نالهء آرام — محمد عارف يوسفی

 

 

نالهء آرام


باز کیرا گویم دلم بیمار شده

هر کیرا گفتم ز من بیزار شده

غم اگر یکی دو میبود عار نبود

کوه غم گر بر سرم انبار نبود

گر چه خاموشی گزیدم من همیش

لیک سکوت من زند دل را به نیش

غم سر غم تا به کی آخر کشم

خشت غمها شده دیوار بر سرم

آفتاب طلوع نمیکند دیگر

شام تار ما نمیگردد سحر

آسمان ابریست فضایم تار شده

این نه یکبار بلکه دوصد بار شده

یا الهی وحشت قرن را ببین

میخورد خلق علف روی زمین

قصهء دارم ز درد هموطن

هموطن گوش گیر تو درد هموطن

قصه دارم من ز درد یک پدر

درد یک پدر ز مرگ یک پسر

قصه اش را میکند چنین بیان

دل درون سینه کفد از فغان

ماموری بودم مرتب سوی کار

کم شکایت داشتم از روزگار

جنگ شوم آمد خراب کرد خانه ام

نی به من مال ماند و نی کاشانه ام

راکت وبم را بریختند بار بار

من شدم چون دیگران مجبور فرار

راهی پاکستان شدم نانم نبود

عزت و آبرو و سامانم نبود

والدینم زیر خیمه در گذشت

دل شود غمگین ز یاد سر گذشت

پای جبر ما را سوی ایران کشید

زجری دیدم که فقط این جان کشید

خانم حامله ام از درد بمرد

کرد ولادت جان خویش بر حق سپرد

بخت طفلک بود نگون روز اول

مادرش گرفته بود از او اجل

من که او را مادر و پدر بودم

گاه درون و گاه بیرون در بودم

کار شاقه داشتم روز در برون

بهر طفل خوابی نداشتم شب درون

زنده گی ام گشته بود سخت تر ز مرگ

خاطر طفل زیستم بد تر ز مرگ

چند سالی هم بدین منوال گذشت

عمر فرزندم رسید در سال هشت

بردمش مکتب که تا تحصیل کند

علم و دانش را پسر حاصل کند

از ورودش در کلاس مانع شدند

گفتم صد برهان کجا قانع شدند؟

بار منت را نمیکشم دیگر

این نیت کردم شدم من در سفر

دست خالی عازم کشور شدیم

پدر و پسر سوی *مادر شدیم

قلب  *مادر بود غمینتر از اول

زخم خونین صدهزاران در بغل

جمعی فرزندان وی اند ناتوان

جمعی دیگر جستجوی آب و نان

چندی باخته دست و پای خویشتن

چندی را نی خانه است و نی کفن

دستهء دیگر برای عز و جاه

میفروشد  *مادر خویش هر صبا

گاه به روس گاه به پاکستانی ها

گاهی ایران گه به انگلیس امریکا

مشت دیگر رشوه خوار و سودپرست

زمام قدرت گرفته اند بدست

حق ملت را به زیر پا کنند

تا مگر خود ثروتی پیدا کنند

پرس و جویایی نمیکند کسی

گر کند طوفان برد ش چون خسی

خلق بیكار رو به افزایش بود

صبر و طاقت رو به فرسایش بود

زانطرف یك بیوهء دارد صدا

طفلكانم میمیرند یا خدا

طفلکان من همه بیمار شده

روز سه وقت نان ما ماهوار شده

اشک ریزند گریه دارند و فغان

گشنه ایم ما كی دهی ما را تو نان

جیب خالی نان بدست آوردن كجاست

در دل صحرا گهر جستن خطاست

كار مامور و معلم هم خراب

مشكلات شان بود چون بی حساب

مزد ماه شان مصرف دو روزشان

هیچ نمیپرسد کسی از روز شان

دیده ام شخصی كه طفلش در بغل

تا نميرد مینمود با پول بدل

حال میهن دیدم و حیران شدم

با پسر درراه خویش روان شدم

روز ها بگذشت بدینسان پی به پی

مینمودیم راه دشوار هردو طی

تا شدیم مسكن به یك ویرانه ای

ما ز این خرابه ساختیم خانه ای

هر چی داشتیم ظرف چند روز شد تمام

نان نداشتیم نی به صبح نی به شام

سبزه و گیاه بخوردیم چند صبا

