قصه کن ای جمجمه…!
بمناسبت کشف گورهای دسته جمعی درکشور
عبدالاحد تارشی
قصه کن ای جمجمه ای نالهء خوابيده زير خاک
در شب خونينی از شبهای وحشتناک
ای فغان ، ای دلهره ، ای ترس ،ای وحشت
ای سراپا بيکسی پا وسرت خونبار
ای نماد زخم
ای نشان سينهء صد چاک
***
قصه کن ای جمجمه ای خوابگاه تير
ای تنت صد پاره ازخنجر
ای گلويت را بريده دست خونريز ستمگاران
ای سر برباد گرديده
ای حيات گشته اندر لحظه های بيکسی پرپر
***
قصه کن ای جمجمه ای عالمی از قصه های تلخ
قصه کن ای جمجمه ای دفتری ازخاطرات زندگی در حالت
مردن
قصه کن ای جمجمه ای بوستان آدميت را
معنی خونين افسردن
***
!قصه کن ای جمجمه ای آنکه تو عالی ترين شرحی
گفته های مارکس اظهارات لينين را
راه مائو مسلک شوم ستالين را
***
قصه کن ای جمجمه ای آنکه تو تصوير تطبيق کمونزمی
! در بهشتی برتر از انديشهء انسان
کاندران رويد چمنزاران سرخ توده سالاری
! وندران با آب حيوان کمونزم آبياری می شود اينسان
! ريشهء انسان
***
قصه کن ای جمجمه ای آخرين منزل
کاروان در کاروان رويای رنگين را
کز برای خلقها ديدند
خلقها اينک
! حاصلش را ازميان گورها چيدند
***
قصه کن ای جمجمه ای کاخ رنگارنگ خوشبختی
کز برای توده ها گرديده يی تعمير
دست معمار کمونزم اين چنين برج ترقی را
کرده هرجا زير خاک ايجاد
! تا نمايد خوابهای بی نظير خويش را تعبير
***
قصه کن ای جمجمه ای قصه هايت غصه های درد
درد هايت در دل آغشته باخون زمين جاری
زخمهايت ازفراز گورهای بی نشان در حال روئيدن
اشکهايت در ضمير دردمند خاک
بی توقف روز وشب در حال پوئيدن
***
..قصه کن ای جمجمه ای آنکه تو خود داستانی
داستانی از تمام معنی کشتار خونين تر
داستانی تلخ تر از غم
داستانی برگهايت بيشتر از برگهای هرکتاب درد
داستان لحظه های مرگ
داستان عذر وزاری داستان چهره های زرد
داستان قاتلان وحشی نامرد
***
قصه کن ای جمجمه ازخويش
کيستی تو
ای بخون غلتيدهء دلريش
اوستادی بودی وعشق وطن تدريس می کردی
در رهء آزادی اين خاک
جان سپردن ياد می دادی
نونهالان وطن را با خبر از فتنهء ابليس می کردی
روزی اما ناگهان آن " ناگهانِ " جاری اندر کوچهء تکرار
" ناگهانِ " وحشی خونخوار
پای سرخ ديو را تا درسگاهت برد
جان شيرِين ترا در چنگل خونخواره اش بسپرد
***
قصه کن ای جمجمه ای قصه هايت زندگی های شده مدفون
قصه کن ای جمجمه ای قصه هايت ريزش بی انقطاع خون
کارگر بودی ويا دهقان
ازبرای لقمهء نانی به اولادت
راحت وآرامش وخوابت همه بودند
لقمه های چرب دسترخوان ديو زحمت وتشويش
دائما غمگين
دائما دلريش
تا که شامی چون بسوی خانه برگشتی
خانه ات مملو زدزدان بود
کودکانت خورده سيلی همسرت درخون گرم خويش غلتان بود
فرقهء آدم ربای خاد
دست وپايت بست
استخوان زندگی را درتن عمر به رنج آغشته ات بشکست
***
قصه کن ای جمجمه ای لحظه ها از قصه ات مملو
سينهء درد ازتپش های دلت مشحون
قامت فرياد ها از ناله ات موزون
نوجوانی بودی و از آرزو سرشار
درس ودانشگاه
مکتب وتعليم
اينهمه بودند گلهايی که تو چون بلبل عاشق
