روباه مکار و خروس هوشيار
مزرعه بزرگي در كنار جنگلی قرار داشت . اين مزرعه پر از مرغ و خروس بود . يك روز روباهي گرسنه يی تصميم گرفت تا به مزرعه برود و با مکر و فريب مرغ و خروسی را شكار كند .
رفت و رفت تا به مزرعه رسيد . مرغها با ديدن روباه فرار كردند و خروس هم روي شاخۀ درختي پريد .
روباه گفت : صداي قشنگ شما را شنيدم و به همين منظور نزديكتر آمدم تا بهتر بشنوم ، ولی چرا بالاي درخت رفتي و نشستی؟
خروس گفت : از تو مي ترسم و بالاي درخت احساس امنيت مي كنم .
روباه گفت : مگر نشنيده اي كه پادشاه جنگل و سلطان حيوانات (شير) دستور داده كه از امروز به بعد هيچ حيواني نبايد به حيوان ديگری آسيب برساند .
خروس گردنش را دراز كرد و به دور نگاه كرد.
روباه پرسيد : به كجا نگاه مي كني ؟
خروس گفت : از دور حيواني به اين سو مي دود و گوشهاي بزرگ و دم درازی دارد . نمي دانم سگ است يا گرگ!
روباه گفت : با اين نشاني ها كه تو مي گويی ، سگ بزرگي به اينجا مي آيد و من بايد هر چه زودتر از اينجا بروم.
روباه گفت : مگر تو نگفتي كه سلطان حيوانات دستور داده كه حيوانات همديگر را اذيت نكنند ، پس چرا ميترسی ؟
روباه گفت : مي ترسم كه اين سگ دستور سلطان را نشنيده باشد . ! و پا به فرار گذاشت .
بدين ترتيب خروس هوشيار از دست روباه مکار خلاص شد و مکر و حيلۀ روباه خنثی گرديد.