دلال دختران جوان در چهرۀ خشو
سعديه اكرامي
دختری خرد سالي که تازه بسوی نوجوانی میرفت، با اشتیاق کودکانه و غرق در دنياي از بازیچه هاي خودش، ناكهان شكاري اژدهای خون آشامي مي گردد كه سخت ظالمانه و به دور از مروت انساني بلعیده شده و بسوی تاریکی بي انتهاي کشانده مي شود.
او نباید مثل ديگر دختران به مکتب میرفت و نمیتوانست با همقطاران خود درس بخواند. او هرگز این حق رانداشت تابرای خود خواب ها وآرزوهای داشته و آيندهي زيبايي را تصور نمايد. او قربانيای است كه عدم آگاهی و بی خبری ازقانون، فقر و تهی دستی خانواده اش او را چون ده ها دختري ديگر، به سوی تاریکی برده و نابودش نموده است. اين روز ها تنها كاري كه او مي تواند بكند، گریه و تحمل اندوهي است كه روز هاي سخت و تاريك زندگياش بر او روا داشته و بر بادش داده است. او تنها ميتواند گذشتهي سیاه خودش را بیاد آورده و درمیان گریه های خود بگوید “من نباید قربانی امیال خانواده خودم مي شدم”. او باور دارد كه جور زمان با او و خانواده اش كاري كرده است كه از شرم نمیتوانند به چهرهي دیگران ببينند. او تنها و تنها گريه مي كند و باز هم گریه و فقط گريه.
او را به آرامش دعوت میکنم و از داستان تلخ زندگی اش مي پرسم كه با آهي سردي از اين جا شروع ميكند: “14 سال دارم. زندگی ما بسیار خراب بود و کاری که پدرم میکرد ومزدی را که او بدست میآورد، کفایت مالی خانواده ما را نمیکرد. با این مشکلات روز و شب خود را با سختي میگذراندیم، ولي با تمام اين ها تقریبا خانواده خوشبختي بودیم. روزی زنی به خانه ما آمد كه من نمیدانستم برای چی آمده و فکر کردم شاید ازخویشان پدر یا مادرم باشد، زیرا او را پيش از اين هرگز درخانه خود ندیده بودم. برایش چای بردم و او همرای مادرم بسیار قصه کرد و وقتی هم ازخانه ما رفت، مادرم برایم گفت که این زن از ولایت خود ماست و برای تو خواستگاری آمده بود. او بسیار پولدار است و اگر تو با پسر این خانم عروسي كني، زندگی ما خوب خواهد شد. مادرم خيال هاي زيبایي را تصور نموده و با شور عجيبي سخنانش را ادامه ميداد. بلي ما دیگر آب را به جای نان و نان را به جای آب نخواهیم خورد. وقتی پدرم شب ازکاربرگشت، مادرم برای او نیز درمورد آمد ن خواستگار گفت و پدرم نیز چون زیاد ازفقر و بیکاری رنج برده بود، باچهرهي باز و رضایت تمام از اين خبر استقبال نمود. براي همين هم وقتي من با خودم فکر نمودم كه اگر من میتوانم لبخندی را برلبان پدر، مادر، برادران وخواهرانم بیاورم، پس براي چه تعلل كنم. با خودم تصميم گرفتم، من باید به این ازدواج رضایت نشان داده و خوشي را براي تمام اعضاي خانواده ام بدهم. با آمدن دومين بار اين زن به خانه ما روابط بهتري بين ما و او برقرار شده و بعد از چندین بار دیگر و وعده های دروغین او تمام اعضاي خانواده ما فريبش را خورده و بالاخره پدر و مادرم رضایت شان را به نامزدی من با پسر آن زن نشان دادند. محفل شیرینی خوری برگزار شد و چند نفر آمدند و دو صد هزار افغانی به عنوان طویانه برای پدرم دادند و پدرم با این پول برای خود سرپناهي ساخته و كمي هم مادرم برایم جهیزیه آماده کرد. بعد از مدتي همان زن یعنی مادر نامزدم به خانه ما آمده و گفت حالا دیگر باید آمادگی به محفل عروسی بگیریم. او گفت: «خانهی شما جایی نیست که من اقارب خود را دعوت کنم، چون شما بسیار فقیر هستید و دوستان من بالایم تمسخر میکنند. براي همين من میخواهم محفل عروسی را در شهر کابل برگزار كنم». تمام اعضاي خانواده ما چون از خوبی های ظاهری این خانم فریب خورده بودیم، خواسته هاي او را قبول کرديم. همرا با او به کابل آمديم. او مارا به خانه ای برد که گویا خانهي خودش است. چند روزي درکابل ماندیم. مادر نامزدم به مادرم گفت که باید به شهر خودما برگردد و آمادگی عروسي را بگيرد. او به مادرم وعده داد وقتي هوتل و دیگر آمادگیها برای عروسی گرفته شد، او را خبر میدهد تا مادرم همراه با کسانی که به عروسی دعودت خواهند شد، به كابل آمده و جهیزيهي مرا نيز بیاور. وقتي مادرم به خانه برگشت نامزدم بدون نکاح به من تجاوز نموده وسپس مرا به پاکستان انتقال دادند…
بيش از اين عقده برايش اجازه نداد تا به سخنانش ادامه دهد. صداي هق هق گريه اش دو باره بلند شد و اشك چشمانش جاري شد. او با دست هايش صورتش را پوشانيده و میگوید: “میدانید مادر نامزدم درآنجا كاري با من ميكرد كه من از گفتن آن خجالت ميكشم. اين زن در حقيقت يك دلال دختران جوان بوده و آنها را بدام انداخته و به ديگران مي فروخت. او فریبکار بوده و دختران را به بهانهای ازدواج با پسرانش به پاکستان برده ومردان بیگانه را به خانه اش میآورد و اين دختران را به آن ها ميفروخت و از اين طريق پول ميگرفت؛ مرداني كه بر این دختران تجاوز نموده و هر كاري نامشروعي را انجام مي دادند. من یکی از اين دخترانی بودم که به این سرنوشت شوم دچار شده بودند. مردان سیاه و بزرگ هرشب به سراغ من میآمدند. پیش بعضی آنها عذز میکردم وگریه مینمودم، دلشان برایم میسوخت و كاري با من نميکرد. اين زن فریب کار همیشه تلیفون دردست داشته و با مردان وعده میگذاشت و زمان آمدن شان را تنظيم مينمود.
اين زن هميشه مرا تهدید می نمود تا به پدر و مادرم بگویم محفل عروسی برگزار نمي شود و آنها نيز نباید به کابل بیایند؛ چيزي كه من از ترس جانم هميشه به آن عمل مينمودم».
ادامه موضوع را از پدر اين دختر بيچاره میپرسم. از او مي خواهم در مورد اين موضوع سخن گفته و بگويد كه در این مدت که شاید ده روز را دربر میگرفت، درچه حالتی قرار داشت؟
این پدر مانند دخترش مي گريد ومیگوید: “در روزهای اول فقط به فکر این بودیم که برای عروسی آمادگی بگیریم، اما وقتي دخترم برای ما زنگ زده و گفت که محفل عروسی برگزار نميشود، بسيار مشوش شده و به سراغ دخترم به کابل رفتم. به همان خانه رفته و دروازه را تک تک زدم. یکی از پسران زن در را برایم باز کرد. با عجله داخل خانه شدم و سراغ دخترم را گرفتم. تمام اتاق ها را گشتم، اما او را نیافتم. از پسرجوان پرسیدم دخترم کجاست؟ برادرش ممانعت کرد و نگذاشت که اوحقیقت را برایم بگوید. بالاخره يكي از اين بچه ها گفت: مادرم دختر شما را به پاکستان برده است. پرسیدم برای چی؟ گفت برای خریداری لباسها این جا لباس های خوب پیدا نمیشد. با عذر و زاری ازپسر آن زن خواستم تا مرا به پاکستان نزد دخترم ببرد. بالاخره او موافقت نمود تا با من برود. در پاکستان به خانهی آن خانم رسیدیم. دم دروازه خانه این زن افراد مسلح بودند اما چون پسرش با من بود دروازه را برای ما گشود وقتي به خانه اش رفتم، دیدم مانند خانه یک انسان خوب و شرافتمند نیست. از دخترم در مورد پرسیدم او نیز برایم چیزی نگفت، چرا که او قبلا ازطرف اين زن تهدید شده بود که برای من چیزی نگوید. اما وقتي دخترم موقع را مساعد دید برایم گفت: پدر مرا نجات بده. او داستان آوردن مردان را برایم تعریف کرد. درحالی که نمیتوانستم تحمل کنم صبر کردم، زیرا اگر عکس العملی ازخود نشان میدادم خودم و دخترم بسوی مرگ نامعلومی کشانده میشديم. دوباره به شهر خودم برگشتم. این بار خانم و برادرخانمم را نيز با خود بردم.
مادر این دختر میگوید: «وقتي ما به پاکستان رفتيم ما را دریک خانه قفل کرده و از دادن غذا هم خودداري مي نمود. اين زن شوهرم را تهدید کرده گفت: اگر بسیار براي دختر خود دق شده و او را مي خواهيد، برو پولی را که قبلا به عنوان طویانه داده ام، برايم بیاور. در غير اين صورت خانمت را رها نمیکنم. شوهرم دوباره به شهر ما برگشت اما نتوانست پول جمع آوری کند. دوباره برگشت و برای زن فریب کار گفت ما هیچ شکایتی ازتو نداریم. البته درقسمت اینکه او دخترما را مي فروخت و وادار مي نمود تا در اختيار مردان مشتري او باشد اظهار بی اطلاعی کردیم. ما به او گفتيم كه فقط میخواهیم دخترم را برای چند روز به عنوان پایوازی به خانه خود برده و از اين طريق مانع طعنه زني خویش وقوم خود گرديم. ما به او قول داديم كه دختر خود را دوباره بر مي گردانیم و به او تسلیم میکنیم. به این بهانه دخترم را دو باره به خانه آوردیم و اينك چند ماهي از اين ماجرا مي گذرد.
اين خانم به دیگران نیز توصیه میکند تا دخترانشان را بگذارند مکتب بروند وفریب مردم بیگانه را نخورند و هیچگاهی دختر خود را به فروش نرسانند.
منبع : روزنامۀ 8 صبح