رنگ می چيدی ازانها رنگ صدها گونه زيبايی
می گرفتی عطر صدها گونه رعنايی
دامن پرواز رويا های خود را می نمودی پر
از عروج کاميابی
از بلندای ترقی از صعود آسمان سايی
ناگهان يک شب
آخرين خواب خوشت را شبروان اختطاف سرخ بلعيدند
تا نتابی آفتابی گشته درآفاق بيداری
در دل شب اختر عمر ترا چيدند
***
قصه کن ای جمجمه ای گريهء افتاده زيرپای تحقير سيهکاران
ای رخ مضروب اشک از سيلی توهين
عفت ملت
آبروی دين
دختری بودی
کافتاب از جام زرينش
صبحگاهان دست وپايت شست وشومی داد
دختر مهتاب تن در چشمه سار پاکيت می شست
شب پرستان کمونزم جنايتکار
در رهت روزی کمين کردند
زيرخاک آن روی وموی نازنين کردند
***
قصه کن ای جمجمه ای نصف درخون خفتهء ملت
تاجر وکاسب
عامل ودهقان
مادر ودختر
عالم دين، واعظ مسجد
دانش آموز جوان ، استاد دانشگاه
درغم آبادی ويرانه های کشور خود غرقه انجنير
روز وشب مرهم گذار زخمهای ملتش دکتور
مرد وزن پير وجوان وکودک مظلوم
نصف ملت
ملتی آغشته درخون ،ملتی محروم
***
قصه کن زان لحظه های سخت وحشتناک
قصه کن از برق از شلاق از تعذيب
قصه کن از فحش از دشنام از تحقيق
قصه کن از درد از فرياد
قصه کن از ازدحام جيغ ها در " کوته قلفی ها" ی بی روزن
قصه کن از ريزش سيل لگد ها بر سر وروی بخون غرقت
قصه کن از گريه ها از ناله ها از عذر کردن ها
زيرصدها ضربهء مشت ولگد از خويش رفتن ها ومردن ها
***
قصه کن ای جمجمه زاندم که می گفتی
(!)من نبودم هيچگه ضد شما ای انقلابی ها
من چنان در رنج های زندگی غرقم
کز سياست نيستم آگه
ليک با دشنام می دادند پاسخ جانيان سرخ گفتار سيه کردار
می فشردندت به چنگ خويشتن چون دیو
می سپردندت به نيش خويشتن چون مار
***
قصه کن ای جمجمه زاندم که ناليدی
من پدر يا مادر نادار ومحرومم
کودکانم چشم در راهند
دستهای من
معبر نانند سوی حلقهای خشکِ خشکِ گشنهء ايشان
کلک های من
چشمهء آبند جاری در مسيرکامهای تشنهء ايشان
اين چنين گفتی وناليدی
ليک دجالان خون آشام
ناله ات را سنگباران در ميان سنگلاخ قهقه های خويشتن کردند
همرهء پای تمسخر بر سر نعش فغانهايت " اتن " کردند
***
قصه کن ای جمجمه زاندم که بردندت
نيمه شب برلبهء گودال خونباری
دست وپايت بسته چشمت باز
بين کفتاران دهشت در حصار کرگسان مرگ
ناگهان با امر جلادی
سرنگون گشتی دران گودال
تو ومانند تو بسياری
خاکها خروار در خروار
بر سرت باريد
آسمان بگريست
کهکشان زاريد
قصه کن از گريهء آن خاکهای سرد
کاندران شب ميزبانت بود
قصه کن از نالهء خونين آن گودال
تو زبانت بسته چشمت بسته ، او اشک وفغانت بود
***
قصه کن ای جمجمه هرچند
قصه هايت را نخواهد بود
جای استقرار غير از گوشهء گوش فراموشی
پاسخت مانند جريان هزاران نالهء خونبار
در رگ داغ تسلسل در تن صد پارهء ايام
جز رسوبی نيست در مرداب خاموشی
***
قصه کن ای جمجمه از بهر صدها نسل
از جنايات کمونزم جنايتکار
زابتداهای غم انگيزش
تا نهايت های خونبارش
يا حکايت های بی پايان ديگر را
از برای گور های بی نشان ديگری بگذار