موقعيت تاريخي وجغرافيايي سرزمين خراسان
(نگاهي تند به تاريخ وافتخارات فرهنگي وادبي خراسان بزرگ )
قسمت سوم – پژوهشي ازصباح
دردمندانه ده ها سال است که هويت ادبي ، فرهنگي وتاريخي ما ظالمانه ، ذهني گرانه ، کوردلانه وعظمت طلبانه به يغما برده شده ومورد چپاول ودستبرد قرارگرفته وهنوزکه هنوزاست اين روند- همچنان مستبدانه ادامه دارد( مشت نمونه خروار- بزرگان ايران زمين دربي بي سي فارسي ) وسرزمين ادب پروروغرورآفرين مارافاقد هويت فرهنگي وافتخارات تاريخي ميسازندوهمه بودونبود اين مرزوبوم را دردامان بي هويتي خويش وصله ناجورميزنند. درسرزمين مادرقبال اين چپاول وتاراج آب ازآب تکان نميخورد. بلي ! بااندوه ودرد ، نه تنها که عکس العمل ، تحقيق وپژوهشهاي حق خواهانه وملي گرايانه وجودندارد وشوربختانه که درسطح ملي نيزعده ي آگاهانه ويا غيرآگاهانه آب درآسياب بيگانه ريخته وباتلاشهاي مذبوهانه درپي ترويج وتسلطي فرهنگ وادبيات نا اشنا به زبان ملي وهويت فرهنگي ما درتلاش اند.
مروري برقلمروي خراسان بزرگ
خراسان بزرگ شامل : قندهار، بلخ ، بدخشان، بادغيس، تخار، زابل، كابل، هرات ،هلمند ، بخارا، سمرقند، عشق آباد، دوشنبه، خجند، كافرنهان، مرو، خوارزم، تاشكند، غزني ، فارياب و . . . است.
در كتاب تقويم البلدان «ابوالفداء» چاپ رينو-دوسيلين» (Reinaud ، de Slane) صفحه چهارصدوچهل ويک، درباره مرزهاي خراسان چنين مينويسد: «و اهل العراق يقولون انها من الري الي مطلع الشمس و بعضهم يقول خراسان من جهل حلوان الي مطلع الشمس و معناء خراسم للشمس و اسان موضع الشيء و مكانه و قيل معني خراسان كل بالرفاهيه و الاول اصح» (و اهالي عراق گويند، كه خراسان از ري تا محل طلوع آفتاب گسترده شده، و نظر ديگر بر اين است، كه خراسان از كوهستان حلوان تا نقطه طلوع خورشيد ميرسد…)
خوراسان در زبان پهلوی ( واژه نامه پهلوی ) از خور + سان آمده است . خور به معنی خورشید و روشنایی است . ایرانیان باستان به سرزمینهای شرق که جایگاه طلوع خوردشید بوده است خوراسان یا سرزمین خورشید می گفته اند . خوراسانیک پهلوی همان خراسانی امروزی است . اما خراسان بزرگ سرزمین آریایی پهناوری بوده است که متاسفانه توسط استعماگران انگلیس و روس و شاهان بی کفایت قاجار به بیگانگان واگذار شد . آنچه در نوشتارهای پایین خواهید دید ذکر اقلیم مشهور خراسان می باشد که جغرافی دانان مشرق زمین به آن اشاره نموده اند . امید بر این داریم که روزی فرزندان خراسان زمین ( تاجیکستان ، افغانستان ، جنوب ازبکستان ، ایران ، بلوچستان ) برای برداشتن مرزهای استعماری بیگانگان ، پایان دادن به تفرقه های قومی ، کوتاه کردن دست بیگانگان از سرمایه های این مناطق ، اتحاد ملتهای واحدی که به صورت پراکنده و ضعیف پخش می باشند ، پیشرفت و سازندگی و یگپارچگی مجدد گام بردارند و خراسان بزرگ را که ریشه در تاریخ و هویت ملی ما دارد را باردیگر تشکیل دهند . فصل چهل و هشتم كتاب «ويس و رامين»، اثر فخرالدين گرگاني، رماني كه حاوي ماجراهاي دوره شاهنشاهی اشكاني است، با نكتهاي درباره نام سرزمين خراسان آغاز شده كه بسيار درخور تدقيق و تعملق است:
خوشا جايا بروبوم خراسان
درو باش و جهان را مي خورد آسان
زبان پهلوي هر كاو شناسد
خراسان آن بود كز وي خور آسد
خور آسد پهلوي باشد خور آيد
عراق و پارس را خور زو بر آيد…
تعقيدي كه در كلمه خراسان ديده ميشود و يافتن راه حلي، به كمك لغات امروزي زبان پارسي ]خور ) وجه امري از مصدر «خوردن» و آسان (سهل) ، البته چيزي نيست جز بازي با كلمات . اما اگر قصد آن باشد كه در اين باره جديتر و عميقتر تأمل شود، ناگزير بايد مفهوم اين كلمه را اساساً در زبان پهلوي جستجو كرد. در اينصورت خراسان مفهومي برابر «خور آيان» (خورشيد در حال آمدن) مييابد، در هر حال بايد دانست كه ريشه فعل «آس» كه در اينجا به معناي «آمدن» است، اساساً فارسي معمولي نيست، بلكه آنرا بايد در زبان پهلوي يافت و شايد بهتر باشد آنرا ريشه اي پارتي بدانيم. و نيز درباره كلمه «رام» كه در اصطلاح شده و در پارسي جديد «خوس» (خوش xoš) نوشته ميشود، ميتوان دست كم گفت كه اين يكي نيز كلمهاي پارسي ميانه نيست.شايد اين تحليل از نظر داستان «ويس و رامين» زياد بي اهميت نباشد. كلمه پهلوي ايضاً در فصل هفتم بيت سي وسه يكبار ديگر، در نسخه قديمي تر گرگاني آمده است:
وليكن پهلوي باشد زبانش نداند هر كه برخواند بيانش
در اين نقطه كتاب، يا در جايي شبيه به آن، بحث زيادي رفته است، همه در پيرامون اين مسئله كه آيا گرگاني در سرودن اين مثنوي مستقيماً از نسخه پهلوي كمك گرفته يا آنكه در سرودن اشعار، نسخه پارسي ترجمه پهلوي در اختيار او بوده است. در اين بررسي، اين نكته بديهي فرض شده كه در زبان پارسي ميانه، يا پهلوي در سري كتابهاي زرتشتي يكسانند. علم لغتشناسي گرگاني نشان ميدهد كه زبان نسخه پهلوي مزبور بهرحال پارتي بوده است. و اين نتيجه، به احتمال قريب به يقين پارتي بوده است، كه استفاده شده توسط او به خط پهلوي نوشته شده، مردود نميسازد. در چنين بررسياي ما نمونهاي بسيار صريح در دست داريم: متن زرتشتي «درخت آسوريك» (Draxt-i Asurik)، كه رنگ و طرحي كاملاً پارتي دارد.
شهر خراسانی خوارزم که امروز بین ازبکستان و ترکمنستان پراکنده است یکی از نخستین سرزمینهای خراسان بزرگ است که دارای شهر نشینی و تمدن شده است . نام خوارزم نیز بر گرفته از دو بخش خوار(خورشید) و زم(زمین) دانستهاند به معنای سرزمینی که خورشید از آن بیرون میآید . به گفته اصطخری : شهرهای بزرگ خراسان چهار شهر است : نیشابور ، مرو ، هرات ، سمرقند ، بلخ
( مسالک الممالک ، ابواسحق ابراهیم اصطخری ) صرف نیشابور امروز جزوی از ایران است. لطف الله نیشابوری نام شهرهای بزرگ خراسان را به صورت سروده ای چنین بیان کرده است
در مرو پریر لاله آتش انگیخت دی نیلوفر به بلخ در آب گریخت
امروز گل از خاک نیشابور دمید فردا به هری باد سمن خواهد بیخت .
