داستان توبۀ کعب ابن مالک (رضی الله عنه) — صدای افغان

 

داستان توبۀ کعب ابن مالک (رضی الله عنه)

(متن داستان ازصحيح بخاری عيناً نقل شده است)

 

 

برگرفته شده از: وبلاگ حوزه علمیه الصدیق

 

كعب بن مالك (رض) مي‏گويد: من از هيچ يك از غزوات رسول الله (ص) جز غزوة تبوك، باز نماندم. البته از غزوة بدر نيز باز ماندم اما بخاطر تخلف از آن، كسي مورد سرزنش قرار نگرفت. در اين غزوه (بدر) رسول خدا (ص) به قصد كاروان قريش، بيرون رفت تا اينكه خداوند، او و دشمنانش را بدون اينكه با يكديگر وعده‌اي كرده باشند، در برابر هم قرار داد. گفتني است كه من در شب (بيعت) عقبه، هنگامي كه با رسول خدا (ص) بر اسلام، پيمان بستيم، حضور داشتم. و دوست ندارم كه بجاي بيعت عقبه، در بدر مي‌بودم اگرچه بدر از بيعت عقبه در ميان مردم، شهرت بيشتري دارد.

داستان از اين قرار بود كه من هنگام تخلف از اين غزوه (تبوك)، از هر زمان ديگر، قوي‌تر و سرمايه‌دارتر بودم. سوگند به خدا كه قبل از آن، هرگز دو شتر نداشتم. اما براي اين غزوه، دو شتر فراهم ساختم. و هرگاه رسول خدا‌ (ص) مي‌خواست به غزوه‌اي برود، توريه مي‌كرد. (اگر مي‌گفت بسوي شمال مي‌رويم، به جنوب مي‌رفت). تا اينكه نوبت اين غزوه، فرا رسيد.‌ رسول خدا (ص) درگرماي شديد به اين غزوه رفت و سفري طولاني، بياباني بي‌آب و علف و دشمني بزرگ، پيش رو داشت. بدين جهت، اهميت موضوع را براي مسلمانان، روشن ساخت تا خود را براي آن، آماده سازند. لذا آنان را از جهتي كه مي‌خواست برود، آگاه ساخت. قابل ذكر است كه تعداد مسلمانان همراه رسول خدا (ص) زياد بودند طوريكه اسامي آنان در دفتري بزرگ، نمي‌گنجيد.

كعب مي‌گويد: هركس مي‌خواست غايب شود، چنين تصور مي‌كرد كه تا زماني كه از جانب خدا، وحي نازل نشود، امرش پوشيده خواهد ماند. بلي، زماني رسول خدا (ص) به اين غزوه رفت كه ميوه‌ها رسيده و نشستن زير سايه‌ها لذت بخش بود. بهرحال، پيامبر اكرم (ص) و مسلمانان همراهش، آماده شدند. من هم هر روز صبح، تصميم مي‌گرفتم تا همراه آنان، خود را آماده سازم ولي بدون اينكه كاري انجام دهم، بر مي‌گشتم و با خود مي‌گفتم: براي رفتن، توانايي دارم. روزها بدين منوال، گذشت تا اينكه مردم بطور كامل، آماده شدند و رسول خدا (ص) و مسلمانان همراهش، صبح زود، براه افتادند در حالي كه من به هيچ وجه خود را آماده نكرده بودم. با خود گفتم: يكي دو روز ديگر، ‌خود را آماده مي‌سازم و به آنها ملحق مي‌شوم. فرداي آن روز، تصميم گرفتم تا خود را آماده كنم اما بدون اينكه كاري انجام دهم، برگشتم. سپس فرداي روز بعد نيز تصميم گرفتم و برگشتم و كاري انجام ندادم. روزها اينگونه سپري شد تا اينكه آنها به سرعت رفتند و من از غزوه، باز ماندم. باز هم تصميم گرفتم كه بروم و خود را به آنان برسانم و كاش! چنين مي‌كردم. ولي اين كار، برايم مقدر نشده بود. پس از خروج رسول خدا (ص) ، هنگامي كه به ميان مردم مي‌رفتم، آنچه مرا غمگين مي‌ساخت، اين بود كه بجز منافقين و افراد ضعيفي كه خداوند آنها را معذور شمرده است، كسي ديگر را نمي‌ديدم.

از طرفي ديگر، رسول خدا (ص) به ياد من نيفتاد تا اينكه به تبوك رسيد. آنجا در حالي كه ميان مردم، نشسته بود، فرمود: «كعب چه كار كرد»؟ مردي از بني سلمه گفت: اي رسول خدا! او را لباسهاي زيبا و نگريستن به آنها از آمدن، بازداشت. معاذ بن جبل گفت: سخن بدي گفتي. بخدا سوگند، اي رسول خدا! ما بجز خير، چيز ديگري از او نمي‌دانيم. و آنحضرت (ص) سكوت كرد.

نگراني من زماني شروع شد كه خبر بازگشت رسول خدا (ص) به من رسيد. اينجا بود كه دروغ‌هاي مختلفي را به خاطر آوردم و با خود مي‌گفتم: چگونه فردا از ناخشنودي رسول خدا (ص) خود را نجات دهم و براي اين كار از تمام افراد صاحب ‌نظر خانواده ام، كمك گرفتم. ولي هنگامي كه به من گفتند: رسول خدا (ص) به مدينه رسيده است، افكار باطل از سرم بيرون رفت. و دانستم كه با سخن دروغ، نمي‌توانم خود را از ناخشنودي آنحضرت (ص) نجات دهم. لذا تصميم گرفتم كه راست بگويم. صبح آنروز، رسول خدا (ص) آمد. عادت پيامبر اكرم (ص) اين بود كه هرگاه از سفري مي‌آمد، نخست، به مسجد مي‌رفت و دو ركعت نماز مي‌خواند و با مردم مي‌نشست. در اين سفر، پس از اين كارها، بازماندگانِ جهاد كه تعدادشان هشتاد و اندي نفر بود، يكي يكي نزد او مي‌آمدند و عذرهايشان را بيان مي‌كردند و سوگند مي‌خوردند. رسول خدا (ص) نيز آنچه را كه در ظاهر به زبان مي‌آوردند ، از آنان پذيرفت و با آنها بيعت كرد و برايشان طلب مغفرت نمود و باطنشان را به خدا واگذار كرد.

من نيز نزد ايشان رفتم. هنگامي كه به او سلام دادم، تبسم كرد البته تبسمي كه همراه خشم و غضب بود. سپس فرمود: «بيا». من هم رفتم و روبرويش نشستم. گفت: «علت نيامدنت چه بود؟ مگر مركب نخريده بودي»؟ گفتم: بلي. بخدا سوگند، اگر غير از تو، نزد كسي از صاحبان دنيا نشسته بودم، فكر مي‌كنم با آوردن عذري مي‌توانستم خود را از ناخشنودي او نجات دهم. چرا كه من از فصاحت كلام برخوردارم. ولي بخدا سوگند، يقين دارم كه اگر امروز با سخن دروغي تو را خشنود، سازم، بزودي خداوند تو را از من ناخشنود خواهد ساخت. و اگر به تو راست بگويم، از من مي‌رنجي. ولي من راست مي‌گويم و اميدوارم كه خداوند مرا ببخشد. خير، بخدا سوگند كه هيچ عذري نداشتم. بخدا سوگند، هنگامي كه از جهاد بازماندم، از هر زمان ديگر، قوي‌تر و سرمايه‌دارتر بودم. رسول الله (ص) فرمود: «اين شخص، راست گفت. پس برخيز تا خداوند در مورد تو قضاوت كند».

من برخاستم. تعدادي از مردان بني سلمه، بدنبال من آمدند و به من گفتند: به خدا سوگند، ما سراغ نداريم كه قبل از اين، تو مرتكب گناهي شده باشي. تو نتوانستي مانند ساير بازماندگانِ جهاد، عذري براي رسول خدا (ص) بياوري و استغفار آنحضرت (ص) براي گناهت، كافي بود.

پس به خدا سوگند، آنقدر مرا سرزنش كردند كه خواستم برگردم و سخنان قبلي‌ام را تكذيب كنم. سرانجام، از آنها پرسيدم: آيا اين رفتار، با كسي ديگر هم شده است؟ گفتند: بلي. دو مرد، مانند تو سخن گفتند و به آنان نيز آنچه را كه به تو گفته بود، گفت. پرسيدم: آنها كيستند؟ گفتند: مراره بن ربيع العمري و هلال بن اميه واقفي. آنان از دو مرد نيكوكاري كه در بدر حضور داشته و مي‌توانستند الگو و نمونه باشند، سخن به ميان آوردند. بدين جهت، به راه خود، ادامه دادم. همچنين رسول خدا (ص) مسلمانان را از سخن گفتن با ما سه نفري كه از غزوه باز مانده بوديم، نهي فرمود. لذا مردم، رفتارشان را با ما تغيير دادند و از ما كناره‌گيري نمودند تا جايي كه زمين هم با من بيگانه شد و گويا آن زميني نبود كه من مي‌شناختم. پنجاه شب، اينگونه بسر برديم. اما دوستان من درمانده شده، درخانه‌هايشان نشستند و گريه مي‌كردند. و من كه جوان‌ترين و قوي‌ترين آنان بودم از خانه بيرون مي‌شدم و در نماز جماعت با مسلمانان شركت مي‌كردم و در بازارها مي‌گشتم. اما كسي با من، سخن نمي‌گفت. نزد رسول خدا (ص)كه پس از نماز، مي نشست، مي‌رفتم و به او سلام مي‌دادم. و با خود مي‌گفتم: آيا لبهايش را براي جواب سلام من حركت مي‌دهد يا خير؟ آنگاه نزديك او نماز مي‌خواندم و دزدكي به او نگاه مي‌كردم. هنگامي كه نماز مي‌خواندم، به من نگاه مي‌كرد ولي وقتي كه به او نگاه مي‌كردم، صورت‌اش را از من برمي‌گردانيد.

