند، و از حضرت عمر میخواستند و اصرار میورزیدند که به تعدادی از آن بردگان و اسیران اجازه اقامت در مدینه را بدهد تا آنان را در امور مختلف به کار گمارند، به همین خاطر او به تعدادی از آنان اجازه داد که در مدینه اقامت کنند. هر چند از این اقدام ناراضی بود!
آنچه حضرت عمر پیشبینی میکرد و از آن نگران بود، روی داد.
تعدادی از آن انتقامجویان و کینهتوزان مقیم مدینه برای ترور خلیفه توطئهچینی کردند و انتقام آنان این بود که او کاخهای ظلم و ستم و حکومتهای آنها را تار و مار و نابود کرده و از بین برد. بنابراین تصمیم گرفتند ضربه سختی و سنگینی را بر پیکرة خلافت اسلامی و فروپاشی آن بخصوص شخص خلیفه که هسته مرکزی و رمز قدرت مسلمانان بود وارد کنند که هیچوقت نتوانند آن را جبران کنند. این نقشة شوم حلقههای توطئهای بود که در محافل پنهانی بر روی آن اتفاق نظر کرده بودند که با هم گوشههای تاریک خانة آن را بازدید میکنیم :
ترور حضرت عمر فاروق توطئه خیانتآمیز و چندجانبه بود. که مثلثی از یهودیان و مسیحیان و مجوسیان را تشکیل میداد.
طراحان این جنایت هولناک چهار نفر بودند :
1- هرمزان : مجوسی ایرانی، که پیشتر فرمانروای اهواز و یکی از فرماندهان رده بالای ارتش ایران در جنگ قادسیه و جنگهای قبل و بعد از آن بود.
او در جنگ «تَشْتُر» در سال 18 ه. که در اهواز روی داد از سپاه اسلام شکست سختی خورد و خود او اسیر گردید و به مدینه انتقال یافت و پس از اخذ امنیت از حضرت عمر فاروق در آنجا باقی ماند.
2- کعب الأحبار : که روحانی یهودی و اهل یمن بود و از کتاب تورات آگاهی داشت. او در خلافت حضرت عمرt مدعی مسلمان شدن گردید، به مدینه آمد و در آنجام مقیم شد.
3- فیروز ایرانی مشهور به ابولؤلؤ فارس مجوسی که بردة مغیرهبن شعبه بود، او در جنگهایی که با ایرانیها روی داد، همراه با عدهای دیگر به اسارت درآمده بود. پس از آنکه بردگان در میان مجاهدان تقسیم شدند، او سهم مغیره بن شعبه گردید.
ابولؤلؤ مجوسی ایرانی آهنگر ماهری بود، و با مهارت بسیار انواع ابزارآلات را از آهن میساخت.
مغیرهبن شعبه نزد حضرت عمر رفت و با اصرار بسیار توانست موافقت او را برای اجازه اقامت ابولؤلؤ در مدینه جلب نماید. تا مسلمانان از کارهای صنعتی او استفاده کنند، او در عین مهارت در آهنگری، با نجاری، حکاکی و صنعتگری آشنایی داشت و از آنجا که برده مغیره بود، از دارایی و درآمد ابولؤلؤ سود میبرد.
4- جُفینه رومی : او بردهای مسیحی و اهل روم بود، و در فتح شام به اسارت درآمده و سهم یکی از مسلمانان گردیده و در مدینه مقیم شده بود!
آن چهار نفر توطئه ترور حضرت عمربن خطاب را طراحی نمودند.
پیشگویی کعبالأحبار در مورد ترور عمر فاروقt
کعبالأحبار به عمر گفته بود که زمان مرگ او نزدیک شده و او در تورات خوانده است که اجل او فرا رسیده است!؟
سعدالجاری خدمتکار حضرت عمرt میگوید : عمربن خطاب وارد منزل همسرش امکلثوم دختر علیبن ابیطالب شد او را گریان دید!
