يادداشت اداره:
محترم آقای خالد عمر اعظمی با سلام و احترام بشما ، از همکاری شما با ارسال پارچه شعر پرمحتوا و شور انگیزتان جهانی امتنان. شعر تان نمایانگر وقایع حقیقی است که تاریخ معاصر ما مشحون از نمونه های آن بوده است. از جمله مثال های آن ، قصه زیر است که دوستی آنرا خودش بچشم دیده و بگوشش شنیده بود که مختصرا آنرا به بازگویی میگیریم.: دقیق نمیدانم که سال 1360 یا 1361 هجری شمسی بود و زندان پلچرخی مالا مال از شریف ترین فرزندان وطن. درمیان آنها فردی بنام قاضی حبیب الرحمن که از جمله شخصیت های فرهیخته و دانشگاهی وطن بود، بنام اینکه مخالف رژیم دست نشانده روسی در کابل است ، دستگیر و به پلچرخی کشانیده شد بود. بعد از تجربه های مریر و سخت شکنجه، در جمله محکومین به اعدام ، در جمله مجموعه دیگری از آزاده گان، خبرداده شد که امتعه خودرا جمع کنند . و این پیامی بود که این نوع از محبوسین میدانستند که مسیرشان بطرف اعدام گاه معروف " پلیگون" است. قاضی حبیب الرحمن هم آمادگی اش را گرفت، اما تا بردنشان وقت نماز ظهر داخل شد، وی با طمأنینه نمازش را خوانده و بعد از ختم نماز دست بالا کرده دعایی کرده و با صداییکه دیگران هم آنرا شنیدند گفت : خدایا من منتظرم … !.وی هم از جمله کسانی بود که مصداق شعر شما میشود. با قامت رسا و با افتخار تمام از اینکه ذلت بردگی را نپذیرفته ، مرمی داغ دشمن را بر سینه پرصلابتش ، نسبت به دست بسینه بودن ودرخدمت بیگانگان قرار داشتن ترجیح دادند. روحشان شاد باد، و راه شان آباد. بشما مبارکباد میگوییم که احساس آزادگان را با این رسایی بیان کردید. کامگارباشید. اداره سایت
زندانی
سرودۀ محترم خالد عمر اعظمی
از پـشت میله ها
چشـمان مـرد تا به افق بال و پـر کـشید
آهی کـشیدو گـفت:
این چند روز نیز چـو دیروز بگذرد.
زخـم شکنجه در بدن لا غرش هـنوز
میسوخت پیکرش
آهسته دستهای نحیفش بلـند کرد،
بر لـب درود خـواند:
پروردگار من!
ای خا لق جهـان!
ای دور تر زدیده و نزدیکتر ز جان!
ای صـد چو من فدای رهت باد در جـهان!
من تشـنه شـهادتم و سـیر از جـهان!
این پیکرم فدای تو و قـربانی تو باد.
بعد از سکوتی چند،
در خا طرش رسید که پرواز میکند،
همچون عقابها
پر می زند به سوی افقهای دور دست …
لبخندی بـر لـبان کـبودش پـدید شـد
بر لـب سـرود خـواند:
آزاد بوده ام
آزاد زیسـتم، آزاد تا ابد…آزاد تا ابد.
مـشتش ز میله ها ، آهـسته باز شـد
پا های لا غرش ، دیگـر توان پـیکر او را نداشـتند،
روی کـف ســلول،
افـتاد و جـان ســــپرد.
با کـمال احـترام