زماني كه جفاي مردم، طولاني شد، از ديوار باغ ابوقتاده كه پسرعمويم و محبوب‌ترين مردم نزد من بود، بالا رفتم و به او سلام دادم. بخدا سوگند كه جواب سلام مرا نداد. به او گفتم:‌ اي ابوقتاده! تو را بخدا سوگند، آيا مي‌داني كه من خدا و رسولش را دوست دارم؟ او سكوت كرد. دوباره او را سوگند دادم. باز هم سكوت كرد. بار ديگر او را سوگند دادم. اين بار، گفت: خدا و رسولش بهتر مي‌دانند. اينجا بود كه اشك از چشمانم، جاري شد و برگشتم و از ديوار بالا رفتم (و بيرون شدم).

در يكي از روزها كه در بازار مدينه مي‌گشتم، ناگهان چشم‌ام به يكي از كشاورزان اهل شام (كه نصراني بود) افتاد كه براي فروختن مواد غذايي به مدينه آمده بود و مي‌گفت: چه كسي كعب بن مالك را به من نشان مي‌دهد؟ مردم بسوي من اشاره كردند تا نزد من آمد و نامه‌اي از پادشاه غسان به من داد. در آن نامه، چنين نوشته شده بود: اما بعد، به من خبر رسيده است كه دوست‌ات (محمد) به تو ستم كرده است. خداوند تو را خوار نساخته و حق‌ات را ضايع نگردانيده است. نزد ما بيا تا از تو قدرداني كنيم. پس از خواندن نامه، با خود گفتم: اين نيز بخشي از آزمايش است. پس آنرا در تنور انداختم و سوختم.

پس از اينكه چهل شب از پنجاه شب، گذشت، فرستادة رسول خدا (ص) نزد من آمد و گفت: رسول الله (ص) به تو دستور مي‌دهد كه از همسرت، كناره‌گيري كني. پرسيدم: چه كار كنم؟ او را طلاق بدهم؟ گفت: نه، بلكه از او كناره‌گيري كن و به او نزديك مشو. و همين پيام را نيز براي دوستانم فرستاد. به همسرم گفتم: نزد خانواده‌ات برو و آنجا باش تا اينكه خداوند در اين باره، قضاوت كند.

كعب مي‌گويد: همسر هلال بن اميه نزد رسول الله (ص) آمد و گفت: اي رسول خدا! هلال بن اميه، پيرمرد افتاده‌اي است كه خادمي ندارد. اگر به او خدمت كنم، آزرده خاطر خواهي شد؟ فرمود: «خير، ولي به تو نزديك نشود». همسرش گفت: سوگند به خدا كه او هيچگونه حركتي ندارد. سوگند به خدا، از زماني كه اين مسئله برايش پيش آمده است تا امروز، همچنان گريه مي‌كند.

