بالاترازعشق
وقتى پاى عشق به ميان مى آيد، وقتى بنا بر اين گذاشته مى شود كه خوبى را با خوبى جواب داد، وقتى قرار مى شود كه وفادارى حرف اول را بزند، آن وقت است كه بناى زندگى براساس همان پيمانى كه سر سفره عقد گذاشته مى شود، پايه گذارى مى شود. آن وقت است كه عشق هاى پاك روزهاى اول آشنايى و وفادارى از ياد نمى رود و براى هميشه در آسمان زندگى مى درخشد. آن وقت است كه سربالايى هاى زندگى سخت و طاقت فرسا به نظر نمى آيد.
آمنه شیخ زنى است روستايى كه سالهاست با عشق و اميد به آينده و توكل به خدا نشسته و ذره و ذره عشق نثار مردى كرده است كه روزى به عنوان همسر پاى در خانه اش گذاشته است.محبت را با محبت و خوبى را با خوبى چه زيبا پاسخ داده است. آمنه ۳۲ ساله است خودش مى گويد: من و موسى هرچند فاميل بوديم ولى زياد همديگر را نمى ديديم. پدر و مادر موسى از هم طلاق گرفته بودند و موسى از پنج سالگى در خانه اى بزرگ مى شد كه نامادرى اش به او سخت مى گرفت، موسى در سايه اين سخت گيرى ها خودش را با شرايط وفق مى داد و در كار كشاورزى و دامدارى و نگهدارى چند خواهر و برادر كمك مى كرد به همين خاطر از كودكى آنقدر گرفتار بود كه كمتر ديده مى شد. يادم هست وقتى ۱۴ ساله شد، روستا را ترك كرد و به تهران آمد تا در تهران كار كند.آمنه به ياد عشق مى افتد و روزى كه به موسى علاقه مند شده بود. اشك در چشمانش حلقه مى بندد.
يادم هست كه موسى بعد از چند سال هر وقت به مرخصى مى آمد به خانه ما مى آمد و با اصرار از پدرم مرا مى خواست. پدرم مخالف بود. مى گفت او خيلى كم سن و سال است و نمى تواند از عهده مسؤوليت زندگى بربيايد من تا قبل از خواستگارى موسى به او فكر نكرده بودم ولى بعد از آن براى اولين بار عاشق شدم اما به علت احترام و حيايى كه آن روزها در دختران بود، سكوت كرده بودم. دلم براى موسى تنگ مى شد. او به داشتن اخلاق و رفتار خوب در ميان همه زبانزد بود. با اينكه سختى زياد كشيده بود ولى در سايه اين سختى ها خوب پرورش پيدا كرده بود.
برق در چشمان آمنه مى درخشد يك روز با خواهرم در مورد محبت موسى حرف زدم. همان شد. خواهرم اصرار كرد و مادرم هم از پدرم خواست به موسى جواب مثبت بدهيم. من و موسى ازدواج كرديم و يك سال و نيم بعد من با او به اسلامشهر آمدم. موسى در يك خشكشويى كار مى كرد.موسى خيلى با من مهربان بود. از محل كارش كه به خانه مى آمد مرا با خودش بيرون مى برد به خاطر اينكه از خانواده ام دور بودم و دلم تنگ مى شد به من توجه زيادى مى كرد. مى گفت هرچه دوست دارى براى خودت تهيه كن برايم هديه مى خريد، تمام تلاش موسى اين بود كه من احساس خوشبختى كنم. موسى به من عشق كردن و محبت ورزيدن را در آن سالها ياد داد. وقتى فرزند اولمان كه دختر بود به دنيا آمد او مثل يك مادر به من توجه كرد. مادرم از من دور بود ولى با وجود موسى من احساس مى كردم مادرم در كنارم است و هيچ مشكلى ندارم.
خوشبختى من با تولد فرزند دوم ما بيشتر شد. شوهرم كارش را عوض كرد و در يك شركت سرايدار شد اين باعث شد كه من و او وقت بيشترى در كنار هم داشته باشيم. همان موقع با پس اندازى كه كرده بوديم خانه نيمه سازى خريد كه تنها زيرزمين آن ساخته شده بود، هرچند اين زمين در جاى دورافتاده اى در اطراف كرج بود ولى ما راضى بوديم.
زن به دو سال قبل برمى گردد به ياد روزى كه براى رفتن به عروسى از خانه بيرون رفته بودند ولى…
شهريور سال ۸۲ و روز نيمه شعبان بود. براى عروسى يكى از بستگان بايد به قزوين مى رفتيم. با موسى و بچه ها سوار موتورسيكلت شديم. هوا كم كم داشت تاريك مى شد. بعد از پمپ بنزين در اتوبان در يك لحظه مينى بوس به طرف ما منحرف شد، نمى دانم چه شد كه كنترل موتور از دست موسى خارج شد و ما با سرعت به طرف حاشيه منحرف شديم. موسى براى اينكه اتفاقى براى ما نيفتد موتور را رها نكرد من و بچه ها روى زمين پرت شديم و او محكم به گاردريل برخورد كرد. با اينكه زخمى شده بودم به طرف شوهرم دويدم. او با صورت روى زمين افتاده و خون اطرافش را گرفته بود. از زانويش خون فوران مى كرد. با چادرم زانويش را بستم. سرش را بلند كردم، نمى دانيد چه حالى شدم. نيمى از صورت موسى نابود شده بود. موسى ديگر بينى نداشت. يعنى او همان شوهر من بود؟ موسى بى هوش بود و من در حال بى هوشى. نمى توانستم باور كنم. يك دفعه متوجه دخترم شدم. جلو رفتم و نگذاشتم كه صورت پدرش را ببيند. روسرى از سر او برداشتم و روى صورت موسى انداختم. مردم جمع شده بودند همه فكر مى كردند موسى در حال مرگ است. پليس آمد و گفت بايد صبر كنى تا آمبولانس بيايد. گريه مى كردم. چادر عروسى را روى زمين پهن كردم با كمك چند نفر موسى را درون آن گذاشتيم به مأمور پليس گفتم: نگذار بچه هايم يتيم شوند. موسى را در ماشين پليس گذاشتيم و به طرف بيمارستان شهيد رجايى قزوين راه افتاديم. پزشكان او را در آن حال كه ديدند گفتند زنده نمى ماند ولى با اين حال او را به اتاق عمل بردند راهى براى تنفس موسى وجود نداشت. بعد از چند ساعت جراحى زير حنجره او را شكافتند و چشمش را تخليه كردند. موسى ديگر صورت نداشت. به من گفتند بايد پاى او را هم قطع كنيم. دست به آسمان بردم. با خدا حرف زدم.
خدايا من به عشق اين مرد از روستا به تهران آمدم در اين شهر غريب مرا و دو بچه ام را تنها نكن. خدايا آرزو دارم با موسى در حالى كه روى پاى خودش ايستاده به خانه برگردم. اگر موسى زنده نماند به خانه برنمى گردم. خدايا به من مهلت بده تا بتوانم خوبى هايش را جبران كنم.
موسى بى هوش بود. پزشكى كه بى تابى ام را ديد گفت: او زنده نمى ماند. اگر هم بماند ديگر صورت ندارد. او را مى خواهى چكار؟
روز بعد شوهرم را مرخص كردند در حالى كه حتى زخم هاى صورت را نشسته بودند تا سنگريزه ها از آن بيرون برود. موسى را به تهران آورديم هيچ بيمارستانى او را پذيرش نمى كرد، مى گفتند فايده ندارد، مى گفتند بايد ۳۰ ميليون تومان به حساب بيمارستان بريزى.
بالاخره با وساطت يك پزشك موسى در بيمارستانى بسترى شد. يك متخصص بعد از معاينه موسى گفت بايد فوراً يك جراحى روى سر شوهرت بشود. شوهرم را جراحى كردند.