شهرهای خراسان بزرگ
اوستا، کتاب مقدس زرتشتیان، نیز محل ایریانه ویجه( آریانا = سرزمین اصلی آریاییها) را که زادگاه زرتشت هم بهشمار میرود، در گستره جغرافیای تاریخی افغانستان قرار میدهد. و در فرگرد اول وندیداد، از شانزده شهر آریایی یاد شده که در سر این شهرها ایریانه ویجه یعنی نخستین سرزمین آریاییها قرار گرفتهاست. پس از آن از شهرهای زیر سخن رفتهاست.
سغده (سغدیان یا سغد)
مورو ( مرو)
بخدی(بلخ)
نیسایه(نواحی بین بلخ و هرات، یعنی میمنه)
هرویو (هرات)
وئهکرته (کابل)
اوروه( روه یعنی سرزمین پکتیکا یا غزنه و یا طوس)
خننتا یا وهرکان(گرگان)
هراویتی (حوزه ارغنداب یا قندهار)
هائتومنت (وادی هیرمند)
رگا یا راغه (ناحیه راغ در بدخشان یا ری)
شخر یا چخر یا کخر(غزنه یا شاهرود)
وارنا یا ورن( بامیان یا وانای وزیرستان یا صفحه البرز یا خوار)
هپت هیندو(پنجاب)
رانگه یا رنگا (محل آن معلوم نیست)
البته بیشتر این شهرها در نواحی مختلف افغانستان قرار دارند. بنابراین، بیشتر مورخان افغان توافق دارند که آریانا نام سرزمین افغانستان در عهد باستان بودهاست.
طوريکه معلوم است در ايام پيشين مملکت افغانستان به آريانا موسوم بود، و براي اولين بار اين نام در کتاب آراتسفن در قرن سوم قبل از ميلاد به شکل يوناني آن يعني آريانا ديده مي شود. سرحد آن قرارذيل است. در شرق، هندوستان، در شمال هندو کوه و جبالي که در غرب آن واقعست، درجنوب اقيانوس هند. سرحد غربي از دروازه خزر- يعني از معبر کوهستاني در خطي که پارت را از مديا و کارمانيا را از فارس جدا مي کند.
ولايات عمدهً آريانا عبارت بودند از:
باختر ( بلخ، تخار، مرو)
آريا (هرات)ا
خوارزميش (خوارزم)
اپارتيا (ولايات طوس و نيشاپور)
اراکوسيا (قندهار)
کارامانيا (کرمان )
سکاستين يا در انگانيا (سيستان)
گدروسيا (بلوچستان)
پاکتيا (ولايات خوست، سند)
گندهارا (ولايات پشاور تا کابل)
پروپاميس (غور و هزاره جات)
هنگاميکه آريانا زير تسلط اجانب شکل تجزيه به خود گرفت، البته نظر به مصالح سياسي آنها بيشتربنامهاي متعدد و ولايات خود ناميده شد. چنين تصور مي شود که نام خراسان معاصر دوره ساسانيان بوده و قبل از آن وجود نداشت.
يکي از نوسيندگان تورک اين عقيده را تاييد مي نمايد.و يک نفر مورخ ارمني (موسي خورني قرن چهار- پنج ميلادي) ميگويد: آريان( يعني آريانا) از سوي باختر مادا و پارس است و تا هندوستان گسترده است….. اين ايالت يازده ناحيه دارد…. کتاب مقدس تمام آريان را بنام ( پارتيا) داده است، گمانم به سبب قلمروي است که بدست پارتها بود.
نويسند ه ي مي گويد نوشيروان بعد از تسخير (قسما) مملکت سياسي خود را باينقرار تقسيم نمود:
اول قسمت شمال مغربي باختريان( صحيح آن شمال مشرق است)
دوم جنوب غربي نيمروز( صحيح جنوب مشرق است)
سوم قسمت مشرق خراسان
چهارم قسمت مغرب يا ايران شهر( يعني کشور فارس)
فردوسي خراساني زیر عنوان بخش کردن نو شيروان جهان را به چهار قسمت ارباع ذيل را حساب مي کند. بخش نخستين خراسان، قسمت دوم قم، اصفهان آزر آبادگان و از ارمينيه تا در اردبيل ، قسمت سوم فارس، اهواز، مرزخزر، از خاور تا باختر، قسمت چهارم عراق و بوم روم.
يعني مطلع الشمس ويا مشرق. سایر مورخين عربي زبان در ترجمه اين واژه اصل پارسي آن را مراعات کرده و غالبآ از کشور خراسان و يا افغانستان بنام مشرق ياد کرده ، و بعضآ سلاطين افغاني را هم پادشاه مشرق عنوان داده اند مثلآ ابن خرداد جغرافيا نویس مشهور قرن سه هجري زیر عنوان ( خبرالمشرق) از مملکت خراسان بحث مي کند.
و نويسندۀ گمنام جغرافياي حدود العالم من المشرق الي المغرب در قرن چهارم هجري راجع به سلاطين ساماني افغانستان مي نويسد که: ايشان را مملکت مشرق خوانده انند.
عنصري شاعر مشهور و قصيده سراي غزني نيز در مدح سلطان محمود غزنوي مي گويد.
ايا شنيده هنر هاي خسروان به خبر
بيا زخسرو مشرق عيان ببين تو خبر
عروضي سمرقندي شاعر و نويسنده قرن شش هجري سلطان علاالدين حسين جهانسوز پادشاه غوري افغانستان را سلطان مشرق عنوان مي دهد در جايکه ميگويد: نعمت بزگتر آن که منعم بر کمال و مکرم بيزوال او را ( ابوالحسن علي بن محمود شهزاده غوري باميان و ممدوح عروضي) عمي بارزاني داشته است چون خداوند عالم سلطان مشرق علاالدنيا و الدين ابوعلي حسين بن الحسين….
در هر حال واژه خراسان هرچه بوده و هر وقتي که استعمال شده باشد، فقط چيزيکه دران شک نيست اينست که اسم خراسان از چهارده قرن ا ست اولا در مورد قسمتي از خاک افغانستان ، و بعدآ در مورد کل مملکت افغانستان اطلاق و قرنها دوام نموده است. و هنوز هم در يک قسمت کوچک شمال مغربي او در ولايت طوس و نيشاپور باقيست.
حالا مي بينيم از چه وقت اين اسم درکتب تاريخ و جغرافيا موقع گرفته و بچه ترتيب جزاً يا کلآ در مورد خاک افغانستان علم گرديده است. همينکه عسکر عرب در قرن اول هجري بعد از انهدام دولت ساساني فارس از شرق به غرب سرازير و براي بار اول در اراضي ماورا کوير لوت رسيد نام خراسان را شنيده و متعاقبآ در کتب و آثار خود تذکر دادند.
اولين نويسنده عرب که از خراسان در تاريخ نام برده است امام احمد بن يحيي بن جابر بغدادي مشهور به بلاذري است که در اواخر قرن دوم هجري تولد، و در دوصدوپنجاه وپنج هجري کتاب معروف خودش فتوح البلدان و ماخذ عمده و معتبري براي مورخين قديم اسلامي گذاشته است.