كعب مي‌گويد: يكي از اعضاي خانواده‌ام پس از شنيدن اين سخن، به من گفت: چقدر خوب بود كه از رسول خدا (ص) اجازه مي‌گرفتي تا همانطور كه همسر هلال بن اميه را اجازه داد به همسرت نيز اجازه مي‌داد تا به تو خدمت كند. گفتم: به خدا سوگند، در اين مورد از رسول خدا (ص) اجازه نمي‌گيرم. زيرا جواب آنحضرت (ص) را در اين باره نمي‌دانم. چرا كه من مردي جوان هستم. بعد از آن، ده شب ديگر نيز صبر كردم تا پنجاه شب كامل از زماني كه رسول خدا (ص) مردم را از سخن گفتن با ما بازداشته بود، گذشت. پس هنگامي كه نماز صبح پنجاهمين شب را خوانده و بر بام يكي از خانه‌هايم به همان حالتي كه خداوند ذكر نموده است يعني زمين با تمام وسعت‌اش بر من تنگ آمده بود، نشسته بودم، ناگهان صداي ندا دهنده‌اي را شنيدم كه بالاي كوه سلع رفته بود و با صداي بلند مي‌گفت: اي كعب بن مالك! تو را بشارت باد. از شنيدن اين سخن، به سجده افتادم و دانستم كه گشايشي حاصل شده و رسول الله (ص) پذيرفته شدن توبة ما را از جانب خدا بعد از خواندن نماز صبح، اعلام نموده است. بدين جهت، مردم براه افتاده‌اند و ما را بشارت مي‌دهند.

بهرحال، تعدادي بسوي دوستانم (آن دو نفر) براه افتادند تا آنها را بشارت دهند. مردي اسبش را بسوي من تاخت و ديگري از طايفة اسلم، پياده دويد و صدايش زودتر از اسب به من رسيد. هنگامي كه آن شخصي كه صدايش را شنيده بودم، براي عرض تبريك نزد من آمد، لباسهايم را بيرون آوردم و بخاطر بشارتي كه به من داده بود به او عطا كردم. سوگند بخدا كه در آن وقت، لباس ديگري نداشتم، بدين جهت، دو لباس (ازار و ردايي) به عاريت گرفتم و پوشيدم و بسوي رسول خدا (ص) براه افتادم. مردم، گروه گروه به استقبال من مي‌آمدند و بخاطر پذيرفته شدن توبه‌ام به من، تبريك عرض مي‌كردند و مي‌گفتند: پذيرش توبه‌ات از جانب خداوند، مبارك باد. تا اينكه وارد مسجد شدم. ديدم كه رسول الله (ص) نشسته و مردم، اطرافش را گرفته‌اند. طلحه بن عبيدالله بلند شد و بسوي من دويد و با من مصافحه كرد و به من تبريك گفت. بخدا سوگند، بجز او كسي ديگر از مهاجرين، بلند نشد. و من اين برخورد طلحه را فراموش نمي‌كنم. پس هنگامي كه به رسول الله (ص) سلام دادم، در حالي كه چهره‌اش از خوشحالي مي‌درخشيد، فرمود: «تو را به بهترين روزي كه از مادر متولد شده‌اي و تاكنون بر تو نگذشته است، بشارت مي‌دهم». پرسيدم: اي رسول خدا!‌آيا اين بشارت از جانب شماست و يا از سوي خدا مي‌باشد؟ فرمود: «خير، بلكه از جانب خداست». قابل ياد آوري است كه هنگام خوشحال شدن، چهرة مبارك اش (ص) مانند قرص ماه، مي‌درخشيد و ما اين حالت ايشان را مي‌دانستيم. هنگامي كه روبرويش نشستم، گفتم: يا رسول الله! يكي از شرايط توبه‌ام اينست كه اموالم را در راه خدا و رسولش، صدقه دهم. رسول الله (ص) فرمود: «بعضي از اموالت را براي خود، نگه‌دار. اين، برايت بهتر است». گفتم: پس سهميه‌اي را كه از خيبر، نصيب‌ام شده است، نگه مي‌دارم. سپس گفتم: يا رسول الله! همانا خداوند مرا بخاطر راستگويي، نجات داد. يكي ديگر از شرايط توبه‌ام اين است كه تا زماني كه زنده‌ام هرگز دروغ نگويم. بخدا سوگند،‌ از زماني كه اين سخنان را به رسول خدا (ص) گفتم، كسي را در ميان مسلمانان، سراغ ندارم كه در راستگويي بهتر از من مورد آزمايش خداوند، قرار گيرد. و از آن هنگام تاكنون، هيچگاه قصد دروغ گفتن نكرده‌ام و اميدوارم كه خداوند در باقيماندة عمرم نيز مرا حفاظت كند.

خداوند بر رسولش اين آيات را نازل فرمود:

)لَقَدْ تَابَ اللَّهُ عَلَى النَّبِيِّ وَالْمُهَاجِرِينَ وَالأَنصَارِ الَّذِينَ اتَّبَعُوهُ فِي سَاعَةِ الْعُسْرَةِ مِنْ بَعْدِ مَا كَادَ يَزِيغُ قُلُوبُ فَرِيقٍ مِنْهُمْ ثُمَّ تَابَ عَلَيْهِمْ إِنَّهُ بِهِمْ رَءُوفٌ رَحِيمٌ(117) وَعَلَى الثَّلاَثَةِ الَّذِينَ خُلِّفُوا حَتَّى إِذَا ضَاقَتْ عَلَيْهِمْ الأَرْضُ بِمَا رَحُبَتْ وَضَاقَتْ عَلَيْهِمْ أَنفُسُهُمْ وَظَنُّوا أَنْ لاَ مَلْجَأَ مِنْ اللَّهِ إِلاَّ إِلَيْهِ ثُمَّ تَابَ عَلَيْهِمْ لِيَتُوبُوا إِنَّ اللَّهَ هُوَ التَّوَّابُ الرَّحِيمُ(118)يَاأَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اتَّقُوا اللَّهَ وَكُونُوا مَعَ الصَّادِقِين(

ترجمه: خداوند، توبة پيامبر و مهاجرين و انصار را پذيرفت. آن كساني كه از پيامبر خدا (ص) در لحظة دشوار، پيروي كردند بعد از آنكه دلهاي گروهي از آنان، نزديك بود، منحرف شود. باز هم خداوند توبة آنان را پذيرفت. چرا كه خداوند، رؤوف و مهربان است. همچنين خداوند توبة آن سه نفري را پذيرفت كه پذيرش توبة آنان به تأخير افتاد و زمين با همة وسعت‌اش بر آنان، تنگ شد و از خودشان نيز به تنگ آمدند. (و سرانجام) دانستند كه هيچ پناهگاهي از خدا جز بازگشت بسوي او ندارند. پس خداوند به آنان توفيق توبه داد تا توبه كنند. همانا خداوند، بسيار توبه‌پذير و مهربان است. اي مؤمنان! از خدا بترسيد و با راستگويان باشيد.

كعب مي‌گويد: بخدا سوگند، خداوند پس از اينكه مرا به اسلام، هدايت كرد، هيچ نعمتي بزرگتر از صداقت با رسول خدا (ص) به من عطا نفرمود. چرا كه اگر دروغ مي‌گفتم، مانند كساني كه دروغ گفتند، هلاك مي‌شدم. زيرا خداوند، هنگام نزول وحي، بدترين سخناني را كه به كسي مي‌گويد، نثار دروغگويان كرد. چنانكه فرمود:

)سَيَحْلِفُونَ بِاللَّهِ لَكُمْ إِذَا انقَلَبْتُمْ إِلَيْهِمْ لِتُعْرِضُوا عَنْهُمْ فَأَعْرِضُوا عَنْهُمْ إِنَّهُمْ رِجْسٌ وَمَأْوَاهُمْ جَهَنَّمُ جَزَاءً بِمَا كَانُوا يَكْسِبُونَ (95)يَحْلِفُونَ لَكُمْ لِتَرْضَوْا عَنْهُمْ فَإِنْ تَرْضَوْا عَنْهُمْ فَإِنَّ اللَّهَ لاَ يَرْضَى عَنْ الْقَوْمِ الْفَاسِقِينَ(

ترجمه: ـ اي پيامبر ـ شما و مسلمانان هنگامي كه بسوي آنان بازگرديد، براي شما به نام خدا سوگند ياد مي‌كنند تا از آنان، صرف نظر كنيد. پس شما از آنان، روي بگردانيد زيرا آنها پليدند و به خاطر كارهايي كه انجام مي‌دهند، جايگاهشان، دوزخ است. براي شما سوگند ياد مي‌كنند تا از آنان، خشنود شويد. اگر شما از آنان، خوشنود شويد پس همانا خداوند از گروه فاسقان، خشنود نخواهد شد.

كعب مي‌گويد: ما (ظاهراً) از آن گروه كه نزد رسول خدا (ص) آمدند و سوگند ياد كردند،‌ و آنحضرت (ص) از آنها پذيرفت و با آنان بيعت كرد و برايشان طلب استغفار نمود،‌ عقب افتاديم و رسول الله (ص) مسئلة ما را تا هنگام داوري خداوند، به تأخير انداخت. بدينجهت فرمود: )وَعَلَى الثَّلاَثَةِ الَّذِينَ خُلِّفُوا( يعني و همچنين توبة سه نفري را قبول كرد كه مسئلة آنان به تأخير انداخته شد.

كعب مي‌گويد: آنچه خداوند در آية فوق، ذكر كرده است، بازماندن ما از جهاد نيست. بلكه بازماندن و به تأخير انداختن مسئلة ما از كساني است كه براي رسول خدا (ص) عذر آوردند و سوگند ياد كردند و آنحضرت(ص) نيز از آنان پذيرفت.

 

 

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *