راویان بردگی
نورالله و ثوق
بالش اندیشه
سری از بالش اندیشه بردار
تکانی ده غرورت را به تکرار
نگاهت را شعوری تازه ی بخش
مشو هم بسترِ آغوشِ دیوار
…….
ازجنسِ رویا
ببر کن جامه ی ازجنسِ رویا
رهاشودرمسیرِ صبحِ فردا
سرِ چارراهی آیینه ی دل
چراغِ سبزِ سحرت را تماشا
………….
فکرِ خالی
من از این بی روالی می گریزم
زهرچه فکرِ خالی می گریزم
جنوب وغرب هوشم گشته پامال
زمرزِ بی خیالی می گریزم
……….
پرواز هوایی
من ازاندیشه ِ شب روسپیدم
که اورا درمسیرِ خودندیدم
مسافر گشتم ودل بسته ام باز
به پروازِ هوایی امیدم
……..
تارونار
پرِ هوشم اسیرِ نازِ یاری است
اسارت را عجب جوشِ بهاری است
نه می لافم نه مبافم ولیکن
مرا با تارِ زلفی تاروناری است
…….
حوالی محبت
اگرپیدانشدیارا نهانی
جوانی کن خدارا تاتوانی
به هرسردر حوالی محبت
دری وانه به رویِ زندگانی
……..
الفبایِ سحر
الفبایِ سحرراوانهادند
بسوی دفترِ شب پانهادند
دوباره دال ودنگِ بردگی را
به دورگردنِ دلها نهادند
………
زبانِ تازه
زبونی رازبانِ تازه بخشند
الفبا تا یا به هر اندازه بخشند
براین بخشایشِ شان آفرین باد
زبس زیر وزبر را سازه بخشند
……….
جوالِ سیم
دهانت را جوالِ سیم کردند
که نقشِ تازه ی ترسیم کردند
رقیبانت ازین میدانِ بازی
چه برق آسا که خودرا سیم کردند
……
کلاه سمیخان
سمیخان را سرازنو سرنهادند
کلاهش را چه زیبا پرنهادند
برایِ خانهِ خالیهای تاریخ
به دستِ سادهِ ی اودرنهادند
……….
راویان بردگی
به مغزِ ماصدای میخ کفتند
به هررسمی شده تابیخ کفتند
من وتوبردگی را راویانیم
به گوشِ خسته ی تاریخ کفتند
…..
پانوشت
1:
سمیخان – سمیع خان
در زبان عامیانه ضرب المثلی است که برای چاخان می گویند سمیخان عجب کلاهی دارد
………….
نورالله وثوق
پنج شنبه
13/8/1389
http://norollahwosuq.blogfa.com/