وگرنه خری بود درسيستان — عبدالاحد تارشی

 

وگرنه خری بود درسيستان

 

اثر محترم عبدالاحد تارشی

برگرفته شده از: سايت محترم سرنوشت

 

يکی از سران الحاد  مارکسستی واز جنايتکاران درجه يک دوران تجاوز شوروی که گهگاه برمقدسات ملت مسلمان افغانستان با استفاده  از کتابهای ملحدين ايرانی ومستشرقين متعصب می تازد، اخيراً  اعتراض کرده است که چرا به زنها اجازه داده نمی شود که هريک چهار شوهر داشته باشند! اين آقا علاوه برآنکه داغ غلامی روسها را به پيشانی دارد، سخت فاشست وتفرقه افگن نيز می باشد؛ وسالها قبل نويسندهء توانايی وی را استالين زادهء فاشست ناميده بود  که صفتی  است کاملاً منطبق برخوی وخاصيت الحادی وفاشستی وی. شعر ذيل دررابطه با اين موضوع سروده شده است.

 

کمونستکی  مفسدی گنده يی

زميهن فروشی سرافگنده يی

پس از سالها قتل وخونخوارگی

بشردوست گرديد يکبارگی

نوشت ونوشت از حقوق بشر

بزد برکلام الهی تشر

بگفتا چرا هست يک مرد را

به همسرگرفتن تعدد روا

ولی هست بهر زنی ناپسند

که از چارشوهرشود بهره مند

بود اين تعدی بود اين ستم

که باشد حقوق زن از مرد کم

سزد بين هردو تساوی بود

به هرکار هردو مساوی بود

گراز همسران مرد بگرفت کام

چراباشد اين کار برزن حرام

***

شنيدم چو اين حرف را زين دنی

مرا خنده آمد براين  کودنی

بلی اين کمونزم واين کار اوست

خر اوست اين جمع وخرکار اوست

زافيون او مغزشان پوده است

تعفن سرشت است وفرسوده است

زمغز کمونست نايد برون

بجز ياوه گويی بغير از جنون

زبس کشتن خلق وخون ريختن

زبس درزمين فتنه انگيختن

زفرط جنايت زفرط گناه

شده عقل اين پوچ مغزان تباه

زانسان درايشان اثر نيست نيست

زاوصاف آدم خبرنيست نيست

از ايشان چو ابليس جز شر مجو

بجز شيطنت کار ديگر مجو

حيا دشمن وخصم شان است دين

زاخلاق درسينه دارند کين

جهان پيش ايشان بدون خداست

زمين جنگل وآدمی چارپاست

ولی چارپايی که درنده است

زکشتار همنوع خود زنده است

بلی هست دستورلينن چنين

به اتباع خونخوار خود درزمين

***

توای بندهء لينن بی خدا

که دراحمقی شهره يی هرکجا

تو ای حامل پرچم حق زن

که خواهی رهد وی زدرد ومحن

که خواهی مساوات گردد بپا

ميان زن ومرد در دين ما

بيا اول از خويش آغاز کن

سپس نغمه يی اين چنين  ساز کن

چرا همسرت می شود بارور

نه تو ای تهی مغز ای کره خر

مگر اين مساوات باشد که او

کشد بار فرزند تو را  نه  تو

بيا بار بردار باری توهم

که تا خانمت را رهانی زغم

بيا درد زادن ببين وبزای

يکی کره وزشرم خانم برآی

ببين جای خانم زمانی نفاس

که تا وی ازين رنج گردد خلاص

بيا وبه يک عادت ماهوار

تن وروح منحوس خودرا سپار

توزن شو زمانی واو شوهرت

کند کشت دربطن  گ.. پرورت

بيا وپس از زادن کودکی

بده شيرش از سينه ات اندکی

***

خدارا به هرخلقتش حکمت است

که فهمش تقاضاگر فطنت است

تعدد نه اصل است در دين حق

بود تک زنی اصل آئين حق

وليکن به ايام جنگ وقتال

که گردد حيات ملل پايمال

زمردان بيفتند از حد فزون

به چنگال مرگ وبه دريای خون

شود نسبت مرد کمتر ز زن

توازن شود محو وزايد فتن

درينجا تعدد بود راه حل

که تا زندگانی نبيند خلل

ولی فهم اين نکته کار تونيست

که درک حقيقت شعار تو نيست

تو چون بندهء لينن وفاسدی

به افکار شرم آورش قاصدی

بخوانی ازان، سوی بی عفتی

بود خوی تو خوی بی عفتی

تراگر پسر همرهء خواهرش

کند قصد وصلت نهی برسرش

يکی تاج زرينهء  افتخار

که اينست مقصود واينست کار

که اينست آن ضربه برفرق دين

که بنياد آن را کند از زمين

بنزد کمونستکی مثل تو

قيم هست بيهوده بی گفتگو

بود کيش تو از محارم تهی

زانسانيت وزمکارم تهی

پدر را چه معناست فرزند کيست

تقدس چرا هست پيوند چيست

خدای تو گويد که اهل وعيال

همه چارپايند بی قيل وقال

حلال وحرامی نباشد بکار

ميان مواشی به يک شوره زار

اميد همه شهوت است وشکم

نه زين بيش خواهند ايشان نه کم

بشر بهر اين دو کند جنگها

زند شيشهء عيش برسنگها

کمونزم را حق کشتار هست

که اين هردوتارا خريدارهست

بلی اينچنين است آئين تو

دساتير الحادی دين تو

ازينگونه افکار پوچ وپليد

به جسم تو روح غلامی دميد

شدی تابع ونوکر روسها

شدی پيشوا بهر جاسوسها

زراهی که دانی ودانند خلق

وزان بس حکايت بخوانند خلق

رسيدی به جاه ومقامی بلند

که از جان ودل می نمودی پسند

به بالاترين جای جلاد ها

به سرچشمهء ظلم وبيدادها

ازانجا که فرمان کشتار عام

رسيدی به امضای تا ن صبح وشام

به اين چنگ کاينک بگيری قلم

نمودی سرمردمان را قلم

زدندان وچنگال خونريز خويش

بکشتی بکشتی زاندازه بيش

به امضای تو کشته شد مرد وزن

به زندان به خانه به دشت ودمن

به کشتارگاه  شياطين  خاد

به هر مرکز ظلم وکفر وفساد

ببين بی حيايی، کنون با چه رو

کنی از حقوق بشر گفتگو

نهان می کنی دست پرخون خويش

به صد پردهء مکر وافسون خويش

کنون قبلهء خود بدل کرده يی

خودت را به خوبی مثل کرده يی

نهی پيش پای خدای دگر

سر ذلت خود به شام وسحر

ولی آيد از قبر لينن صدا

که گوئيد پست نمک خورده را

چرا بی وفايی بما می کند

به خود ديگری را خدا می کند

چرا برد احسان مارا زياد

چرا سر به پای دگر ها نهاد

منش ساختم صاحب نام ونان

" وگرنه خری بود درسيستان"

 

 

 

 

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *