به استقبال از خورجین غم و خواهر عالیه عزیزی
محمد عزیز عزیزی
گفتم زبان را بسخــن وا کنــم نشــد
غوغا بهر طرف وبه هرجا کنم نشد
گوش فلک زاین سخن خویش کـَر کنم
بر هر طرف قیامتــی بر پا کنــم نشــد
ناگفته های قلب که انباشته گشته است
اسرار داخلش همـــه افشا کنـــم نشــد
ازداشته های داخل "خورجین غم" چنان
بر اهــــل دل ز بیش وکم اعطا کنم نشد
خورجین را که بار گرانی همی کشید
خالی ز جنس وجملـــۀ کالا کنم نشـد
مشتی زدرد ونالۀ مخلوق از میان
بیرون کــَشم و خلق شنوا کنم نشد
پیمـــانه ها زفقر وغم آب ونان ودرد
قسمت از آن بمـردم دارا کنـــم نشد
از کشت وخون ورهزنی وانتحارها
فــــریاد مردمان همه بالا کنـــم نشد
از دولتیکه مستحق ِ"دو " و"لـَت"بُــَود
خواستم که بیش شکـوه ز دلها کنم نشـد
ازغاصبان زور وزر مِلک وجایگاه
پرونده هــا ندیده وحاشا کنـــم نشـــد
در تنگنــای مَـدخلِ درب ستمگــران
خود را حقیر وخسته ودولا کنم نشـد
برهمرهان وهمدل وهمراز خود "عزیز"
گل غنچــه های خنده بلبهــا کنـــم نشــد
پایان
————
محمدعزیز(عزیزی) – ساعت 18:05
چهارشنبه – انزدهم حوت سال 1391 هجری شمسی
ماطبق به : 24 ربیع الثانی سال 1434 هجری قمری
برابر به – میلادی 2013-03-06