سنگریزه ها درطوفان

 

 

 

سنگریزه ها درطوفان

مصدر: مجلۀ هولندی زبان wij muslims

ترجمۀ با تصرف: سليمان شاه صوفی زاده

 

آنروز يک روز گرم تابستانی بود. باد گرمی بر روی زمين میوزید وهرچيزخورد و کوچکی را که درمقابلش قرار ميگرفت از جايش برکنده به جای ديگری انتقال ميداد.

دربین چیز هاییکه توسط باد از جایشان کنده و بجای دیگری نقل داده شده بودند ریگ ها و سنگریزه های کوچکی بودند که در مقابل وزش باد توان خودرا از دست داده بحرکت میافتیدند. مقداری از این ریگها و سنگریزه ها در کنار کنده چوبی بزرگی که بر زمين افتیده بود پناه گرفتند وهر لحظه ریگ و سنگریزه های دیگری به آنجا پناه میبردند.

نا گهان صدای گرفته و ضعیفی از زیر بلند شده : کمک، کمکم کنید! نفسم بند میشود!… سنگریزه های دیگر متوجه شدند که سنگریزه گکی خالداری در زیرشان قرار گرفته خواهان کمک است، او در زير آنهمه سنگریزه های ديگر نمیتوانست بخوبی نفس بکشد.

بازهم صدای آن سنگریزه بلندشد : نفسم قید میشود، من نفس کشیده نميتوانم، همه بر سرمن افتیده اند. سنگریزه های ديگری که درکنارش قرار داشتند کمکش نمودند تا کمی هوای آزاد برایش برسد.

یکی از سنگریزه ها که رنگ ماشی داشت از وی پرسید: تواز کجا آمده یی؟

– باد مرا از آن کوه به اينجا انتقال داد. و تو از کجا آمدی ؟

– من، من بعد از شکستن وجداشدن ازکوه مادرم که درآنسوی شهر قرار دارد از چند روزی بدينسو دراينجا قرار دارم. و دفعتا خاموش شد. سنگریزه خالدار متوجه شد که سنگریزه ماشی در چرت و فکر فرورفته ، از وی پرسید : چه شد ترا، چرا يکدم چرتی شدی؟.

سنگریزه ماشی کمی خودرا تکان داده وبا آهی جواب داد:

– من به ياد کوهی افتادم، که از آن جدا شده ام، هميشه درآنجا آرزو ميکردم…، خالدار با عجله ازوی پرسید: چه آرزو میکردی؟

– من آرزو ميکردم تا از آن بلندی ها به زمين هموار برسم…، آرزوی من اين بود که در کنار گلهای زيبا وسبزه ها باشم نه در زیر این کنده چوب خشک.

– اميدوارم روزی اين آرزويت برآورده شود. سپس سنگریزه ماشی از سنگریزه خالدار پرسید: تو چی آرزو داشتی؟.

– آرزوی من اين بود، که درتعمير يکی از خانه ها جای گیرم، خانۀ که به انسانها مربوط باشند.

هردو سنگریزه درفکر برآورده شدن آرزوهای شان به سکوت عميق فرو رفتند…

* * *

آفتاب آهسته آهسته از نیمه آسمان بطرف غرب درحرکت بود، دیگر آن گرمی سوزان چند ساعت قبل را نداشت، بادهای تند کمی آرام شده ، آمدن ریگ و سنگریزه ها در کنار کنده چوب نیز توقف کرده بود، بته هایکه در اطراف آن کنده چوب بودند همراه با حرکت نرم باد به این سو و آنسو خم میشدند گویی گرد و خاک طوفان چند ساعت قبل را از سر و روی خود بتکانند.

مردم از خانه ها و خیمه های خود به بیرون برآمده بودند. در گوشهء ازمیدان نزدیک، در کنار خانهء که در حال تعمیر بود چند مرد پخته سال که معلوم میشد از جملهء بزرگان آن قوم اند جمع شده بودند و باهم در حال گفتگو و بحث بودند، صدای همهمهء شان بگوش سنگریزه های ماشی و خالدار میرسید اما نمیتوانستند بفهمند انها روی چه موضوعی باهم صحبت میکنند.

سنگریزه خالدار کمی گوش داده بعدا از سنگریزه ماشی پرسید: چيزی خاصی در اين شهر واقع شده است!؟

ماشی گفت : زیاد نميدانم، مگر از روزی که من دراينجا قرار گرفته ام مردم در مقابل يکديگر با صدای بلند وزشت سخن ميگويند وبسوی يکديگر به خشم نگاه ميکنند.

مگر چرا؟.

– من هم نمیفهمم.

ناگهان آن کنده چوب بزرگی که ماشی و خالدار در پناه آن قرار داشتند شروع به سخن نموده گفت : معذرت ميخواهم که میان صحبت شما داخل شدم ولی مدتی زيادی است که من درينجا قرار دارم وميدانم که درينجا هر روز چه واقع ميگردد.

ماشی و خالدار با عجله گفتند:

لطفاً بگوئيد، ما ميخواهيم بدانيم که چرا درينجا همه قهر وخشمگين هستند؟.

کنده چوب با آهستگی جواب داد:

این مردم ازبزرگان مربوط قبیلۀ قریش اند و اينجا شهرمکه است، جائيکه کعبۀ شريف درآن قرار دارد. کعبه جای مهم ومقدسی برای اینها است که بعد از سالها باد وباران وطوفانهای شديد، ديوارهایش فرسوده شده وبالآخره با يک آتش سوزی آسيب زيادی به آن رسیده بود، قوم قريش که متشکل از چند قبيله است ومسؤليت سرپرستی کعبه را مشترکا باهم بدوش دارند تصميم گرفتند تا در ترميم دوبارۀ کعبۀ شريفه همۀ قبائل آن سهم گیرند، هر قبيله باید قسمتی از کعبه را دوباره ترميم کند.

سنگریزه ها پرسیدند: پس چرا همگی چنين خشمگين به نظر ميرسند؟.

کنده چوب گفت : کمی صبر کنین من همه چيز رابرايتان میگویم. و چنین ادامه داد :

تا چند روز قبل همه چيز به خوبی پيش ميرفت تا اینکه موقع گذاشتن آن سنگ سیاه رنگ که برایش "حجرالاسود" میگویند، درجای مخصوص خودش رسید…، ماشی حرف کنده چوب را بریده گفت :

– فکر ميکنم که اين نام را من قبلاً شنيده ام. گفته میشود که حجرالاسود سنگی است که از جنت آورده شده است، وبعداً برای استفاده در اعمار کعبۀ شريف به حضرت ابراهيم عليه السلام داده شده بود.

کنده چوب دوباره بصحبت شروع کرده گفت:

– بلی، اين حقيقت دارد، وحالا مردم مکه درهمين جروبحث هستند که کدام قبيله اين سنگ را بر روی دیوار قرار دهد، چون این کاررا شرف بزرگی برای خود میدانند.

ماشی پرسید: خوب آخرش چه شد؟…

ناگهان آواز قدم های تند اسپی که به سرعت ازآنجا ميگذشت، بگوش شان رسيد وقبل از اینکه جواب کنده چوب را بشنوند سنگریزه های ماشی و خالدار همراه با تعداد زیادی از ریگها و سنگ ریزه های موجود در اطراف آن کنده چوب درأثرضربۀ سم اسپ از جا پريده، به آنطرف دیگر افتیدند. هردو متوجه شدند که بازهم نزدیک بهم و درکنار همان خانۀ زیر تعمیرقرار دارند. سنگریزه ماشی به اطراف خويش نگاه کرده گفت : چه تصادفی خوبی! حالا ميتوانيم همه چيزرا بهترببینیم و …،

خالدار با عجله حرف ماشی را قطع کرده گفت : بلی، بلی حالا ما ميتوانيم ببینیم وبشنويم که آنها چه ميگويند و چه میکنند.

هردو سنگریزه به آرامش گوش گرفتند، آنها ميديدند که گروهی از مردم باتندی به جر وبحث باهم مشغول بودند:

 

ما بايد اين سنگ را بجايش قرار دهيم !.

 

ما بايد اين سنگ را بجايش قرار دهيم !.

– نخير، قوم ما اين کار را خواهد کرد!.

مردی که شکم برآمده و ریش سیاه و سفیدی داشت از میان بلند شده با صدای غور خود گفت : مرگ برای ما بهتراست از اینکه قوم دیگری این سنگ را در جایش قرار دهد….

به همين شکل سروصدای آنها ادامه داشت و به نتیجهء نمیرسیدند. تا اینکه یکنفر از بین شان که بزرگترومسن ترمعلوم میشد آوازش را بلند نموده گفت:"ای مردم قريش! حال که همه میخواهند این افتخار نصیب قوم خودش باشد و هیچ قومی از آن منصرف نمیشود، پس من يک راه حل را پيشنهاد میکنم و آن اینکه اولين شخصی که بطرف جمع ما بیاید، باید معلوم کند تا کدام يک از قبيله ها اين سنگ را دوباره به جايش قرار دهد! وما هم باید فيصله اش راهرچيزی که باشد قبول کنيم!.

مردان دیگر بهمدیگر چشم دوختند و بعد از مکثی یکی از آنها با لهجۀ آرامی گفت :

– بد فکری نیست من قبول دارم.

مردی دیگر گفت : خوب است من هم این فکر را قبول دارم.

همه اين پيشنهاد را يک پيشنهاد نيک ومعقول دانستند وموافقت خودرا اعلان نمودند.

ماشی و خالدار با تعجب حالت مردم را میدیدند. مردم قريش با حالت اضطراب منتظر بودند تا ببينند اولين کسی که به آنجا ميآيد چه کسی خواهد بود؟. هرکسی باشد شاید بطرفداری قوم خود فیصله کند!، اما باید این مشکل بلاخره حل شود.

انتطار به درازا نکشيد، کسی را از دور مشاهده نمودند. که بطرف آنها میآید همه مضطرب بودند؛ کی خواهد بود؟ … چه فیصله خواهد کرد؟!…

فردی از میان با صدای هیجانی فریاد کرد : وی محمد است ! محمد أمانتدار!.

همه از جا بلند شدند آثار رضا و خوشی در چهره همه نمایان بود .

سنگریزه های خالدار و ماشی بطرف آن مرد جوان و خوش قامت که با قدم های متین و آرام خود به طرف بزرگان قریش در حرکت بود چشم دوختند. در سیمای آنمرد چیزی را میدیدند که در انسان های دیگر قبلا ندیده بودند، چیزهایی از نورانیت ، از صداقت و از راستکاری.

ماشی در حالیکه به آن مرد خیره شده بود به خالدار گفت : در چهره این مرد امانتداری و راستکاری معلوم میشود!.

خالدار:

– راست میگویی.

بزرگان قریش که تا لحظاتی قبل آماده خونریزی و جنگ بودند آرامش خودرا یافتند زیرا محمد أمین را خوب میشناختند که هیچ وقتی منفعت خود و یا قوم خودرا بلند تر از منفعت دیگران نمیدانست، همیشه بخیر و بهبودی مردم کار میکرد ونظر میداد، اکنون نیز فیصلهء خواهد کرد که وسیلۀ رفع آنهمه جار و جنجال از میان مردم شود.

با چنین افکاری آن جمعیت منتظر شدند تا محمد در فاصلۀ قریب شان رسیده و به آنها طبق عادتش احترام نمود.

مردم برایش گفتند آی محمد چه خوش آمدی! بیا، بیا که مشکل ما بدست تو حل شدنی است!. و آنگاه برای محمد امانتدار قصه را گفتند و از وی خواستند تا در قسمت گذاردن آن سنگ تصمیم گیرد .

محمد کمی بفکر فرورفت و بعد از لحظاتی روبطرف مردم نموده گفت :

– اگر من چیزی گفتم همه شما آنرا میپذیرید؟.

مردم همه گفتند:

– بلی ، بلی ماهمه بفیصله و حکم تو راضی و خوشیم ، بگو کدام قومی این سنگ را از جایش برداشته و در دیوارقرار دهد؟.

محمد گفت :

– همه باهم !.

خالدار در حالیکه بطرف آن شخص میدید آهسته زمزمه کرد: چه صحبت شیرینی دارد!.

بزرگان قریش با تعجب بهمدیگر دیدند:

– چگونه؟!.

محمد چادرش را که قسمت نیمهء بالایی بدنش را میپوشاند بزمین هموار کرده سنگ را در میان چادرقرار داده به حاضرین گفت :

– هریک از گوشه چادر گرفته و آنرا نزدیک دیوار بلند کنید.

مردم همه با رضایت و خوشی آنرا تا نزدیک محلی که برای آن سنگ تعیین شده بود بردند و آنگاه محمد امانتدار سنگ را در جایی که برایش تعیین شده بود گذاشت.

حالا مردم خوش بودند که از پرتگاه خونریزی و دشمنی دور شده، دوباره در تکمیل اعمار کعبه با هم همکاری میکنند.

ماشی و خالدار هم که با تعجب و خوشی این جریان را تعقیب مینمودند، میدیدند که چگونه با مداخلۀ این مرد حکیم آنهمه نزاع و جنجال فروکش کرده و مردم باهم یکجا و همکار اند.

خالدار رو به ماشی کرد و گفت:

– دلم میخواهد که من هم در همین خانه جایی داشته باشم !.

– منهم همین را آرزو میکنم .

صدای محکم مردی خالدار و ماشی را بخود جلب کرد که بشخص دیگری میگفت :

– ببین در انجا ریگ زیاد است انها را در بین سوراخ های دیوار بریز .

و تالحظاتی دیگر ماشی و خالدار توسط بیل یکی از کار گران از زمین بلند شدند و در میان سنگ های بزرگ آن دیوار قرار گرفتند.

* * *

پنج سال گذشت ، ماشی و خالدار در محل خود و نزدیک بهم در میان دیوار کعبه قرار داشتند. روزی صدایی را شنیدند که چیز های نوی را بمردم میگفت . این آواز شبیه صدای همان مرد مؤقری بود که برایش امانتدار میگفتند، و مشکل گذاشتن حجرالأسود را حل کرده بود. آنمرد از بالای یک بلندی مردم را دعوت به عبادت خدایی میکرد که یکی است و شریک و مثل ندارد!، از مردم میخواست که بدیگران ظلم وتجاوز نکنند و حق ضعیفان و بیچاره گان را نخورند و …

خالدار به ماشی که بخوبی میتوانست خارج را ببیند گفت:

– ماشی، ماشی جان چه گپ است آنمرد چه میخواهد؟.

– این محمد است ، همان شخصی که مردم وی را امانتدار میگفتند، وی مردم را بتوحید و کار های خوب دعوت میکند، میگوید که وی از طرف خداوند مأمور است تا مردم را براه راست و خیر دعوت کند.

خالدار که بادقت بحرف های ماشی گوش میکرد گفت:

– حقا که وی راستگو و پیام رسان خدایی برای زمینیان است. زیرا وی دروغ نمیگفت، کار های زشت نمیکرد، از ضعیفان و بیچارگان دفاع مینمود، و امانت را خیانت نمیکرد. و خداوند انسان های نیکو را برمیگزیند…

ماشی گفت :

– بلی ! وی رسول خدا است و چه خوشبختند آنانیکه از وی پیروی کنند…

سرو صداها ی بیرون آهسته آهسته کم شده میرفت ، سیاهی شب همه جارا فرا میگرفت، از بالاها ستاره ها بطرف زمینی ها بچشمک زدن شروع کردند، شاید مژدهء بعثت محمد امانتدار را بزمینیان میرسانیدند، و برایشان مبارکباد میگفتند آمدن این پیام آسمانی را برساکنان این کرهء خاکی .

 

رجوع به صفحۀ اصلی حکايات وداستانها

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *