ارمغان دل
محمد عارف يوسفی
محشری را کرده است ایجاد دل
خلق عالم را چو کرد ناشاد دل
هر كجا شكوه دارد هر كسی
داده پاداش جمله را فریاد دل
هرنفس آورد پیغام غم
هر چه خواهد میکند آزاد دل
گرچه داند غرق در خون میشود
میرود در کوجهء صیاد دل
گریه ها جاریست همچون آبشار
آب چشم ها میدهد برباد دل
جان شیرین تهمت بیجا زدند
کرده ویران خانهء فرهاد دل
چشم پوشد گر كسی از حرف دل
خواب چشمش را دهد به باد دل
كس چسان از قید دل آزاد شود
خانه چون در سینه كرد جلاد دل
ما به حکمش خویش قربان کرده ایم
تا کند ما را ز سر آباد دل
رجعت ما سوی عقل محال بود
تحفهء عشق را بما چون داد دل
این تن سرگشتهء ما را نگر
خویشتن ناشاد کند لیک شاد دل
زاندمی که دردرون سینه ها
جا گرفته ارمغان غم داد دل
صرف تن مجروح میداند و بس
زخمها داده به چه تعداد دل
کوه نیز از زانو اش افتاده بود
گر خدایم بهر او میداد دل
هست حرام آسایش ای یوسفی
تا مگر ما را برد از یاد دل
محمد عارف یوسفی
بیست و یكم جون 2008
21-06-2008