چنانچه ميدانيم عربها بعد از آنکه از غرب بطرف شرق پيش رفتند، مملکت پارس را بنام عراق و انضمام عراق عرب عراقين، وافغانستان را به نام خراسان، و سغدياناي قديم را بعنوان ماوارا النهر ياد و در کتب خود ذکر کردند، و بهمين سبب از قرن اول هجري تا قرن سوم زمان تشکيل دولت طاهريه خراسان تمام عمال و نائب الحکومه هاي عرب که در حصص مفتوحه افغانستان از دربار خلفا دمشق و بغداد مقرر و اعزام شده اند، بلا استثنا امير خراسان عنوان داشتند، و خود اين لقب از شدت وضوح محتاج به تفصيلات ديگري نيست. بعد از آنکه در قرن سوم هجري خاندان طاهريه فوشنج به تشکيل يک دولت مستقل خراساني در شمال مغرب کشور موفق شدند، البته در تمام تاريخهاي اسلامي بعنوان امرای طاهريۀ خراسان ياد و قيد گرديدند و تقريبا نيمقرن سلطنت کرده اند، عنوان امير خراسان داشتند. حکيم ناصر خسرو بلخي در قرن پنج هجري راجع به امير يعقوب بن ليث صفاري مينويسد و از آنجا به شهر مهرویان در کشور فارس رسيديم و در مسجد آدينه آنجا بر منبر نام يعقوب ليث ديدم نوشته، پرسيدم از يکي که حال چگونه بوده است؟ گفت که يعقوب ليث تا اين شهر بگرفته بود، و ليکن ديگر هيچ امير خراسان را آنقوت نبوده است.
راجع به امير عمروبن ليث صفاري جانشين يعقوب صفاري، ابوسعيد عبدالحي بن ضحاک گرديزي مورح قرن پنج هجري در کتاب زين الاخبار چنين مينويسد – و چنين گويند که عمروليث امارت خراسان را هر چه نيکوتر و تمامتر ضبط کرد، و سياستي برسم نهاد، چنانکه هيچکس برانگونه نرفته بود.
راجع به پادشاهان ساماني افغانستان نرشخي در تاريخ بخارا، امیر شهيد احمد بن اسمعيل الساماني امير خراسان شد. نويسنده حدود العالم در همين موضوع ميگويد- پادشاهي خراسان در قديم جدا بودي، و پادشاهي ماورالنهر جدا و اکنون هر دو يکي است، و امير خراسان به بخارا نشيند، و ازآل سامان ا ست، و از فرزندان بهرام اند، و ايشانرا ملک مشرق خوانند، و اندر همه خراسان عمال او باشند، و اندر حدها خراسان پادشاهان اند و ايشان را ملوک اطراف خوانند.
عبدالحي بن ضحاک مينويسد- چون ولايت خراسان مر اسمعيل را گشت و عهد لوا معتصد برسيد اندرين وقت معتصد خليفه عباسي بمرد و مکتفي بخلافت بنشست و عهد خراسان به اسمعيل فرستاد….پس نصر بن احمد السعيد بولايت خراسان به خلافت نشست… و امير حميد( اميرساساني) به خلافت بنشست در ولايت خراسان اندرشعبان سنه صدوسي ويک- ابوالمويد بلخي قرن چهارم هجري در معدنه نثريکه در سر يک منظومه در هزاربيتي خودنوشته چنين گويد: مرا از طفلي هوس گرديدن عالم بود و از پادشاه جهان امير خراسان ملک مشرق ابوالقاسم بن منصور موولس امير المومنين امير هشتم ساماني
راجع به سلاطين غزنوي افغانستان گرديزي چنين نويسد: چون امير محمود رحمه الله از فتح مرو فارغ شد و امير خراسان گشت و بلخ آمد، هنوز ببلخ بود که رسول القادر باالله از بغداد به نزديک آمد با عهد خراسان و لوا و خلعت فاخرو تاج. عروضي سمرقندي نويسنده قرن شش هجري نيز راجع به محمود غزنوي از زبان خوارزمشاه چنين گويد: خوارزمشاه خواجه حسين ميکال نماينده غزنه را بجاي نيک فرود آورد… و پيش از آنکه او محمود برايشان عرضه کرد و گفت محمود قوي دست است و لشکر بسيار دارد و خراسان و هندوستان ضبط کرده و طمع در عراق بسته من نتوانم که مثال او را امتثال نه نمايم و فرمان از را به نفاذنه پيوندم، شما درين چي گوئيد….
عنصري ملک الشعرا مشهور دربار غزني در مديح همين پادشاه گويد:
خدا يگان خراسان به دشت پشاور
به حمله به پراگند جمع آن لشکر
غضائري نيز در مدح همين سلطان غزنين گويد:
خدا يگان خراسان و آفتاب کمال
که وقف کرده برو ذولجلال عزوجلال
وقتيکه سلطان محمود مملکت افغانستان و کشور فارس را بنامهاي خراسان و عراق به پسران خود محمد و مسعود بداد، تشريفات رسمي محمد نيز بواسطه احضار اسپ او بعنوان اسپ امير خراسان در دربار عملي شد، ابوالفضل بيهقي درينموريد مينويسد: بدانوقت که امير محمود از گرگان قصد ري کرد ميان فرزندان و اميران مسعود و محمد مواضعتي که نهادني بود بنهاد، امير محمد را آنروز اسپ بر درگاه نبود. اسپ امير خراسان خواستند و وي سوي نيشاپور بازگشت و اميران پدر و پسر ديگر روز سوي ري کشيدند.
و چون امير محمود عزيمت درست کرد باز گشتن را و فرزند را مسعود خلعت و پيغام امد نزديک وي به زبان بوالحسن عقيلي که پسرم محمد را چنانکه شنويد بر درگاه ما اسپ امير خراسان خواستند و تو امروز خليفه مايي و فرمان ما بدين ولايت (فارس) بي اندازه ميداني، چه اختيار کني که اسپ تو اسپ شهنشاه خواهند يا اسپ امير عراق..
هنگاميکه سلطان مسعود غزنوي در پايتخت غزني و قلب افغانستان نشسته و بر ممالک همجوار خود حکومت ميراند، روزي در مجلس مشوره با صدراعظم ( خواجه بزرگ) و منشي خودش ( ابونصر مشکان ) راجع بمتصرفات کشور فارس چنين گفت: شما حال آنديار ( يعني فارس) نميدانيد و من بدانسته ام، قوم اند که خراسانيان را دوست ندارند، آنجا حشمتي بايد هرچه تمامتر، به آن کار پيش رود، و اگر به خلاف اين باشد زبون گيرند و آن همه قواعد زير و زبر شود…. بعد از آن بوسهل احمد وي را نائب المحکومهه پارس مقرر کرد و گفت: مبارک باد! و انگشتري که نام سلطان بروي نوشته بود به بوسهل داد و گفت: اين انگشتري مملکت عراق است بدست تو داديم، و خليفهه مايي در آن ديار… بوسهل نيز چنين جواب داد:- زندگاني خداوندرا از بار حال ري و جبال( کشور فارس) امروز به خلاف آن است که خداوند به گذشته بود، و آنجا فطرت ها افتاده است ري و جبال ديار مخالفان است و خراسانيان را مردم انديار دوست ندارند، خزائن آال سامان ( سلاطين ساماني خراسان) همه در سري ري شد. و پسر کاکويه امروز ولايت سپاهان( اصفهان) و همدان و بعضي از جبال( عراق عجم) وي دارد، مخالفي داعي است و گزاف و هم مال دارد و هم لشکر و هم زرق و حيله و مکر….
