یار بد خوی
محمد عارف يوسفی
نمیگویم دیگر من با تو رازم
نمیسازی تو با من، من چی سازم
ز حسرت و ز دردم قصه گفتم
نشنیدی تو افسوس ای طنازم
تو هر چی گفتی دل خموش پذیرفت
نپرسیدی تو یکبار از نیازم
قضا یاد تو را کردن محال بود
اگر چه شد قضا از من نمازم
درین سودا صداقت داشتم من
و لیکن رنگ زدی تو حقه بازم
به مطلب کرده بودی آشنایی
من این چال و فریبت را بنازم
اگر پاس صفای دل نباشد
ز جورت قصه در عالم بسازم
ز درس عشق تو حاصلم این شد
که جان بازم دیگر لیک دل نبازم
بسوختم من ز سر تا پا، بساختم
ترا اثر نکرد این سوز و سازم
ز سودای دلم آموخته ام این
که با خویش بایدم سوخت و بسازم
شکستی قلب من را پاره کردی
برو نیستی دیگر محرم رازم
كنم آخر رهایت یار بدخوی
روم زینجا نمی بینی تو بازم
چنان دور میروم از خلوت تو
دیگر هیچ نشنوی سوز و گدازم
چه گویم یوسفی در عشق و یاری
نشد بجز نشیب نصیب فرازم
محمد عارف یوسفی
آمستردام
هفتم جون 2008
07-06-2008