ذهن آهسته
نويسنده: عبدالله الهام جمالزی
چشمها رابسته کرد، سرخود راتکان داد؛ به مردی که روبرویش ایستاده بود خیره شد. در انگشتهای مرد سگریت بود و دودهای سگرتش آرام آرام بین هر دوی شان بالا می رفت. صورت کوچک مرد روبرو بزرگ شده بود، چشمهای از حدقه بیرون زده اش غار معلوم می شد و عرق روی پیشانی اش می درخشید. مرد کوچک که کورتی بلندی راپوشیده بود به مرد چهارشانه مقابل خود که سگریت اش کم کم داشت به فیلتر می رسید سر تکان داد ولی چیزی نه گفت.
– باز چی شده چیزی را شنیده بودی؟….
مرد کوچکی که روبرو اش ایستاد بود، مات و مهبوت نگاهش می کرد، چند لحظه بعد گفت.
– نه چیزی خاصی نبود، به حرف تو هم حالافهمیدم.
– می گم ذهنت خیلی سلو نه شده؟
مرد کوچک، بعد از چند لحظه گفت.
– اینطور فکر می کنی؟
– بلی …
مرد چهارشانه عقب رفت، مرد روبرو هم شانه ها بالازد.
– من متوجه نه شده ام؟
مرد چهارشانه به دیوار تکیه زد، مرد کوچک نیز در خاک نشست. در آن اطراف کسی دیده نمی شد، و هر دو به کوچه های بین خانه ها و ساختمانهای آسمان خراشی که به پارک خلوت منتهی می شد چشم دوخته بودند، مرد کوچک کورتی اش را مرتب کرد و به سر بی موی خود دست کشید.
– اهای اسد!…
– چی شده، باز ذهنت راه افتاد؟
جواب نداد، آهی بلندی کرد و به اطرافش نگاه کرد، بعد از چند لحظه گفت:
– من حالا خوبم، فقط نقض اینجاست که ذهنم چند لحظه عقب است.
– خوب بالاخره اعتراف کردی؟
مرد کوچک بعد از چند لحظه گفت:
– بلی این را می دانم و اعتراف هم می کنم
مرد چهارشانه چند لحظه فکر می کرد و در جیبهایش چیزی را می پالید. صدای وحشت ناک بریک موتر راشنید به خیابان روبرو یش نگاه کرد، موتر سبز رنگ کوچکی کنار سرک به شدت بریک گرفت و دروازه هایش به سرعت باز شد کسی از داخل موتر بیرون پریدو به طرف کوچه شلوغ روبریش دوید. مرد چهار شانه نظرش از سرک برداشت و به مردی که روبرویش نشسته بود نگاه کرد.
– چیه؟… آن موتر را دیدی که صدای بریک اش اینجا نیز پیچید؟.
مرد پشت سرش را نگاه کرد، یک موتر سبز کوچک به روی سرک می دوید، تا چشم به مرد روبرویش بر می گردانید موتر بریک گرفت و کنار سرک ایستاد. دروازه هایش به زودی باز شد و یک نفر از داخل اش پرید و طرف کوچه بیروبار فرار کرد.
– بلی ها دیدم… چی شد؟
مرد چاغ جواب نداد، سر راتکان داد و چند لحظه در فکر بود از جیبش سگریت کشید، روشن کرد ، چند لحظه به آتش خیره بود و بعدا شروع به سیگار کشیدن کرد.
– تو نقضهای زیادی داری، چشمایت نیز سلو کار می کند.
مردی که روی زمین نشسته بود از زمین برخاست، بالانگاه کرد و دست به سوی مرد روبرو چهارشانه باز کرد، او در دست اش سگریت گذاشت ، سگریت راگرفت و باز برای اتش، سیگاری را که کنج لبش گذاشته بود را به طرف پیش به سوی دست مرد چاغ برد تا روشن کند.
– اما من اینطور فکر نمی کنم، به نظر من ذهن خودت چند لحظه پیش است.
– جدی؟ اگر اینطور باشد که برم کارهای زیادی را می توانم انجام بدهم… اما نه من فکر می کنم پس وخت مشکل دارد و پس وپیش میشه.
چند لحظه در فکر بودند مرد کوچک هم سگریتش را به آخر رسانیده بود، سر را تکان داد.
– نه وخت نقص ندارد، وخت مثل کوه ایستاده است و این ما هستیم که این طرف و آنطرفش می چرخیم اگر به سر کوه برویم آنطرف اش را هم میتوانیم ببینیم حتی میتوانیم چیزهای که تا به حال رخ نداده است را نیز ببنیم.
– به به به تا به حال ذهنت کار نمی کرد حال که شروع به کار کرده بحثهای فلسفی می کنید مبارکه!
چند لحظه هر دوساکت بودند، مرد کوچک خندید، سگریت اش خاموش کرد و دست درجیبهای کوتش فرو برد، آهی بلندی کشید به مرد روبرو خیره شد.
– فلسفه؟ او انیجا چی کار میکنه من هم نشه هستم خودت هم خماری… وخت نه در قصه مه است نه در قصه تو… هر که را مقصر می دانی بدان ولی کاری به وخت نداشته باش هیچ کاری را نمی توانی انجام بدهی.
مرد چهارشانه نیز خندید، سگریت را روی زمین انداخت و زیر بوت درازش کرد و آرام آرام به سوی کوچه بیروبار حرکت کردند.