راحع بسلاطين غوري افغانستان خواند امير مينويسد: چون فرمان سلطان غياث الدين در تمامي مملکت خراسان سمت نفاذ پذيرفت، في سنه تسع و عسعين و خمسمائع را سفر آخرت پيش گرفت.هکذا او راجع به سلطان شهاب الدين غوري در کيفيت عودتش از هنوستان بخراسان ميگوند: (شهاب الدين ) يکي از غلامان خود قطب الدين ايبک را دران مملکت(هند) قايم قام ساخته علم عزيمت بصوب خراسان بر افراشت. مرتضي حسين در باب همين پادشاه ميگويد: سلطان ابو المظفر شهاب الدين بن محمد بن سام بسلطنت خراسان و بسياري از هند رسيد. و از بقاياي غوريان ملوک کرت اند که در بعضي از خراسان حکومت کردند……
سعيد محمد معصوم نويسنده قرن دهم هجري مثل معاصرش خواند امير در باب سلطان غياث الدين غوري و سلطان شهاب الدين غوري مينویسد که : چون از هند مراجعت نموده عازم ولايت خراسان شدند، خبر فوت آخري به قطب الدين ايبک رسيد. راجع به پادشاهان تيموري افغانستان خواند امير هميشه حدود جغرافيايي را مراعات کرده، و از متصرفات آنها در کشور فارس و ماورانهر جداگانه و از اصل مملکت خراسان بطور ممتاز علاحده بحث ميکند و ايشان را سلاطين خراسان میخواند، مثلا در جاي ميگويد: ( عنوان فصل) ذکر بعضي از حالات موارالنهر و ترکستان و رسيدن ميرزا الغ بيگ گورگان باستان، خاقان، عاليشان( يعني شهرخ بن امير تيمور) هکذا راجع به فارس چنين عنوان ميدهد: ذکر مجملي از ولايت عراق و فارس بعد از معاودت خاقان صاحب سعادت ( شهرخ) و بيان توجه آنحضرت کرد ديگر بجانب شيراز در زمان صانع بلاد عباد.
ولي وقتيکه پادشاه مشاراليه از فارس به افغانستان عودت مينمايد جنين عنوان ميدهد: ذکر نهضت خاقان، عاليشان از شيراز بجانب کرمان و معاودت فرمودن از قصبهٌ سير جان بصوب خراسان.هکذا بعد از مرگ سلطان حسين بايقرا پادشاه مشهور تيموري افغانستان، و سلطنت نمودن مشترک دو نفر پسران او بديع الزمان و مظفر حسين در افغانستان و سقوط حکومت آنخاندان چنين مينگارد: لاجرم با اندک زماني قواعد قصر حکومت اولاد خاقان منصور( حسين بايقرا) متزلزل گشت و مفاتيح سلطنت بلاد خراسان بقبضهً اقتدار بيگانگان در آمد، چنانچه عنقريب مستور خواهد شد. و اما راجع به سلاطين دراني افغانستان ديوان امرنات مولف کتاب ظفرنامه رنجيت پادشاه قرن سيزده پنجاب که خود معاصر دولت ابدالي بود مکررآ افغانستان را بازهم خراسان و شاهان درانی افغانستان را بنام پادشاهان خراسان ياد کرده است، چنانچه از مراجعت آخرين احمد شاه بابا از پنج آب در افغانستان و در فوت او در قندهار باين منوال سخن ميگويد: (احمدشاه) از دروازه هيتاپول واقع ارگ لاهور که تابوت پادشاهان ذوالاقتدار را بجز آن از درب ديگر بار نيست خود را زنده در گذرانيده، وارد خراسان گشته بزخم ناسور بيني در گذشت.
هکذا در بابت شاه شجاع درانی آخرين پادشاه سدوزائي افعانستان که سلطنت را در قرن سيزده به سلسله جديد بارکزائي افغانستان باخته و اينک در سواحل سند بغرض دو باره تصاحب سلطنت ترتيب عسکر مینمود – مينويسد: خبر شاه شجاع الملک انتشار يافت که پيش صادق محمد خان رسيد و از آنجا در ديره غازي خان آمده ترتيب افواج نموده که از سبب نبودن پادشاه در خراسان خود را پادشاه سازد. در جاي ديگر راجع به عسکر کشي شاه شجاع در قندهار بغرض تصاحب تاج و تخت افغانستان او و استمداد پردل خان والي بارکزائي قندهار از برادرش سردار دوست محمد خان امير آينده والي کابل چنين مينويسد: دوست محمد خان بدفعيه آن بلاي ناگهاني( يعني شاه شجاع) از کابل و باميان و غزني و اقراب افاغنه طلب داشته درين معني کنگاش جست. افاغنه همسري با خداوند تاج و نگين و جدل با وارث خراسان زمين( يعني شاه شجاع) از خط ادب بعيد دانسته با دوست محمد خان از در مجادله بر آمدند، دوست محمد خان مسئله شرعي: و آن جاهداک علي ان تشرک بي ماليس لک به علم فلا تطعهما. در ميان آورده تا تعدادي نصاري بر فترا کش بسته.. در هر حال بين شه شجاع و سردار دوست محمد خان در قندهار آتش جنگ مشتعل گرديده و عساکر هندي شه شجاع در مقابل عساکر خالص افغاني دوست محمد خان تلفات بسيار دادند، امرنات که شاعر هم بود و اکبري تخلص ميکرد در ينمورد ميسرايد:
در آن رزمکه سور و بيداد بود
ستم را دران فتنه بيداد بود
به شمشير هندي خراسانيان
بکشتند هندي بيابانيان
ديوان امرنات از دوره زمامداري وزير فتح خان بارکزائي و برادرانش چون سردار محمد عظيم خان و نواب جبار خان و غيره وقتي که حرف ميزند باز اسم خراسان و خراسانيان را به جاي افغانستان و افغانيان امروزه استعمال ميکند، چنانپه در مورد سوقيات وزير فتح خان از هرات بجانب خراسان کنوني ، و شکست عساکر قاجاري از وزير افغان و خواهش مصالحه نمودن ايشان چنين ميگويد: وزير فتح خان قول قاجاري را بر انداخت… ايرانيان ( يعني فارسي ها) شرح احوال عرض پادشاه(فارس) کرده، از داعيه ً ايلامشي خراسانيان( يعني افغاني ها) سخن رانده، بمصلحت شاهي پيغام مصاحلت انداختند… درجاي ديگر از عزيمت سردار محمد عظيم خان والي افغاني کشمير به داخل افغانستان و تعيين نواب جبار خان به نيابت او در کشمير سخن رانده ميگويد: عظيم خان با کنوز بيشمار و خزائن لاتحصي و لاتعداد وارد خراسان، و جبار خان به نيابت تعيين اما از سطوت اقبال سرکار و الا(رنجيت) هراسان شده طريق مسالمت پيروي نمود.ا شعرا پشتو زبان قرن دوازده هجري يعني معاصر دولت هوتکي ا فغانستان نيز بعضا خراسان را بمعني مملکت افغانستان استعمال کرده اند چنانچه يکي از اينها عبرالرحيم هوتک سان شه بولان کلات غلجائي وقتيکه بماورالنهر رخت سفر کشيده و در آنجا بياد وطن اشعاري ميسرايد چنين مي گويد:
بيائي نه موند هيس راحت له خواشينه(باز اواز خفتان هيچ راحت ندید)
چه دا خوار رحيم راورت له خراسانه(از وقتيکه رحيم بيچاره از خراسان برامد)
شاعر ديگري گل محمد ساکن ماليگر که معاصر زمان شاه ابدالي افغانستان قرن سيزده بود نيز در يک بيت خود گويد:
گل محمد عاشقي طوطي شکر خواري
باري نشسته باز په خراسان کيشي
برعلاوه در کتب نثز و نظم خطي که تا عهد امير عبدالرحمن خان در حصص مختلفه افغانستان نوشته شده اند( اوايل قرن چهارده هجري) بعضآ از طرف خطاط و نساخ کتب مذکوره در خاتمه کتاب کلمه خراسان بجاي افغانستان ذکر يافته است. حاليا هم دسته جات کوچي باشندگان بين غزني و کلات غلجائي که در ايام زمستان در ماوراً رودخانه سند سفر ميکنند هنگام مراجعت بوطن به پشتو مي گويد: خراسان به زو. يعني به خراسان ميرويم.
چنانچه ديديم واژه خرااسان و خراسانيان دور اسلامي از قرن اوليه هجري تا اين اواخر، در جاي ا سم آريانا و آرياناي قديم و افغانستان و افغان امروز مستعمل و در السنه و اثار مذکور و مستور بوده است باقيد اين نکته که هم در ايام باستان و هم در طول دوره اسلامي اسماً ولايتي و مراکز مهمه افغانستان و نامهاي عشيره وي و محلي سلسله هاي حکمران افغاني در مورد ملت و مملکت افغانستان نيز اطلاق گرديده است. مخصوصا در نزد اجانب و ملل همجوار. ا ز فبيل: باختر و باحتري، زابل و غزنوي، غور و کابلستان و کابل، سيستان و سيستاني، غزنه و غزنوي، غور و غوري، روه و روهيله، سوري، لودي، خلجي، پتهانف غلجائي، هوتکي، ولايت ولايتي، ابدالي و دراني و امثال آن. بالاخره نام افغان و افغانستان بميان آمده به مرورقرون از قبيله به بقابيل و طوائف انتفال و بتدريج از نشيب هاي کوهاي سليمان به تمام صفحات جنوب هندوکش تا درياي سند منتقل و در نهايت به تمام ملت مملکت خراسان قرون وسطي اطلاق گرديد، و امروز جانشين آرياناي قديم بشمار ميرود.
بابر در تزک بابری می گوید: «هندوستانی غیر هندوستانی را خراسانی گوید. چنانچه عرب، غیر عرب را عجم گوید، و در میان خراسان و هندوستان دو بندر است یکی کابل و دیگر قندهار… .»
ابن بطوطه در سفرنامه خود گوید: "همه خارجیان را در هندوستان خراسانی می خواندند .
کابل ، افتخارتاريخ باستان ومسندي شاهان
نام كابل در اوستا به گونه واكرته مىباشد ،كه در تفسير پهلوى اوستا اين كلمه به كاپول ترجمه گرديده است . بطلميوس گفته كه پايتخت سرزمين كابل ،كابوره و مردم آن را كابوليتاى مىگفتند و اين شهر را اورتسپانه هم گفتهاند .در سانسكريت اوردهستهانه به معنى شهر بلند است و قرائت كلمه اورتسپانه ،پورتهسپانه هم است و پورته در پشتو به معنى بلنديست كه به جاى اورده سنسكريت از طرف مردم بومى استعمال مىشده .پس اوردهستها نه سنسكريت و پورتهسپانه به معنى جاى بلند و بالا حصار است ،كه شهر قديم و تاريخى كابل هم در آنجا بود و اكنون بقاياى آن بر بالاى تپههاى بالا حصار جنوب كابل ديده مىشود . كابل شهركيست و او را حصاريست محكم و معروف باستوارى و اندر وى مسلماناناند و هندواناند ،و اندر وى بتخانهاست و راى قنوچ را ملك تمام نگردد تا زيارت اين بتخانه نكند و لواى ملكش اينجا بندند . كابل فرضه هندوستان است و قهندزى دارد سخت استوار ،و از يك راه بيش برو نتوان شد . در اين شهر نيل فراوان به دست آيد و ارزش نيلى كه در قصبه و سواد آن شهر تهيه مىشود جز مقدارى كه در دست بازرگانان مىماند ،بنا به گفته بازرگانان ايشان بيش از دو ميليون دينار است …كابل از گرمسيرات است و خرما ندارد و در برخى از نواحى آن برف است . به كابل ،كاول و به كابلستان ،كاولستان هم گفته مىشود .و در شاهنامه آمده است كه پس از پيوند زال و رودابه ،كابل به حكومت سيستان مىپيوندند كه فرمانروايى آن با خانواده رستم بود .
تارنماي گندهارامعتقد است : در ريگ ويدا کتاب باستانى آريائيان بنام کوبها ذکر شده . کتاب اويستا که به صورت تخمينى در حدود يکهزار سال قبل از ميلاد بوجود آمده و به حيثت منبع معتبر تاريخ قديم افغانستان و منطقه شناخته شده است نيز از کابل ياد آورى نموده است . اوستا از نظر جغرافيائى ، تنها افغانستار را باولايات دور و پيش کوه هاى هندوکش در شانزده قطعه زمين ميشناسد از قبيل بلخ ( بخدى ) ، بدخشان ( راغا ) ، مرو ( مرو ) ، هرات ( هريو ) ، حوزه هلمند ( هراويتى ) ، ارغداب ( هيتومنت ) ، حوزه سند ( هپته هندو ) و سغديان ( ماورا ء لنهر) وغيره . اوستا مردم اين سر زمين را ( آريا مينامند و کشور آنها را خاک آريا ميخواند .هيلو کلس پادشاه يونان و باخترى در سال ١٣٥ ق م از شمال هندوکش و پايتخت قديمى بلخ په جنوب هندوکش لغزيد و کاپيسا مرکز دولت قرار گرفت . دامنه اين دولت بجانب شرق تا سند کشيده ميشد . جانشينان هيلو کلس تا اواخر قرن اول قبل از ميلاد به سلطنت يونان و باخترى دوام دادند .
نام كابل در اوستا به گونه واكرته مىباشد ،كه در تفسير پهلوى اوستا اين كلمه به كاپول ترجمه گرديده است . بطلميوس (در گذشت يکصدوشصت وهفت – م )گفته كه پايتخت سرزمين كابل ،كابوره و مردم آن را كابوليتاى مىگفتند و اين شهر را اورتسپانه هم گفتهاند .در سانسكريت اوردهستهانه به معنى شهر بلند است . قرائت كلمه اورتسپانه ،پورتهسپانه هم است و پورته در پشتو به معنى بلنديست كه به جاى اورده سنسكريت از طرف مردم بومى استعمال مىشده . پس اوردهستها نه سنسكريت و پورتهسپانه به معنى جاى بلند و بالا حصار است ،كه شهر قديم و تاريخى كابل هم در آنجا بود و اكنون بقاياى آن بر بالاى تپههاى بالا حصار جنوب كابل ديده مىشود .
كابل شهركيست و او را حصاريست محكم و معروف باستوارى و اندر وى مسلماناناند و هندواناند ،و اندر وى بتخانهاست و راى قنوچ را ملك تمام نگردد تا زيارت اين بتخانه نكند و لواى ملكش اينجا بندند . فرضه هندوستان است و قهندزى دارد سخت استوارو از يك راه بيش برو نتوان شد . در اين شهر نيل فراوان به دست آيد و ارزش نيلى كه در قصبه و سواد آن شهر تهيه مىشود جز مقدارى كه در دست بازرگانان مىماند ،بنا به گفته بازرگانان ايشان بيش از دو ميليون دينار است …كابل از گرمسيرات است و خرما ندارد و در برخى از نواحى آن برف است . به كابل ،كاول و به كابلستان ،كاولستان هم گفته مىشود .و در شاهنامه آمده است كه پس از پيوند زال و رودابه ،كابل به حكومت سيستان مىپيوندند كه فرمانروايى آن با خانواده رستم بود .