از او سبب گریهاش را سؤال کرد؟
امکلثوم گفت : کعبالأحبار در مورد تو گفت است که : عمر در جلو یکی از درهای دوزخ قرار گرفته (اما چیزی به پایان عمر او باقی نمانده است).
عمر فاروق به امکلثوم گفت : هر چه خداوند بخواهد همان میشود، امیدوارم که خداوند مرا سعادتمند (و اهل بهشت) آفریده باشد!
پس از آن او کسی را به دنبال کعبالأحبار فرستاد، وقتی آمد به حضرت عمر گفت : یا امیرالمؤمنین! در مورد من با شتاب داوری مکن! سوگند به خداوندی که جان من در اختیار اوست پیش از پایان ماه ذیالحجه به بهشت خواهی رفت!!؟
عمر فاروق به او گفت : این چه حرفی است که تو میزنی؟! یک بار مرا به جهنم و بار دیگر به بهشت میبری؟!
کعبالأحبار گفت : یا امیرالمؤمنین! سوگند به خداوند درکتاب تورات در مورد تو خواندهام که بر یکی از درهای دوزخ ایستادهای و از وارد شدن مردم به آن جلوگیری مینمایی؟! اما وقتی عمر تو به پایان رسید بسیاری با شتاب به طرف آن هجوم میبرند!؟
سپس به حضرت عمر گفت : یا امیرالمؤمنین! وصیت خود را آماده نما و کارهای خود را روبراه کن، قطعاً پس از سه روز خواهی مرد!!؟
عمر فاروق با تعجب از او پرسید : از کجا میدانی چنین میشود؟!
کعبالأحبار گفت : این را در کتاب تورات دیدهام!
حضرت عمر گفت : سبحان الله! مگر میشود نام عمر در تورات وجود داشته باشد؟
کعبالأحبار گفت : نه اسم تو نیامده، ولی عملکرد تو را در آن میبینم و متوجه شدهام که عمرت به پایان رسیده و کارت تمام است!!؟
روز بعد کعبالحبار نزد حضرت عمر فاروق آمد و گفت : یا امیرالمؤمنین یک روز دیگر رفت و تنها دو روز از عمر تو باقی مانده؟!
دو روز پس از آن برای بار دوم نزد حضرت عمر آمد و گفت : دو روز تمام شد و فقط یک روز عمر برایت باقی مانده است!؟
در بامداد روز چهارشنبه در حالی که در محراب بود، ضربت خورد و به شهادت رسید!
این تعیین زمان تدریجی و چند روزه توسط کعبالأحبار بیانگر این حقیقت بود که او از توطئه ترور حضرت عمر فاروق مطلع بوده و در آن دست داشته، و از زمان دقیق اجرای آن مطلع بوده، و با این پیشگویی خود میخواسته آگاهی و غیبگویی خود را به رخ حضرت عمر و مسلمانان بکشد، و گمان کنند که واقعاً چنین چیزی در تورات وجود دارد!؟
سر تا پای ابولؤلؤ پر از حقد و کینهتوزی نسبت به شخص حضرت عمر فاروق بود، نزد هرمزان رفت و او را از نقشة خود آگاه و خنجری را که برای ترور حضرت عمر ساخته بود به او نشان داد و گفت : به نظر تو این چگونه است؟
هرمزان گفت : با این خنجر بر هر کس ضربهای وارد شود، از پای درمیآید!
روزی حضرت عمر با چند نفر از اصحاب از جایی در مدینه میگذشت که در راه به ابولؤلؤ رسیدند، حضرت عمر فاروق به او گفت : شنیدهام گفتهای میتوانی آسیابی بسازی که با آب کار کند!؟
ابولؤلؤ با خشم و کینهای که از چهره او پیدا بود در پاسخ به او گفت : آسیابی برایت میسازم، که همة مردم در مورد آن سخن بگویند.
