توهين شياطين خونخوار به بلندترين قلۀ انسانيت — عبدالاحد تارشی

 

توهين شياطين خونخوار به بلندترين قلۀ انسانيت

 

 

سرودۀ زیبا و پر محتوای استاد عبدالاحد  تارشی

 

خوانندگان عزيز!

شعری را که ذيلاً تقديم تان می نمايم، چندسال پيش زمانی سروده وبه نشرسپرده بودم ،که دجالان خون آشام عصربرحريم بزرگترين رهبرانسانيت ،سردارعالم ، پيشوای انبيا، محمد مصطفی صلی الله عليه وآله وسلم بارسم های شيطانی خود اهانت رواداشته بودند، واينک يکبارديگر آن شياطين ودجالان وحشی با مشاهدۀ امواج بيداری دردنيای اسلام وشکست های ذليلانۀ استعماردرکشورشيردلان، به خشم آمده واهانت های جديدی را به ساحت مقدس کاملترين انسان وآفتاب رحمت الهی  روا می دارند؛ چون می بينند که دين او بساط خدايی دروغين ايشان را آهسته آهسته درهم می پيچد وبشريت محکوم ومظلوم را به سوی آزادی ونجات ، رهنمون می گردد؛ بناء بارديگراين کلمات پريشان را به خاک پای سردارعالم صلی الله عليه وسلم تقديم نموده وبه نشر می سپارم وبه دنبال آن شعرديگری را نيزکه به همين مناسبت سروده بودم دوباره به نشرمی سپارم.

                                                                                    باعرض حرمت

                                                                                   عبدالاحدتارشی

ای آسمان به رفعت تو خنده گرزند

گودالی ازتباردنائت زنسل گور

نالان نميشوی؟!

ازخشم ازغضب

غران نميشوی؟!

***

ای آفتاب اگر به حقارت نظرکند

خفاش سوی تو

پندارد اينکه تيره وتارست روی تو

خندد به حسن تو به جمال نکوی تو

آيا زقهرآتش سوزان نمیشوی؟!

***

ای بحر اگرترا

مردابی ازسلالهء ناپاکی ورسوب

گندابی ازعيوب

آماج طعنه های ذليلانه اش کند

آيا زفرط غصه خروشان نميشوی؟!

امواج کوه پيکرطوفان نميشوی؟!

***

ای نوبهاراگر به لباس بهشتيت

تهمت زند خزان

برهستی تو مهراهانت زند خزان

افسرده همچو گلشن پژمان نميشوی؟!

آتش فشان شعله به دامان نميشوی؟!

***

ای کوه اگرخسی

برقله های سربه سپهرت زند نهيب

پنداردت سراب

پنداردت فريب

آتش فشان شعله بدامان نميشوی؟!

***

ای هستی ای عطيهء خلاق بی مثال

ای دشمن عدم

ای دشمن زوال

گرمرگ برتو تهمت ويرانگری زند

بشماردت سکون

بشماردت جمود

با اوزخشم دست وگريبان نميشوی؟!

***

اينک ای آسمان!

اينک ای آفتاب!

ای بحربيکرانه وای سرکشيده کوه !

ای کهکشان وماه !

ای هرچه روشنی است !

دربيکرانه های افق ، در دل سحر

ای هرکجاست رفعت وزيبايی وشکوه !

اينک نگه کنيد!

خفاشهای کور

کزديدن حقيقت خورشيد عاجزاند

ازقعرچاه تيرگی وکفروشيطنت

کانرا نموده حفر

ابليس درکويردماغ پليد شان

دشنامها به مهرجهانتاب می دهند !

صد نسبت پليد به مهتاب می دهند !

وانگه که سوی ژرف ترين نقطهء سقوط

درحفرهء جهنم افکار شوم خويش

پرواز می کنند

آنجا زفرط ظلمت دنيای خويشتن

اوج وقاحت وشک وترديد می شوند

بی هيچ شرم منکرخورشيد می شوند

***

اينک نگه کنيد !

ژرفای  خاکدان دنائت برد هجوم

برآسمان رفعت وبرقلهء عروج

آن خاکدان که هست

شيطان صفت شرير

ابليس گونه کينه ورومفسد ولجوج

***

اينک خسی زجنس تعصب کند گمان

خودرا بُرنده تيشهء توهين واحتقار

برفرق کوهسار !

***

يک گردباد کزپف ابليس شد بلند

پندارد اينکه کوه رسالت کند زجا

دردشت خارپرورانديشهء صليب

پندارد اينکه شمع نبوت کند خموش !

***

سردارمن ، پيمبر من ، آفتاب من !

آنگه که آدمی

دردشت تشنه کامی يی ازنوع تيره گی

درگيرمرگ بود

توآمدی چوآمدن سيل روشنی

تو آمدی چو آمدن آبشارصبح

صد جام آفتاب پرازنورايزدی

درکام تشنگان

دستان مهرگستر وروشنگرتو ريخت

بنياد صد حصارشب اندود گرد عقل

ازجلوهء جمال رخ انور تو ريخت

***

سردارمن ، پيمبرمن، نوبهارمن !

آندم که درکويرِضميرِبشرنداشت

رويش گلی به دامن پرخارخويشتن

يک سبزه را نبود

جايی برای رستن واظهار خويشتن

تو آمدی چو آمدن دشت دشت گل

توآمدی چو آمدن باغ باغ عطر

دستان تو نوازش سبز بهار را

دران کوير بی گل وباغ وبهارکشت

برچيد خار را

افشاند بذر صد چمن ولاله زارکشت

***

سردارمن، پيمبر من، آفتاب من !

سهومرا ببخش !

گرآفتاب را

نسبت دهم به خاک قدوم مبارکت

ريزد هزار سجدهء شکرانه ازسرور

دردامن فلک

زانگونه سجده يی که بنازد به آن ملک

***

سردارمن ، پيمبرمن ، آفتاب من !

سهو مرا ببخش !

گرنوبهار را

گلچين بوستان جمال تو بشمرم

برگلشن بهشت فروشد هزار فخر

هرسبزه اش به خويش ببالد هزاربار

***

سردارمن ، پيمبرمن ، آفتاب من !

ای اوج آدميت  و ای آسمان خير

ای صد سحرطليعهء خورشيد ، روی تو

گرچون سپيده ازافق رحمت خدای

ظاهرنميشدی

دنيا بجزديارشب وشبروان نبود

دزدان عقل وحريت وعزت وشرف

بودند بيشمارويکی پاسبان نبود

انسان که بود گمشده ازخويش قرنها

درازدحام جهل

درحملهء جنون

می جست خويش را

درکوچه های سرخ زخون ستمکشان

دروسعت هلاکت ودربيکران مرگ

دراوجنای وسوسه درژرفنای کفر

تا دوردستها مگرازوی نشان نبود

توآمدی هويت انسان ظهورکرد

اين آفتاب خاست

اززيرخاک ودرهمه جا پخش نورکرد

تو آمدی وکوه غرورستمگران

دشت فروتنی شد وصحرای انکسار

تو آمدی وبردهء دربند بينوا

افشاند گرد وخاک مذلت زروی خويش

توآمدی ودست شياطين ظلم را

انسانيت نديد دگر درگلوی خويش

***

سردارمن ، پيمبرمن، شهريارمن !

اينک درين زمانه که سوداگران مرگ

برسرنوشت عالم وآدم مسلط اند

انديشهء اسارت وافکاربردگی

با دشنه های غرقه بخون ستمگران

برلوح باور بشری نقش می شود

اينک درين زمانه که ايمان به تيرگی

درشکل يک تقدس بی هيچ قيل وقال

با دست شب نويس ترين دشمنان نور

برهرسپيدهء سحری نقش می شود

اينک درين زمانه که مفهوم روشنی

ازديدگاه کوردلان سيه نگر

درنيمه شب درخشش دندان گرگهاست

اينک درين زمانه که معنای ارتقا

درفکر انحطاطی ديوانگان جنس

قبری برای عفت واخلاق آدمی است

درسينهء جهنم داغ برهنگی

اينک درين زمانه که آزادی بيان

درعقل های غوطه ور اندر خم شراب

در مغزهای پوچ

گنديده ازعفونت انديشه های شوم

توهين به انبياست

اينک درين زمان که لئيمان ديوخوی

با زهر نيش اژدر خبث درون خويش

دررگ رگ قلم

خون تقدس قسم کردگاررا

مسموم می کنند

اسمای زشت خويش

برلوح پايدارترين لعنت غليظ

درمعبرزمان

مرقوم می کنند

آری درين زمان

سردارمن ، پيمبرمن، آفتاب من !

انسان دوباره گم شده ازچشم خويشتن

باردگر هويت خودرا نموده گم

زان رو سگان کوچهء ابليس بانگ ها

برماه می زنند

می افگنند آب دهان پليد خويش

برچشمهء حيات

زان رو ددان وادی حيوانيت نهند

نام ترا زروی وقاحت به زيرسُم

***

سردارمن، پيمبرمن، پيشوای من !

ای چشمهء حيات

ای آفتاب حق

ای معنی کمال نموی درخت نور

درباغ کائنات

ای اوج آدميت وای آسمان خير

ای رهبربزرگ

ای قائد نجات

اينک بحيث خاک قدمهای اقدست

چون خاکروب درگهء پاک و مقدست

اين بيت را زگلشن شعر سخنوری

اهدای بارگاه رفيع تو می کنم

تا پاسخی بود

برعوعو ونهيق رذيلانهء خصوم

بررسم های شوم

بردستهای درخور تبت يدای عصر

برمجرمان  بولهبی سيرت حقير

برحملهء صليبی شيطانی شرير:

" مهتاب که نورپاک دارد"

"ازبانگ سگان چه باک دارد"

 

 

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *