شکار
داستان کوتاه
ارسالی: عبدالله الهام جمالزی
… تفنگ را روی شانه ی خود گرفت، از جوانی که چند قدم دورتر قدم های وی را تعقیب می کرد پرسید:
– چیه؟ چیزی می خواستی بگویی؟
جوان ساکت بود و بر جای قدمهای وی قدم می گذاشت و به سنگها و بوته های اطرافش چشم دوخ
ته بود.
– پدر!…
– بلی… بگو
– حالا که دیگر پیر شده ای برای چی از شکار دست نمی کشی؟
پدر در دامنه های کوه چیزی را با چشم دنبال می کرد، قدم ها را نیز آرام بر می داشت و با دست به جوان پشت سر خود اشاره کرد تا قدم ها را آرام و بی صدا بردارد.
بعد از چند لحظه گفت:
– در شکار بسیاری از چیزها است که تو نمیتانی درک کنی
– مثلا؟…
– خیلی چیزهاست ؛مثلا لذت و
پدر خیره شده بود، چشم های سبز و گیرا یش به نقطه ای متمرکز شده بود، چیزی مزمزه می کرد. دست به جیب برد و مشت به جوان پشت سر خود گرفت، جوان قدمهای خود را تندتر بر داشت و از دست پدرش چیزی که در مشتش بود گرفت، و شانه به شانه با پدر راه را ادامه داد…
جوان گاهی قواره بی ریخت و لباسهای کثیف پدر را از نظر می گذراند و گاهی هم در دره سبز خیره می شد:
– بیشتر به شکار چه حیوانی علاقه داری پدر؟
– به شکار آهو…
به روی یک صخره نشستند و به آهنگ منظم طبیعت گوش داند، در دره سبز چشم دوخته بودند و دوباره چیزی را در دهانش مزه مزه می کرد.
– ببین پسر ! طبیعت را نظاره کن، درسهای زیادی در آن نهفته است، رازهای بسیاری… طبیعت با همه ی بی زبانی خود هیچگاه از صحبت کردن باز نمی ماند، همیشه سهن می گویند و می خواهند هر لحظه سخن تازه ای بزند اما افسوس که ما متوجه نمی شویم ؛ ما گوش نمی دیم، و هرگز به چیزهایی کی می گوین فکر نمی کنیم.
– بلی… لذت بخش است، من هم به کوهایی که پوشیده از درختان سبز و هوای تازه می باشند علاقه دارم.
– هنگامی که کوچک بودم با پدرم به اینجا می امدم، او نیز شکارچی خوبی بود، ولی من شکستش داده بودم، هرچه کوشش می کرد، نمی توانست در شکار از من پیشی بگیرد.
– برای خودت چی چیزی در کوه لذت بخش است. ؟
– برای من تمام طبیعت لذت بخش است. اینجا ظلم نمیبینی . ظالمی نمی آید.عجز و عاجزی دیده نمی شود… .
جوان خندید، به چمشهای تیز پیر مرد خیره شد. سپس پرسید:
– مگر همین آهویی که شکار می کنین حق زندگی نداره پس به چه دلیل شکارش می کنین؟ به نظرت این عجز نیست؟
– در ذهن من هم بعضی وقتها خطور می کنه، عجز و التماس را در چشمهایش دیده ام. … ولی پسر خودت هم شاید در کتابها خوانده باشی که خدا طبیعت را برای ما خلق کرده است ؛آفریده است. آهو هم برای شکار… تو چی فکر می کنی؟
– والله نمی فهمم
پیرمرد تفنگ خود را گرفت، دوباره به نقطه ای خیره شد. نشانه گرفت. دقیق شد. اما پس از لحظه ای بدون اینکه فیر کند تفنگ را پائین اورد. و بر جایش گذاشت، به جوان نگاه کرد و گفت:
– بخاطر تو شلیک نکردم.، وگرنه آن پرنده را میبینی که بر روی صخره نشسته کاملا در تیرسم بود. می توانسم خوب پرپرش کنم.
– جوان متعجب پرسید:
– بخاطر من؟
– بلی، خودت گفتی که حق زندگی کردن دارد من هم دلم سوخت شکارش نکردم.
– ولی خودت گفتی که برای ما آفریده شده است. که شکارش کنیم.
– اما این یکی فرق می کرد
هر دو خندیدند، چند لحظه ساکت بودند،ناگهان پدر تفنگ اش را گرفت و تند تند دوید.
– آرام بشین وحرکتی نکن. پیدا کردمش.
– چی را؟
– آهو را…
– خوب من هم میایم. شاید بتوانم کمکت کنم.
– نه نه بشین….
پیر مرد دنبال آهو دوید، از تپه کوچک و سبزی گذشت و ناپدید شد. جوان به اطراف خود نظری انداخت، هوای صاف، آسمان ساکت و زیبایی زمین…
چند لحظه به گفته های پدر فکر کرد، لبخند زد و به دنبال پدر به پشت تپه رفت.
پدر کنار صخره ای نشسته بود، و تفنگش را نشانه گرفته بود. هنگامیکه صدای پای جوان را شنید، دستش را به نشانه سکوت ارام تکان داد.
– آرام بشین…
– کجاست؟
– اونه کنار بوته بزرگ در چمن.
شکارچی پیر دقیق شدو نشانه گرفت و سپس شلیک کرد، آهی بلندی کشید وآرام به صخره ای که کنارش بود تکیه زد، تیر به شکم آهو خورده بود و آهو بر روی سبزه ها از درد غلط می خورد. پدر به چمشهای جوان خیره شد و باز به سوی آهو نگاه کرد. پسرش گفت:
– نشانه گیری تان بسیار خوب است
– بلی بد نیست.
پدر دست به روی اش کشید و باز در چمن دراز کشید.
– برو شکار را با خودت به خانه ببر، دیگر برای من لذت بخش نیست.
– پس چه چیزی برایت لذت بخش است؟ مگر نگفته بودی که شکار برایت لذت بخش است؟
برای من اینلذت بخش است که به دنبال اش بدوم، خوب خسته اش کنم و خوب خسته ام کند، از پا در آورمش و سپس به سویش شلیک کنم و بعد آهی بلندی بکشم و خمیازه ای بکشم.
تهران ، ایران