کابل شهری تاریخی و بسیار کهن است که حوادث روزگار رابسیار دیده و چون بر چهارراه تجارتی شرق و شمال و جنوب وغرب واقع شده، اهمیت تجارتی آن خیلی زیاد است. کابل از حیث قدمت با قدیمیترین شهرهای بلخ و بامیان همسری داشته و در کتاب ریگودا، نام «کیسبها» برای کابل استعمال شده. تجارت و شهرت بازرگانی کابل در زمانهای خیلی قدیم معروف است، چنانچه در اثنای حملات اسکندر نیز موقعیت مهم تجارتی خود را داشته و راههای تجارتی از هر طرف به آن وصل است. در آثار مورخان عهد اسکندر و در جغرافیای بطلمیوس از آن به نام «قابوره» و «اورتوسپاته» یاد شده. در ادبیات پهلوی، نام این شهر «کابل» قید شدهاست، که نزدیک به تلفظ امروزی آن است. نام این شهر را «کابول» و «کاوول» و «کاول» نیز گفتهاند. همچنان بعضی مورخین یونان آن را «کابورا» و «کارورا» نیز گفتهاند. دیوارهای کابل که امروز نیز بقایای آن به سر کوههای شیردروازه و آسمایی دیده میشود از طرف شاهان کابل بنا شدهبود تا در برابر هجومهای بزرگ بتوانند مقاومت کنند. در شاهنامه فردوسی مکرر از کابل و کابلستان نام برده شدهاست. در سال ۸۱ هجری وقتی مسلمانان به شهر حمله کردند شهر را از طرف دهمَزنگ شگافتند، مسلمانان عرب فاتح شدند و شاه کابل به گردیز رفت، اما تشکیل دولتهای صفاری و طاهری نفوذ عربها را از کشور کم کرده رفت و کابل نیز به دست حکمرانان محلی اداره میشد.
مقارن ضعف صفاریان از کوهستان شرقی کابل یک قوم دیگر بنای سلطنت را در کابل گذاشت که سرکردهشان را کالاله میگفتند و تا به عصر غزنویان باقی بودند، تا اینکه در سال ۳۴۴ ه. ق. ضمیمه سلطنت غزنوی شد. کابل در عهد غزنویان، شهر غزنه بتدریج اهمیت یافت و کابل عقب ماند. در لشکرکشیهای چنگیز کابل نیز دستخوش چور و چپاول گردید. همچنین معماری و شهرسازی کابل بسیار زیبا و دقیق است و یکی از شهرهائی است که با وجود آنکه قدیمی است، حساسیت زیادی در شهرسازی آن به کار رفتهاست. بعد از آن کابل بدست تیمور و حکمداران او بود تا آنکه دولت تیموری هرات قوت گرفت. بعد از سقوط تیموریان، بابر در این جا مستقر گردید و کابل دوباره رونق یافت و تا سال ۹۲۳ پایتخت بود و به تعمیر و آرایش آن پرداخت. بابر به کمک مردم این شهر، هندوستان را فتح کرد و پایتخت خود را از کابل به آگره نقل داد و کابل مرکز ولایت شد. آرامگاه این پادشاه هم در همین شهر است.
وقتی که سلطنت به احمدشاه درانی رسید، وی توجه به کابل نمود و خواست آن را مرکز دولت خود قرار بدهد. چنان برای همین مطلب در سال ۱۱۴۴ امر احداث یک دیوار بزرگ را در شهر داد. این دیوار در ظرف ۴ ماه آباد گردید. تیمورشاه پس از تنظیم قندهار در سال ۱۱۹۵ ه. ق. رسماً کابل را پایتخت ساخت و از آن تاریخ تا امروز کابل مرکز و پایتخت افغانستان است. کابل یکی ﺍﺯ قدیمیترین شهرهاﯼ ﺩنیاست. ﺩﺭ کتاﺏ مقدﺱ ﻭیدﺍ به ناﻡ کبه Kabha ﻭ ﺩﺭ پاﺭچههاﯼ ﺍﻭستا ﺍﺯ ﺁﻥ به ناﻡ کوبها Kobaha یاﺩ میشوﺩ. نویسندگاﻥ کلاسیک یونانی ﺁﻥ ﺭﺍ کوفن Kophen یا کوفس Kophfs ﻭ کوﻭﺍ ثبت کرﺩﻩ ﻭ همچناﻥ مرﺩﻡ فاﺭﺱ ﻭ ﺍﺭستو ﺍین شهر ﺭﺍ خوسپس Khoaspes خوﺍندﻩﺍند.
ﺩﺭ قرﻥ هفتم میلاﺩﯼ، یک پژﻭهشگر چینی به ناﻡ شونگ چونگ، ﺩﺭ نبشتههاﯼ خویش مشهوﺭ به هیوﺍﻥ سانگ ﺍین شهر ﺭﺍ کاﻭفو Kaofu نوشته ﻭ چنین برداشت میکند که ﺩﺭ حقیقت ﺍین شهر ﺯیبا مسما به ﺩﺭیاﯼ کاﻭفو میباشد که ﺍﺯ قلب ﺁﻥ میگذﺭﺩ، ﻭﯼ میﺍفزﺍید که ﺁﺭیاییاﻥ قدیم ﺍﺯ لحاﻅ ﺩینی ﺍهمیتی ﻭیژﻩ به ﺍین شهر ﺩﺍﺩﻩ ﻭ ﺁنرﺍ کوبها ﺍﺭﺩهستانه Kobaha Urddhastana یا محل بلند پایه گفتهﺍند. کابل ﺍﺯ ﺩیدگاهی کتاﺏ مهاباراتا هندﻭﺍﻥ، بهشت ﻭ جایگاهی تفکر برﺍﯼ خدﺍﻭندﺍﻥ خوبی بوﺩﻩ ﻭ ﺁنرﺍ ﺩﺭ سانسکریت به ناﻡ ﺍﺭﺩهستانه یا عباﺩتگاهی مقدﺱ حفظ کرﺩﻩﺍند.
تاﺭیخ نویساﻥ ﺩﻭﺭﻩ سکندﺭ، کابل ﺭﺍ به ناﻡ ﺍﺭتوسپانه Artospana که هماﻥ ﺍﺭﺩهستانه Urddhastana سانسکریت ﺍست ﺩﺭ تاﺭیخ یونانی قید نموﺩﻩ که پساﻥها (بعدها) ﺩﺭ قرﻥ ﺩﻭم میلاﺩﯼ ﺍین شهر ﺭﺍ به ناﻡ کابوﺭﺍ Kabura یا قلب پاﺭﺍپامیزﺍﺩ نوشتهﺍند. ﺩﺭﺩﻭﺭﺍﻥ کوشانیاﻥ بزﺭﮒ هنوﺯ هم کابل به ناﻡ کاﻭفو شناخته میشدﻩ، که ﺁهسته ﺁهسته به کابوﺭﺍ مسما گرﺩید تا ﺁﻥ ﺯماﻥ که کابل شاهاﻥ ﺍﺯ ﺁﻥ به ناﻡ کابلستاﻥ یاﺩ کرﺩند. کابلستاﻥ برﺍﯼ چندین قرﻥ پیش ﻭ پس ﺍﺯ ﺩﻭﺭﻩﯼ مسیح، ﺍﺯ بامیاﻥ ﻭ کندهاﺭ ﺩﺭ ﻏرﺏ تا کوتل بوﻻﻥ ﻭ تماﻡ جنوﺏ ﺭﺍ ﺩﺭ بر میگرفت، که ﺍین خطه ﻭسیع به ﺩﻩ علاقهداری تقسیم بوﺩﻩ ﻭ شهرهاﯼ کابل، ﻏزنی، بامیاﻥ، ننگرهاﺭ، سوﺍﺕ، پشاﻭﺭ، ﺍپوکین، بنو ﻭ بولر ﺩﺭ بر میگرفتهاست.
ﺍﺯ تاﺭیخ یوناﻥ چنین برﺩﺍشت میشوﺩ که ﺍﺭتوسپانه یا کابل مرکزی عمده ﻭ ﺍصلی ﺩﺭ منطقه بوﺩﻩ، که پساﻥ ﺩﺭ ﺩﻭﺭﻩﯼ تسلط یوناﻥ، هرﺍﺕ که سکندﺭیهﯼ ﺍفغان بوﺩ جاﯼ ﺁنرﺍ ﺍشغاﻝ کرﺩ که پسانها (بعدها) شاهزﺍﺩه گاﻥ هندﻭساﮎ ﺁنرﺍ باﺭ ﺩیگر ﺍحیا کرﺩند. تا ﺁنکه ﺩﺭ عصر ﺯنبیلکشاﻩ ﻭ ﺯنبوﺭﮎشاﻩ، لشکر عرﺏ بعد ﺍﺯ فتح برقآساﯼ ترکیه ﻭ ﺍیرﺍﻥ به ﺩﺭﻭﺍﺯﻩهاﯼ ﺍین شهر کوبی، شاهاﻥ ﻭ کابلیاﻥ برﺍﯼ ﺩفاﻉ، ﺩیوﺍﺭ بزﺭگی به ناﻡ شیرﺩﺭﻭﺍﺯﻩ ﺩﺭ ﺩﺭﺍﺯناﯼ کوﻩ آسمایی یا آسهماهی بنا کرﺩند که حکایتهاﯼ ﺁﻥ تا ﺍمرﻭﺯ سینهبهسینه حفظ گرﺩیدﻩ. تاﺭیخ مصر به ﻭضاحت مینویسد که لشکر بزﺭﮒ ﺍسلاﻡ بعد ﺍﺯ فتح نیم جهاﻥ ﺩﺭ شیرﺩﺭﻭﺍﺯﻩهاﯼ کابلستاﻥ به مرتبه بیستﻭسه باﺭ شکست مطلق ﺩید تا ﺁنکه به مرﻭﺭ ﺯماﻥ کابلیاﻥ خوﺩ به ﺩین ﺍسلاﻡ گرویدند.
کابل ﺩﺭ ﺩﺭﺍﺯناﯼ تاﺭیخ، ﺩﺭ ﺍحساﺱ چکامهسرﺍیاﻥ، ﺩﺭ چشم تمدﻥ، ﺩﺭ قلب ﺁسیا، ﺩﺭ خاﻃرﻩهاﯼ ﺍشغالگرﺍﻥ ﻭ ﺩﺭ ﺍیماﻥ بسا مرﺩﻡ، شهر باﺍﺭﺯﺵ ﻭ ﺩﺍﺭندﻩﯼ ﻭیژگیهاﯼ مقدﺱ بوﺩﻩاست. کابل ﺩﺭ ﻃوﻝ تاﺭیخ بارها ﺯیر تهاجم بیگانه قرﺍﺭ گرفت ﻭ به گشتهاﯼ متماﺩﯼ، ﻭیرﺍﻥ ﻭ ﺁباﺩ گرﺩید، تا بلاخرﻩ ﺩﺭ ساﻝ ۱۷۷۶ تسلط خاندﺍﻥ ﺩﺭﺍنی ﺩﺭ قلمرﻭ ﺍفغانستاﻥ جاگیر شد ﻭ تیموﺭشاﻩ پسر احمدشاه ابدالی، مرکز ﺍمپرﺍتوﺭﯼ خوﺩ ﺭﺍ ﺍﺯ قندهار به کابل ﺍنتقاﻝ ﺩﺍﺩ که پس ﺍﺯ ﺁﻥ کابل تا ﺍمرﻭﺯ به صفت خانهٔ مشترﮎ ﻭ مرکز یگانهگی تماﻡ ﺍفغانها پابرجا میباشد.
کابل درتاريخ
کابل شهری تاریخی و بسیار کهن است که حوادث روزگار رابسیار دیده و چون بر چهارراه تجارتی شرق و شمال و جنوب وغرب واقع شده است. در کتاب ریگودا، نام کیسبها برای کابل استعمال شده و در آثار مورخان عهد اسکندر و در جغرافیای بطلمیوس از آن به نام قابوره و اورتوسپاته یاد گرديده است . در ادبیات پهلوی، نام این شهر کابل قید شدهاست، که نزدیک به تلفظ امروزی آن است. نام این شهر را کابول و کاوول و کاول نیز گفتهاند. همچنان بعضی مورخین یونان آن را کابورا و کارورا نیز گفتهاند. دیوارهای کابل که امروز نیز بقایای آن به سر کوههای شیردروازه و آسمایی دیده میشود از طرف شاهان کابل بنا شدهبود تا در برابر هجومهای بزرگ بتوانند مقاومت کنند.
شهر کابل يکى از شهر هاى مشهور وباستانى افغانستان بشمار مى رود که در زمانه هاى مختلف تاريخ از حيثيت مرکزى بر خوردار بود ، حدود و سرحد ات کابل در زمانه هاى مختلف يکسان نبوده ، گاهى سرحدات آن وسعت پيدا مى کرد و گاهى هم محدود ميگرديد ، در اين مقاله کوتاه که در مورد کابل در مراحل مختلف تاريخ و در دوره هاى پادشاهان مختلف و همچنين در مورد وضع جغرافيائى فعلى کابل معلومات ارايه خواهد گرديد .
کابل از قديم الايام معبر فاتحين و مهاجمين بزرگ و مختلف دنيا واقع بوده است و نفوذ ملل مختلف هند ، چين يونان ، فارس ، مغول را گرفته و از يکى به ديگر تحويل داده است .
کابل در دوره هاى تاريخ : کابل در زمانه هاى باستان :اگر نظرى به کتاب و آثار کهن بيندازيم مى بينيم که سر زمين زيباى کابل در ريگ ويدا کتاب باستانى آريائيان بنام کوبها ذکر شده . کتاب اويستا که به صورت تخمينى در حدود يکهزار سال قبل از ميلاد بوجود آمده و به حيثت منبع معتبر تاريخ قديم افغانستان و منطقه شناخته شده است نيز از کابل ياد آورى نموده است . اوستا از نظر جغرافيائى ، تنها افغانستار را باولايات دور و پيش کوه هاى هندوکش در شانزده قطعه زمين ميشناسد از قبيل بلخ ( بخدى ) ، بدخشان ( راغا ) ، مرو ( مرو ) ، هرات ( هريو ) ، حوزه هلمند ( هراويتى ) ، ارغداب ( هيتومنت ) ، حوزه سند ( هپته هندو ) و سغديان
( ماورا ء لنهر) وغيره . اوستا مردم اين سر زمين را ( آريا مينامند و کشور آنها را خاک آريا ميخواند . هيلو کلس پادشاه يونان و باخترى در سال ١٣٥ ق م از شمال هندوکش و پايتخت قديمى بلخ په جنوب هندوکش لغزيد و کاپيسا مرکز دولت قرار گرفت .
دامنه اين دولت بجانب شرق تا سند کشيده ميشد . جانشينان هيلو کلس تا اواخر قرن اول قبل از ميلاد به سلطنت يونان و باخترى دوام دادند . واقعاً نه تنها کابل بلکه تمام افغانستان در زمان سلطنت يونان و باخترى در منتهاى عروج و ترقى بوده است . ميسو فوشه مى گويد شاهد اين مطلب مسکوکات ( د ميتر سن ) پادشاه يونانى بلخ در سال ١٩٠ قبل از ميلاد است از سر يونانيان در افغانستان اين قضيه مسلم ميشود که شهر کابل در آن زمان موجود بوده ، اما اينکه اين شهر کى و از طرف کى ها اعمار شده است تا هنوز معلومات دقيق در دست نيست .
کابل در شاهنامه فردوسى : شاهنامه فردوسى که يک ، منبع معلوماتى تاريخ قديم افغانستان است ، نه تنها در مورد واقعات تاريخ قديم افغانستان معلومات ميدهد بلکه در مورد جغرافيه افغانستان ، ولايات افغانستان ، وجنگ ها و حوادثى که در دوران ما قبل التاريخ در اين سر زمين رخ داد معلومات ميدهيد . که در شاهنامه فردوسى در مورد کابل چندين جاى تذکراتى بعمل امد که اين تذکرات را داکتر صاحب نظر مرادى در کتاب خود بنام ( کابل در منابع ادبى و تاريخى ) بيان نموده است که در اينجا نکات چندى آنرا عيناً نقل ميکنيم : فردوسى در شاهنامه تاريخ آريانا را از آغاز تمدن ويرانى تا انقراض شاهنشاهى ساسانى به نظرم کشيده است ، سرگذشت خاندان پاچاهى که بنام پيشداديان ذکر شده نه تنها افسانه محض نبوده ، بلکه تاريخ نشو و نما ها و تکامل نوع بشر و نژاد هاى قبل التاريخ بخصوص ظهور و ترقى نژاد آريائى را در روى زمين بازبان اسطوره نشان داده است .
کاربرد کابلستان و زابلستان در شاهنامه صرف براى انــــــتـــــظـــــام بخشيدن به هئيت شعرى ( وزن ، قافيه و آهنگ ) نبوده ، بلکه موقيعت جغرافيائى اين دو شهر سبب گرديده که اگر حادثه اى در کابل بوقوع بپوندد، تاثيرات آنى خود را بالاى زابلستان بجا ميگذارد . آنچه را که فردوسى راجع به موقيعت شهر ها هزار سال پيش از امروز چون بگرام ( کاپيسا ) جبل سراج ، پنچشير ، کوهدامن ، سکاوند ( لوگر ) ، ميدان شهر ، قلات ، قندهار ، تا حدودسيستان مطرح نموده است ، هنر باهمان مشخصات جغرافيائى خود باقى مانده است . در غرب شهر کابل ويرانه ها قلعه اى باقى است که مردم کابل آنجا را بنام ( قلعه استفنديار ) پهلوان شاهنامه ياد ميکنند .
شاهنامه علير غم تحقيقات گسترده ايکه در موردش انجام شده هنوز هم موارد ناشگافته و موخذهاى نايافته را چون خاکتوده هاى باستانى با رازو رمز هاى فراوان در خود دارد ) کابل در زمان کوشانى ها : کابل بعد از زوال يونانيان تا ظهور اسلام مراحل مختلفى را در دوره هاى حکومات متعدد طى کرده است . بعد از شکست يونانيان سلسله بنام کوشان از طايقه تخارها در کابل و اطرف آن سلطنت بزرگى را تشکيل دادند و قسمت عمده هندوستان را مسخر نمودند که کابل تا قرن پنجم ميلادى در تحت سلطنت کوشانى ها زنده گى کرده است .
کابل و پادشاهان يفتلى : بعد از سال ٤٢٥ميلادى سلسله کوشانى ها به پايان رسيده و سلسله ديگرى از طايفه تخارى ها بنام يقتلى ها به قدرت رسيد . يفتلى ها صفحات جنوب هندوکش و کابلستان را تصرف نموند . در اين زمان کابل به حيث يک مرکز مهم دوره يفتلى ها بشمار مى رود . پادشاهى يفتلى ها تا سال ٥٦٦ميلادى دوام نمود .
کابل و کابلشاهان : بعد از سال هاى ٥٦٦ ميلادى يعنى بعد از سقوط يفتلى ها بر تخارستان مسلط شدند . در اين زمان در کابل حکومت کابلشاهان مسلطا بود . کابلشاهان تا حدود فتوحات اسلام در کابل و در مناطق جنوب و شرقى هندوکش مسلط بودند . بالاخره در قرن نهم ميلادى حکومت کابلشاهان توسط يعقوب ليث صفارى موسس صفارى ها از بين برده شد و کابل در ضميمه ممالک اسلامى قرار گرفت .
کابل در زمان پاچاهى ظهير الدين محمد بابر : ظهير الدين محمد بابر يکى از شهزاده گان تيمورى پسر عمر شيخ حکمران انديجان ماوراء النهر و کواسه امير تيمور است .
او در انديجان به عمر ١١ سالگى بعد از وفات پدرش در سال ١٤٨٣ ميلادى پاچا شد بعد از جنگ هاى متعدد در سال ١٥٠٥ ميلادى کابل را متصرف شد و در سال ١٥٢٥ ميلادى در دهلى حکومت گورگانى هند را ايجاد نمود . در زمان پاچاهى بابر کابل يکى از صوبه ها يا ولايات مشهور افغانستان بشمار مى رفت که تحت حکمروائى بابر قرار داشت . ظهير الدين محمد بابر در اوايل قرن شانزدهم ميلادى زمانى که کابل را گرفت او در کتاب معروف خود که بنام ( توزک بابرى ) يا ( بابر نامه ) ياد مى ګردد ، در مورد کابل يا داشت هاى زيادى تحرير نموده است که در مورد حدود جغرافيائى کابل در بابر نامه چنين معلومات ميدهد : ( کابل را خداوند ج ) به فضل خود برايم بخشش نموده است ، کابل داراى چهار فصل است که بطرف شرق آن پيشاور و کاشغر و به طرف غرب آن کوهستان و به طرف شمال آن قندوز واندراب و به طرف جنوب آن بنو موقيعت دارد .
بابر در کتاب خود در مورد اقوام و زبان هاى که در کابل مردم صحبت مى کردند معلومات داده چنين مى نويسد : در کابل اقوام زيادى زنده گى دارند ، در مناطق کوهستانى و دشت ها مردم ترکمن زنده گى ميکنند و در مراکز شهر ها و قريه جات مردم تاجک زنده گى ميکنند در بعضى قريه جات افغان ها زنده گى ميکنند ، در اين کشور مردم به زبان هاى عربى ، فارسي ، ترکى ، مغل ، هندى ، پشتو ، پراچى ، تکيرى ، پشه ئى و لمغانى صحبت مينايند .
کابل در زمان معاصر : تيمور شاه پسر احمد شاه بابا در سال ١٧٧٣ م بعد از مرگ پدرش پادشاه افغانستان شد تا اين زمان پايتخت افغانستان شهر قندهار بود ، وى پايتخت کشور را از کندهار به کابل انتقال داد ، از آن زمان تا امروز شهر کابل پايتخت افغانستان .منابع : ويکي پديا، شهر کابل در مراحل مختلف تاريخ- رحيم بختانى خدمتگارو…