ترحم دلبرانه
عبدالاحدتارشی
شستشو کرد به درياچهء ناز
چشم پرخوابش را
درکف حيرت آئينه سپرد
زلف آشفتهء بيتابش را
تازجايش برخاست
ازدحامی زحضور قد زيبائی ها
درهمه وسعت ديدن روئيد
گشت سيراب زخميازهء او
باغ بيداری گلهای جما ل
کرد فرمان تبسم صادر
زلبانش به دل انگيزترين نوع شراب
که زرود سخنانش جوشد
زالفبای عسل
سين ولام والف وميم گزيد
وانگهی گفت سلام
حال دل را پرسيد
که بدونش چونست
می تپد آتش خونبار ويا
بارش شعله وری از خونست
دل خودرا که به شکل قطراتی خونين
به رخم جاری بود
غوطه دادم به شراب نگهش
غرق سيلاب ترحم گرديد
ديدگان سيهش
دل خود را بنهاد
برلبان گرمش
پردهء رحم وعطوفت آويخت
پيش روی شرمش
عشق را داد اجازت آنگه
بهر زخم دل ما
مرهم بوسه ازان بردارد
نه يکی دو که بمقدار توان بردارد