حضرت عمر فاروق به همراهان خود گفت : این آدم برده، مرا تهدید میکند!؟
سه نفر از توطئهگران یعنی هرمزان و ابولؤلؤ و جفینه برای بررسی چگونگی اجرای طرح و برنامه خود برای ترور حضرت عمر در جایی تشکیل جلسه داده بودند، و ابولؤلؤ آن خنجر را که خود برای اقدام علیه جان خلیفه مسلمانان ساخته بود به همراه داشت.
وقتی آنها مشغول تبادل نظر بودند، عبدالرحمن بن ابیبکر صدیق آنان را دید و به طرف آنها رفت!
وقتی او را دیدند ترسیده و دچار دلهره گردیدند، با رسیدن او روی زمین که نشسته بودند و پریشان و نگران ایستادند! در همان حال خنجری را که ابولؤلؤ برای کشتن عمر فاروق به همراه داشت از کمر او بر زمین افتاد!
در بامداد روز چهارشنبه بیست و ششم ماه ذیالحجه سال 23 هجری ابولؤلؤ با همان خنجر دو سر مسموم توطئهای از پیش طراحی شده را به اجرا گذاشت و ضربهای کاری را بر حضرت عمرt در محراب مسجد پیامبر وارد کرد.
به پای صحبت یکی از شاهدان ماجرا مینشینیم تا با تفصیل بیشتر ماجرای ضربت خوردن حضرت عمر را برای ما بازگو نماید :
عمرو بن میمون اودیt میگوید :
من شاهد ضربت خوردن حضرت عمر بودم. تنها چیزی که مانع از آن میشد همیشه در صف اول نماز بایستم ابهت شخصیت حضرت عمر بود! او به راستی مردی بسیار باهیبت و پرابهت بود!
من در صف دوم بودم و ابن عباس میان من و عمر بن خطاب قرار داشت (یعنی ابن عباس در صف اول و من در صف دوم) او پشت سر امیرالمؤمنین ایستاده بود، هنگام نماز صبح بود، عمر در محراب نماز ایستاده بود!
او در ادامه میگوید : عمر گاهی به میان صفوف نمازگزاران میآمد و روبروی آنها میایستاد و به آنان نگاه میکرد و میفرمود : درست و راست بایستید، اگر کسی را میدید که عقب یا جلو
ایستاده او را در جای صحیح قرار میداد و سپس به محراب میرفت و نماز را با گفتن الله اکبر آغاز میکرد.
او عادت داشت که در رکعت اول نماز صبح برای آنکه مردم بیشتری به نماز جماعت برسند، تمامی سوره یوسف یا نحل را قرائت مینمود!
در روز حادثه اقامه نماز خوانده شد و عمر نگاهی به صف نمازگزاران کرد آنها را به درست کردن صف خود فراخواند و همچنان که گفته شد : عبدالله بن عباس و عبدالرحمن عوف درست پشت سر او ایستاده بودند، و در آن وقت بود که ابولؤلؤ همراه با خنجر مسمومش وارد مسجد گردید!
حضرت عمر فاروق تکبیره الاحرام نماز را گفت : و به دنبال آن نمازگزاران نیز تکبیره الاحرام را گفتند و نماز عملاً آغاز شد.
اما قبل از آنکه شروع به قرائت سورة فاتحه کند، ابولؤلؤ در میان صفوف نمازگزاران عبور کرد و خود را به حضرت عمر رسانید و سه ضربه عمیق و کاری بر شانه و لگن و شکم او وارد کرد اما ضربهای که بر شکم او وارد کرده بود بسیار عمیق و کاری بود!
حضرت عمر گفت : این سگ مرا کشت یا این سگ مرا خورد!!
حضرت عمر بر روی زمین محراب افتاد و بر اثر ضربهای که بر پیکر او وارد شده بود، خون به شدت از بدن او خارج میگردید! اما در آن حال این آیه از قرآن را میخواند که :
(الاحزاب : 38)
«فرمان خداوند تقدیری انجام شدنی است.»