عاقبت نی سبزه ماند و نی گیاه

صبر فرزندم رسید پایان دیگر

گفت پدر جانم به من نانی بخر

پول نداشتم تا برایش نان خرم

گفتمش چند لحظه صبر کن پسرم

با خودم گریسستم و گفتم خدا

ما چسان آخر کنیم شب را صبا

طفلک از من نان خواهد نان کجاست

نان آوردن دیگر آسان کجاست

گفتمش جان پدر گریان مکن

لیک گریستم من خودم دریای خون

گفتمش اینبار ترا نان آورم

گرچه میدانم نداری باورم

پا بیرون از در نهادم بهر کار

کار نیافتم غصه یافتم بیشمار

خانهء همسایه رفتم قرض گیرم

گفت مگر یک روز است که قرضت دهم

پولی که من داده بودم او چی شد

وعدهء پس آوردن تو چی شد

گفتمش پس لقمه نانی ده مرا

طفلک من گشنه است رحم کن بما

گفت خموش شو این همه داردار مکن

خواب رفته طفلکم بیدار مکن

گفت گدایی پیشه کرده ای چرا

کار نمیکنی نمیشرمی چرا

تا بگفت این حرف شدم از خانه اش

هیچ نکردم رو سوی کاشانه اش

لیک خدا داند که در تلاش کار

درب دفتر ها زده ام بیشمار

من هزاران در زده ام بهر کار

کار نیافتم گرچه خود رفتم ز کار

همتم دیگر نکرد یاری روم

نزد هر ناکس کنم خم من سرم

در بساط من نبود چیزی دیگر

تا فروشم نان خرم بهر پسر

یادم آمد گفته بود روزی كسی

خون فروشی میشود پول دسترسی

چون به درمانگاه رسیدم شام تار

بسته اند صف مردمان در چند قطار

میفروشندخون خویش از جان خویش

تا بیارند روزی طفلان خویش

من گرفتم نوبت اندر این قطا

بایدش تا صبح كشیدن انتظار

نوبتم چون شد نمود آزمایشم

توصیه کرد چند و روز آسایشم

گفتمش خونم بگیرزود پول بیار

گفت كه بیماری خونت ناید بکار

لا جواب ماندم و گشتم من خموش

نی مرا عقلی به سر ماند و نه هوش

ناگهان یاد پسر آمد بسر

من دویدم گاه به پا وگاه به سر

تا رسیدم درب خانه را گشود

گفت پدر جانم بده نان هر چی زود

چونکه دید چیزی ندارم من بدست

نالهء آرام کشید قلبم شکست

گفت پدر جان نان ندارم من بکار

گیر در آغوشت که گیرم من قرار

تا در آغوشم گرفتم سخت گریست

گفت پدر جانم نشین با من بایست

من چنان پنداشتم درد جهان

در وجود ما دوتا هست بیگمان

سخت گریستیم ما بحال یکدیگر

من همی گفتم پسر جان او پدر

او فشردم گفت ببخشایم پدر

میروم من این سفر سوی دیگر

نی ترا آزرده سازم من پدر

هیچ نمیگویم بمن نانی بخر

خسته ام دیگر ازین جنگ و جدال

هرچه بود غم دیده ام در این خلال

آه سردی از دل خویش كرد بیرون

جان خویش را برد ازین دنیای دون

لحظهء چند كرد سكوت آن هموطن

بار دیگر چون گشاد لب بر سخن

گفت كه این بود قصهء فرزند من

درد و رنج و رفتن دلبند من

اشک حسرت ریخت و گفت ای وای خدا

از کرم تو رحمی کن بر حال ما

مشکل مایان شود آسان چی وقت؟

فارغ از درد میشود انسان چی وقت؟

شد خموش نا گه دیگر چیزی نگفت

هر چی پرسیدم جواب چیزی نگفت

كارزار زنده گیش پایان رسید

گشت ز غم آزاد تنش از جان برید

قصه اش گفت هموطن چشمش ببست

ترك دنیا ترك ذلت كرد و رفت

زنده گی جز سوختن پیغام نداد

جز ز مرگ , شمع را چیزی آرام نداد

مرگ نیكو به ز گنج زنده گی

میرهاند چون ز رنج زنده گی

 

 

محمد عارف یوسفی

آمستردام

هفتم می 2008

07-05-2008

*مادر* = وطن

 

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *