مرحوم صوفی عبدالغنی "غنی زاده"
بعد از عرض ادب و سلام حضور شما خوانندگان عالیقدر.
نمونه ی از شعر مرحوم صوفی صاحب عبدالغنی "غنی" راکه یکی از نواسه های آن مرحومی برای من سپردند تا از طریق سایت های وزین انترنتی در خدمت هموطنان گرامی قرار دهم و بعد از خواندن اشعار زیبایش من هم حیف دانستم که این اشعار زیبا در دسترس مردم قرار نگیرد و انشا الله بعد ازین نمونه های دیگر از اشعار زیبای این بزرگمرد ادب و اندیشه را خدمت دوستداران قرار خواهم داد.
با احترام
محمد عارف یوسفی
نوت: خلص سوانح مرحومی توسط محترم الحاج ابراهیم" خلیل" تحریر شده است.
مرحوم صوفی عبدالغنی غنی یکی از شعرای معاصر کشور ما افغانستان در سال 1272 هجری شمسی در شهر کابل در یک خانوادهء شریف پا به عرصهء وجود گذاشته ، بعد از دورهء تحصیلات علوم متداوله که در فارسی خوانی و فارسی نویسی بانتها بود و خط را خوب مینوشت، در سال دوم دستگاه زنگوگرافی یعنی سنه 1290 هجری شمسی در زمان امیر حبیب الله با یک تعداد از جوانان شامل این فن و داخل ماموریت شده ببرکت ذکاوت فطری و زحمت کشی خود بین الامثال بزودی کسب لیاقت و شهرت نمود.
از آنوفت الی تقاعد بهمین فن به مطبهء دولتی ایفای وظیفه میکرد و درین مدت نفری زیادی را به فن مذکور آشنا و ماهر ساخته که کارکنان آنوقت زنگوگرافی وطن از مستفیدان آن مرحوم اند.
علاوه بر آن از بدو زندگی ذوق سرشاری به شعر خوانی و شعر گوئی داشته و از خدمت عم بزرگوار خود درس تصوف بطریقهء عالیهء نقشبندیه فرا گرفته امرار حیات بحق جوئی و راستگوئی و راست کرداری و قناعت نموده پس از وفات عم خود سلسله جنبان آن طریقه و مرکز اجتماع مریدان بود، بتزکیهء نفس و صفای قلب توجه زیاد داشته از چاشنی تصوف کام جان را شیرین ساخته بود.
در مجالس ارباب سلوک و اجتماع صوفیان در عرسها و غیره مثنوی خوانی میکرد ، لهجهء خوب و وجد و حال داشت. اشعاریکه خودش سروده هم اقلا چهار الی پنجهزار بیت از قبیل غزل، مخمس، مثنوی، قصیده و رباعی است و آنهمه حلاوت بخش و بقواعد ادبی آراسته میباشد. مضامین تصوف در اشعارش بکثرت دیده میشود. خط مستعلق را خوب مینوشت و مجموعهء آثار وی پاکنویس شده ولی تا هنوز به چاپ نرسیده است.
جناب مرحوم صوفی عبدالغنی "غنی" به اقتضای قضا بتاریخ 7 عقرب سال 1349 هجری شمسی چشم از جهان پوشیدند.
الحاج محمد ابراهیم خلیل
و این هم نمونهء از شعر وی:
غزل
عـرق هـر گه کـه ازان عـارض گلبرگ تر ریزد
تـو گـــو ئی شبنمی از برگ گل وقت سحر ریزد
بفـــردای قیـــامت مـن نمیگیـــرم گـــر یبـــــانش
خــوشم امــروز خــون مـن بـدامانش اگـــر ریزد
صدف را میــــدهد درس خمـــوشی در تـهء دریا
بهنــگام سخــن لعـــل لبــانش چــون گهـــر ریزد
بـزیــر شاخ گل ای غیـــرت گلشن د مـــی بنشین
کــــه گل بالای گل در مـــوسم گل سر بسر ریزد
مـــدارا از درخت آمــــوز بـا مخـــلوق نیـکی کن
کـه طفـلان سنگ انـدازنـد شا خش را ثمــر ریزد
"غنی" را بعد ازین بر درگهء دونان نمی خواهم
تمــلق پیشه سازد آبــــرو شام و سحـــر ریـــــزد