ابولؤلؤ پس از آنکه آن ضربهها را به پیکر حضرت عمر فاروق زد، به صف نمازگزاران حملهور شد و در چپ و راست خود سیزده نفر را به شدت زخمی کرد که هفت نفر آنها در دم به شهادت رسیدند!!
وقتی عبدالرحمن بن عوف این صحنه هولناک را دید، اقدامی هوشیارانه را انجام داد و پتویی را برداشت و آن را بر روی ابولؤلؤ انداخت تا امکان دستگیری او وجود داشته باشد.
ابولؤلؤ وقتی خود را در زیر پتو گرفتار دید دست به خودکشی زد و بلافاصله جان داد!
عمروبن میمون در تکمیل بازگویی حادثه میافزید : عمر فاروق در حالی که از زخمهایش خون میریخت، دست عبدالرحمن بن عوف راکه پشت سر او قرار داشت گرفت و او را برای تکمیل نماز به محراب فراخواند، و عبدالرحمن بن عوف به محراب رفت و امامت نماز را بر عهده گرفت.
کسانی که در نزدیکی حضرت عمر قرار داشتند شاهد حادثه بوده و صحنه ترور او و کشته و زخمی شدن سیزده نفر دیگر همچنین خودکشی ابولؤلؤ را دیدند!
اما کسانی که در صفهای دورتر و در گوشه و کنار مسجد قرار داشتند نمیدانستند چه حادثهای روی داده و تعدادی از آنها مرتب سبحان الله میگفتند.
اما همچنان که گفته شد : عبدالرحمن بن عوف به محراب رفت و نماز بسیار کوتاهی را با قرائت کوتاهترین سورهای قرآن خواند، و در حالی که او و دیگر نمازگزاران به نماز ایستاده بودند، حضرت عمرt درکنار او بیهوش نقش زمین گردیده بود، اما آنان اقامه نماز بامداد را که زمان آن محدود و کوتاه است به مشغول شدن به ماجرای زخمی شدن حضرت عمر و دیگر مسلمانان مقدم داشتند!
عبدالله بن عباسt میگوید : بیهوشی حضرت عمر تا نزدیکی طلوع آفتاب ادامه پیدا کرد، و این در حالی بود که او نماز بامدادش را نخوانده بود!
یکی گفت : برای به هوش آوردن او هیچ چیزی به اندازه یادآوری وقت نماز مؤثر نیست، اگر در حال حیات باشد، حتماً به هوش میآید.
یکی از آنها او را صدا زد و گفت : امیرالمؤمنین وقت نماز است!
حضرت عمر فاروق بلافاصله به هوش آمد و گفت : مرحبا به نماز! به راستی هر کس آن را ترک کند از هیچ حق و خیری برخوردار نیست!
او به چهرههای ما نگریست و گفت مردم نمازشان را خواندند؟
ابن عباس میگوید : گفتم آری یا امیرالمؤمنین!
او گفت : ترک نماز کردن با مسلمان بودن همخوانی ندارد!!
او در حالی که زخمهای کاری بر بدن داشت، برای گرفتن وضو آب برایش آوردند و در کنار محراب وضو گرفت و قبل از طلوع آفتاب و در حالی که از زخمهایش همچنان خون میریخت نماز را خواند!
پس از آنکه عمر فاروق نمازش را خواند، از ابن عباس پرسید : کی بود بر من ضربت زد؟
من نیز از کسانی که اطراف او را گرفته بودند، پرسیدم : چه کسی بود که بر امیرالمؤمنین ضربت زد؟
گفتند : ضارب، ابولؤلؤ مجوسی دشمن دین خدا بود، او غلام مغیره بن شعبه بود و تعدادی از مسلمانان را هم ضربت زد و سپس خودش را هم کشت!
ابن عباس میگوید : به طرف امیرالمؤمنین برگشتم. دیدم او به گونهای نگاه میکند که انگار دیر جواب مرا دادی!
گفتم : غلام مغیره بن شعبه بوده است!
عمر فاروق گفت : همان غلام صنعتکار؟
گفتم : آری!
گفت : خدا مرگش دهد. من سفارش کردم با او به درستی و دادگری رفتار شود! الحمدلله به دست آدمی که مدعی مسلمان شدن بودن باشدکشته نشدم، الحمدلله! قاتل من حتی یک سجده را هم برای خداوند نبرده تا در قیامت آن را به رخ من بکشد!
پس از آن امیرالمؤمنین عمربن خطاب به من گفت : تو و پدرت عباس دوست داشتید که اسرای رومیها و فارسها در مدینه بیشتر شوند!
گفتم : اگر اجازه بدهی همةی آنان را از دم تيغ مى گذرانيم-گفت: الآن مى خواهيد آنان را به قتل برسانيد!؟ زمانی که با زبان شما سخن میگویند و همچون شما نماز میخوانند و به حج میروند!؟
سپس در حالی که از زخمهایش خون میریخت، او را به منزل خود حمل کردیم!
حضرت عمر در آن شرایط میخواست، در مورد ناخشنودی مردم از اقدام ابولؤلؤ و میزان رضایت آنان از خود مطمئن شود!
عبدالله بن عمر میگوید : پس از آنکه پدرم ضربت خورد، از این نگران بود که حقی را از کسی ضایع نموده و از آن مطلع نباشد، او عبدالله بن عباس را که بسیار دوست میداشت فراخواند، و به او گفت : دوست دارم مرا از داوری مردم در مورد خودم با خبر کنی!
ابن عباس به میان مردم رفت و در مورد ضربت خوردن حضرت عمر از ایشان نظرخواهی کرد!
گفتند : سوگند به خداوند دوست داریم که خداوند از عمر ما بکاهد و بر عمر او بیافزاید!
او نزد عمر فاروق بازگشت و گفت : یا امیرالمؤمنین با هر کسی که نظرخواهی کردم به خاطر تو چشمش گریان و انگار عزیزترین فرزندان خویش را از دست داده است!
صبح روز چهارشنبه مردم گروه گروه به سوی خانه امیرالمؤمنین عمر شتافتند گویی که هرگز مصیبتی از این بزرگتر برای آنان روی نداده بود.
حضرت عمرt در لحظات پایان عمر خویش فرزند خود عبدالله را فراخواند و گفت : بدهکاریهایم را حساب کن ببین چه مقداری است؟
عبدالله آنها را حساب کرد و دید که حدود هشتاد هزار درهم است!
عمر گفت : یا عبدالله! پس از مرگ من این بدهکاریها را از دارایی خانوادة عمر پرداخت کن! اگر کافی نبود از دارایی خانواده عدّی و اگر آن هم کافی نبود، آن را از دارایی خانوادة قریش پرداخت کن!
عبدالرحمن بن عوف گفت : یا امیرالمؤمنین! چرا برای پرداخت آن از بیتالمال قرض نگیریم!
حضرت عمر فاروق فرمود : پناه بر خدا اگر چنین کنم! زیرا ممکن است تو و دیگر اصحاب پس از من بگویید، هر کدام از حق خود به خاطر عمر صرفنظر میکنیم و در مورد پرداخت طلب بیتالمال اقدام نکیم و در نتیجه بار مسئولیت آن در حضور خداوند بر دوش من بیفتد.
عبدالله بن عمر گفت : پدر من پرداخت بدهکاریهای تو را ضمانت میکنم!
پس از آنکه عمر فاروقt به خاک سپرده شد، عبدالله بن عمر در حضور شورای مهاجرین و انصار برخاست و مسئولیت پرداختن بدهکاریهای پدرش را بر عهده گرفت.
هنور یک هفته از انتخاب شدن عثمان بن عفان به عنوان خلیفه مسلمانان سپری نشده بود که عبدالله بن عمر همة بدهکاریهای پدر خود را تهیه و آنها را به طلبکاران پرداختم نمود و حضرت عثمان پرداخت آنها را شهادت داد!
پس از آنکه عمر فاروق به پسرش عبدالله گفت: پسرم نزد عایشه برو! به او بگو : عمر تو را سلام میرساند! و نگو : امیرالمؤمنین عمر! من از امروز دیگر امیرالمؤمنین نیستم!
بعد به او بگو! عمر برای اینکه در کنار دو دوست و محبوب خود – یعنی رسول خدا و حضرت ابوبکر – دفن شود، از تو کسب اجازه مینماید!
عبدالله بن عمر نزد عایشه رفت و برای ورود به منزل اجازه خواست و او را در حالی دید که به خاطر ضربت خوردن حضرت عمر به شدّت میگریست.
به او گفت : عمر به تو سلام میرساند و اجازه خواسته که در خانه تو در کنار دو دوست و محبوب خویش به خاک سپرده شود!
عایشه گفت : من جای آن یک قبر باقیمانده در منزل را برای خودم میخواستم تا در کنار پدر و همسرم به خاک سپرده شوم! اما اکنون عمر را بر خود ترجیح میدهم و اجازه میدهم که در آنجا دفن شود!!
عبدالله بن عمر بازگشت، وقتی وارد منزل شد، حضرت عمر فرمود مرا از جای خود بلند کنید و بر چیزی تکیه دهيد! سپس از عبدالله پرسید : پسرم! چه شد؟ موافقت کرد؟
عبدالله گفت : آری پدر! همان شد که تو دوست میداشتی او موافقت نمود!
عمر فاروق گفت : الحمدلله رب العالمین! هیچ چیزی برایم از دفن شدن در کنار رسول خدا و ابوبکر اهمیتش بیشتر نبود.
سپس خطاب به پسرش عبدالله گفت : پسرم! نگاه کن! وقتی مُردم مرا حمل کنید و به طرف خانة عایشه ببرید! خود تو جلو خانه بایست و بگو : عمر بن خطاب کسب اجازه میکند!
وقتی که اجازه داد، آنگاه مرا وارد منزل کنید و در آنجا دفن نمایید! اما اگر موافقت ننمود، مرا برگردانید و در قبرستان عمومی مسلمانان دفن کنید! زیرا از این نگرانم که نکند به خاطر من که خلیفه و امیرالمؤمنین بودم، شرم داشته که به تو جواب رد بدهد!
عبدالله بن عمر میگوید : به منزل خواهرم حفصه رفتم. او گفت : شنیدهام که پدر نمیخواهد کسی را کاندید جانشینی خود کند!
به او گفتم : فکر نمیکنم او چنین کند!
گفت : چرا؟ لازم است او این کار را انجام بدهد.
عبدالله گفت : با خود عهد کردم که در این مورد با او سخن بگویم نزد او رفتم و خواستم با او سخن بگویم و گفتن آن برایم بسیار سخت بود، او از وضع مردم از من پرسید، من نیز او را در جریان اوضاع مردم قرار دادم!
سپس به او گفتم : شنیدهام که مردم راجع به چیزی سخن میگویند، خواستم آن را با تو در میان بگذارم!
آنان گمان میبرند، تو کسی را برای جانشینی پیشنهاد نمیکنی! پدر! اگر کسی را که بر قطعهای زمین خود موظف کردهای نزد خود بخوانی، دوست نداری که او قبل از آنکه بیاید کسی را جانشین خود نماید، تا وقتی او بر سر کار خود باز میگردد؟
گفتم : پدر! وقتی به ملاقات خداوند رفتی، در حالی که کسی را برای جانشینی خود پیشنهاد نکردهای، چه پاسخی خواهی داشت؟
او به سختی اندوهگین گردید و مدت زیادی طولانی سر خویش را پایین انداخت و سپس سرش را بلند کرد و گفت : خدای متعال خود حافظ این دین است، از میان هر دو اقدام پیشنهاد و عدم پیشنهاد هر یک را که انجام بدهم، برای من حجّت و سنّتی وجود دارد.
اگر کسی را برای جانشینی پیشنهاد ننمایم، به رسول خداr اقتداء کردهام!
اما چنانچه کسی را برای جانشینی در نظر بگیرم به حضرت ابوبکر تأسی نمودهام!
عبدالله بن عمر میگوید : دریافتم که او عملکرد و سنت هیچکس را با عملکرد و سنت رسول خدا در کنار هم قرار نمیدهد و به هیچوجه کسی را برای جانشینی خویش در نظر نمیگیرد!
روزی دیگر سعید بن زیدt (نفری بود که مژده بهشت به او داده شده بود) نزد او آمد و گفت : یا امیرالمؤمنین! اگر کسی را برای جانشینی پیشنهاد میکردی و در امور او نظر میدادی بهتر بود، زیرا مردم به تو اعتماد دارند!
حضرت عمر فاروق فرمود : من در مورد این موضوع اصراری نسنجیده را احساس میکنم! ولی من کار انتخاب خلیفه را به آن شش نفری میسپارم که رسول خداr با خوشنودی از ایشان از دنیا رفت.
اگر یکی از آن دو مَرد – یعنی سال بردة مولی حذیفه، یا ابوعبیدة جراح – در حال حیات میبودند، یکی از آنها را برای این مسئولیت پیشنهاد میکردم و به او اعتماد مینمودم!
اگر خداوند در مورد ابوعبیده از من سؤال میفرمود و در پاسخ میگفتم : من از پیامبرت شنیده بودم که او مورد اعتماد این امت است!
همچنین اگر در مورد سالم از من سؤال میفرمود، میگفتم : از پیامبرت شنیدم که میفرمود : سالم خداوند را به شدت دوست دارد!
در همان ایام روزی جمعی از اصحاب به عیادت عمر فاروق آمدند مغیره بن شعبهt یکی از ایشان بود!
مغیره گفت : یا امیرالمؤمنین! پسرت عبدالله را به عنوان جانشین خود مطرح کن!
عمر فاروق فرمود : خدا مرگت دهد! سوگند به خداوند قصد تو از این سخن خوشنودی خداوند نیست!
در این مورد نیازی به مشورت شما نمیبینم، سوگند به خداوند به هیچوجه خلافت خویش را تبلیغ و تعریف و تمجید نمیکرد. و آن را برای هیچ یک از افراد خانوادهام نمیپسندم!
اگر خلافت خوب است سهم خود را از آن بردهایم و اگر بد است، باز خواست یکی از افراد خانواده عمر در مورد امت محمد کافی است!
من خود را سخت به زحمت انداختم، و خانوادهام را دچار محرومیت نمودم، در نهایت اگر از بازخواست قیامت نجات پیدا کنم که نه مجازات شوم و نه پاداشی بگیرم، براستی خود را خوشبخت میدانم!
حضرت عمر فاروق تصمیمگیری در مورد انتخاب خلیفه را به شش نفر از اصحابی که مژدة بهشتی بودن به آنها داده شده بود، و رسول خدا تا زمان وفات خود از آنها راضی بود، سپرد.
اعضای شورای شش نفره عبارت بودند از :
عثمان بن عفان، علیبن ابیطالب، عبدالرحمن بن عوف، سعد بن ابی وقاص،زبير بن عوام و طلحه ابن عبیدالله.
اما او نفر هفتم که جزء مژده دادهها به بهشت، یعنی سعید بن زید را جزء شورای انتخاب خلیفه قرار نداد، زیرا او از طایفه بنی عدی و از خویشاوندان حضرت عمر فاروق بود، و او اصرار داشت که خویشاوندانش به هیچوجه نباید مسئولیت خلافت را بپذیرند! هر چند در میان آنها بودند کسانی که آن شایستگی را داشتند، اما میبینیم که او با پیشنهاد خلافت پسرش عبدالله مخالفت نموده و سعید بن زید را هم از لیست کاندیداهای خلافت حذف کرده بود!
حضرت عمرt شخصیتهای کاندید برای خلافت را به نشستی در منزل خودش فراخواند، بعد از اینکه همه در منزل او گرد آمدند، خطاب به آنها فرمود :
«من در ارتباط با امور مردم خواستم از شما نظرخواهی کنم، اختلاف و تفرقه را در میان مردم نیافتهام، اگر هم اختلاف وجود داشته باشد، در شماست! مردم میخواهند یکی از شما سه نفر : عثمان و علی و عبدالرحمن بن عوف را امیر خویش نمایند!»
سپس او به علی بن ابیطالبt نگاه کرد و فرمود : «اگر تو را امیرالمؤمنین و خلیفه نمودند، بنی هاشم را باری بر دوش مردم مگردان!
بعد به عثمان بن عفانt گفت : اگر خلافت و ادارة امور مسلمانان را به تو محول کردند، بنی امیه را بر دوش مردم سوار مکن!
به عبدالرحمن عوف نیز گفت : عبدالرحمن! اگر کاری از کارهای مسلمانان را به تو سپردند خویشاوندانت را بار دوش مردم مگردان!»
عمر فاروق در ادامه فرمود : شما شش نفر نشستی را ترتیب دهید و از میان خود یکی را به عنوان خلیفه انتخاب کنید! عبدالله پسرم هم حضور داشته باشد، اما او حق کاندید و انتخاب شدن را ندارد!
او فرمود : اگر سعد بن ابی وقاص را انتخاب کردید، حرفی نیست، اما اگر او انتخاب نشد، خلیفة منتخب، با او مشورت کند، زیرا به خاطر ناتوانی و خیانت نبوده که او را کنار نهادهام!
پس از من صهیب بن سنان – صهیب رومی – تا سه روز امامت نماز را انجام بدهد!
عمر فاروق به ابوطلحه انصاری فرمود : تو همراه با پنجاه نفر از مردم انصار از شورای شش نفرة انتخاب خلیفه محافظت کنید! آنان به مدت سه روز در منزلی به مشاوره و گفتگوی خواهند پرداخت تا از میان خود یکی را انتخاب کنند، تو و پنجاه نفر از مردم انصار آن خانه را تحت کنترل و نظارت خود قرار دهید و به هیچ کس اجازة ورود به منزل را ندهید و چنانچه پس از سه روز کسی را امیر و خلیفة مسلمانان ننمودند، آنان را در همان مکان زندانی کن!
عمر فاروقt به مقداد بن اسود، سوارکار ماهر و قهرمان رسول خدا فرمود : تو تمامی آن سه روز را در کنار شورای انتخاب خلیفه باقی بمان! اگر پنج نفر از آنها یکی را انتخاب کرد و نفر ششم سپس او به علی بن ابیطالبt نگاه کرد و فرمود : «اگر تو را امیرالمؤمنین و خلیفه نمودند، بنی هاشم را باری بر دوش مردم مگردان!
بعد به عثمان بن عفانt گفت : اگر خلافت و ادارة امور مسلمانان را به تو محول کردند، بنی امیه را بر دوش مردم سوار مکن!
به عبدالرحمن عوف نیز گفت : عبدالرحمن! اگر کاری از کارهای مسلمانان را به تو سپردند خویشاوندانت را بار دوش مردم مگردان!»
ادامه دارد ……
منبع كتاب خلفاي راشدين ازخلافت تا شهادت