فریاد — محمد عارف يوسفی

 

 

فریاد

 

محمد عارف يوسفی

 

ناله ها دارد دلم  از جور واز ظلم زمان

شکوه ها دارد دلم  از مرگ بی وقت گلان

رشتهء الفت بخشكید و نمی بینم دیگر

شاخ وبرگی از درخت مهر و الفت در جهان

جسم پاك اشتیاق را زخم كاری میزنند

این تن مجروح بشد بسمل ز نیش هرزبان

جلوه ای از عشق و یاری را نمیابم سراغ

پردهء نفرت چو انداختند به چشم مردمان

گر چه وجدان شهامت طرد كند هر برده گی

لیك فرو رفته به گل پای عقل نا توان

غوطه ها در بحر عصیان میز نیم لبكن هنوز

آرزو دار یم كه جامه تر نگردد در میان

فرق ملك ما و اغیار در طریق زنده گی

بیحساب است من كدامش را کنم نخست بیان

آنسوی دیوار مزین گشته از نقش و نگار

اینسوی دیگر سر و رو ریخته چون شاخ خزان

نیم آسمان صاف و نیم دیگرش طوفانی است

تا بکی باشد تفاوت یا خدای مهربان

نسل حاضر سوخته است از شیوهء رفتار ما

خدمتی از ما نشد ه جز نفاق کاروان

ما چو ره کج میرویم نسل دیگر نیز رهروند

مهر بدبختی کنیم حک بر جبین رهروان

این بود پاداش اعمال من و امثال من

تا که خار در کرد گل باشد خلد بر جسم و جان

ناز و نعمت را نصیب اند طفلکان  دیگران

كودكان ما دهند جان چون ندارند لقمه نان

آرزو ها خفته بسیار در درون سینه ها

کی به منزل میرسد این کاروان حفته گان

گریه كن پس دل به حال خوار و زار نوگلان

چونکه بار جرم ما را میکشند بر دوش شان

بشکن ایدل تو طلسم مظلومیت و سکوت

ناله كن سر تا رسد فریاد تو تا کهکشان

یک نفر منصف نداریم تا کند دعوت به صلح

لیک به قتل یکدیگر داریم هزاران ‍پهلوان

من نگویم هر چه میگویم درست گویم و لیک

گویمش نفرین به آنکه گوید این بر دیگران

یا الهی توفیق وحدت بده ما را که ما

میکشیم همکیش خود بر جرم نژاد و زبان

جنگ قوم و سمت و لسان سوی  دوزخ میکشد

قاتل و مقتول را، ای یوسفی این نکته دان

 

 

محمد عارف یوسفی

آمستردام

سوم جون 2008

03-06-2008

 

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *