ای مهتاب
عبدالاحدتارشی
امشب دل من دارد با تو سخن ای مهتاب
غمنامهء من بشنو ای سيمتن ای مهتاب
در بحر فلک غرقی شايد نکند تاثير
گر باتو سخن گويم از سوختن ای مهتاب
يانی که توهم چون من از دست دل وديده
درآب وشرر داری دايم وطن ای مهتاب
آن ديدن حسرت بار طوفان غم است انگار
زانگونه که می ريزد از چشم من ای مهتاب
دردی که توانش خواند از ديدهء حيرانی
عاجز بود از شرحش کام ودهن ای مهتاب
از خلوت غمگينت بگريخته کوکب ها
چرخ است چو يعقوبت بيت الحزن ای مهتاب
پيوسته سفر داری دنبال چه ميگردی
کاينگونه نمايی طی دشت ودمن ای مهتاب
گه سرزده می آيی درمجلس ميخواران
گه دربر گلهايی اندر چمن ای مهتاب
شايد تو يکی قلبی کز سينه شده بيرون
افتاده پی ياری سيمين بدن ای مهتاب
قلبی همه افلاکی درخوبی ودرپاکی
نی همچو زمينی ها غرق لجن ای مهتاب
يا آنکه گريزانی چون من زغمی خونريز
کو هردم وهرجايت گيرد يخن ای مهتاب
يا آنکه ديارتوست مانند ديارمن
پر از لحد ای مهتاب پر از کفن ای مهتاب
زان بار سفر بستی تا آنکه نسازندت
از کشتن واز بستن غرق محن ای مهتاب
درميهن من افتد هر سرو بخون هردم
درگلشن من ميرد هر ياسمن ای مهتاب
پر سوخته بلبل را افسرده اجل گل را
آلوده بخون گشته هر نسترن ای مهتاب
درکشور فقر آلود درآتش وخون ودود
مقروض اجل باشد هرمرد وزن ای مهتاب
اين خاک زمانی بود گهوارهء خوشبختی
باغ وچمن ای مهتاب گنج کهن ای مهتاب
از بلخ وبخارا پرس از غزنهء زيبا پرس
زين خطه که روزی بود فخر زمن ای مهتاب
از معبر ابريشم ليلای تمدن را
ای بسکه به تن کرده صد پيرهن ای مهتاب
اکنون تن خونينش افتاده به زيرپا
گرديده گذرگاه هراهرمن ای مهتاب