تا ۲۰ روز موسى در كما بود. در تمام آن روزها كنارش بودم. آن روز شروع به حرف زدن با او كردم. شعرى را كه دوست داشت، برايش خواندم. از عشق و تنهايى ام برايش گفتم. به او گفتم مى دانم به خاطر اينكه بلايى سر من و بچه ها نيايد خودش را فداكرده است. در يك لحظه احساس كردم انگشت دستش حركت كرد. دستش را در دستانم گرفتم. صدايش زدم و موسى آرام چشم باز كرد. گفتم موسى من را مى شناسى؟ سرش را تكان داد. اشك هايم مى ريخت و من به خاطر اينكه خدا نور اميد را به قلب من تابانده بود، سپاسگزار بودم. تهران را نمى شناختم. به سختى به چند داروخانه مى رفتم و براى شوهرم دارو مى خريدم. موسى نمى توانست صحبت كند چون در فك بالا و بينى اش به شدت آسيب وارد شده بود. من و موسى به زبان اشاره با هم حرف مى زديم. همان موقع در پاى او پلاتين گذاشتند. روز و شب از كنار موسى تكان نمى خوردم. پايين تخت موسى پتويى را كه پرستاران داده بودند مى انداختم. براى اينكه اگر موسى در نيمه شب درد داشت بتوانم متوجه شوم و پرستار را صدا كنم. نخى به دست او بسته بودم و سر ديگر نخ را به دست خودم بسته بودم تا با حركت دستش متوجه شوم همه پزشكان مى آمدند تا من و موسى را ببينند. يكبار يكى از آنها گفت: ما با اين شغل و درآمد و موقعيت هيچوقت اين قدر مورد توجه نبوده ايم. خوشا به حال شوهرت كه اينقدر دوستش دارى.گفتم: آقاى دكتر شايد شما هيچوقت مثل موسى خوب نبوده ايد. دوماه از زمان تصادف گذشته بود. موسى نه فك بالا داشت نه بينى و نه كام. هوا مستقيم وارد دهانش مى شد. زبانش خشك شده بود و ترك هاى عميق و دردناكى داشت و نمى توانست حرف بزند. براى اينكه موسى متوجه نشود كه چه اتفاقى براى صورتش افتاده است شب ها پرده اتاق را مى كشيدم مبادا كه عكس خودش را در شيشه ببيند. يك روز با اصرار گفت: آمنه يك آينه به من بده.
در يك لحظه ماندم چه كنم. به او گفتم: قبل از اينكه آينه بدهم بايد به حرفهاى من مثل قبل گوش كنى و آنها را باور كنى. به موسى گفتم از ديدن چهره ات نبايد ناراحت شوى و اميدت را ازدست بدهى. مهم اين است كه براى من هيچ چيز عوض نشده است.
موسى آينه را گرفت. چند دقيقه شوكه شد و بعد شروع به گريه كرد. روى صورتش دست مى كشيد. نمى توانست حرف بزند. فقط با زبان اشك با من حرف مى زد.
به او گفتم: به صورتت فكر نكن به بچه ها فكر كن و به زندگى مان كه بايد ادامه اش بدهيم. به او گفتم: از روزى كه تو به خانه نرفته اى من هم نرفته ام. به او گفتم: مثل تو چند ماهى است كه بچه هايم را نديده ام. به او گفتم: نذر كرده ام با تو به خانه برگردم. به او گفتم: نمى خواهم و نمى توانم اشك هايت را ببينم.
يکی از پزشكان براى بينى او پيوندى زد آنها مى خواستند از اين طريق هوا داخل دهان موسى نرود و بتواند حرف بزند. دعا مى كردم پيوندبگيرد. بالاخره موسى حرف زد و توانست چيزى بخورد. خوشحال بودم كه او ديگر احساس ضعف و گرسنگى نمى كند.
۵ ماه و نيم طول كشيد تا موسى توانست غذا بخورد، حرف بزند، راه برود و به زندگى برگردد. بعد از تخفيف زياد هزينه بيمارستان را ۸ ميليون اعلام كردند. به هر سختى بود قرض كرديم و به خانه برگشتيم. موسى ديگر نمى توانست كار كند. بچه ها از موسى فرار مى كردند. قرض بود و سختى و خرج بچه ها. موسى در زيرزمين مشكل تنفسى داشت و حالت خفگى پيدا مى كرد. ۴۰ كيلو وزنش را از دست داده بود. يك سال و نيم گذشت و موسى ديگر نمى توانست به اين وضعيت ادامه دهد. مردى حاضر شده بود ماهى ۲۰ هزارتومان به ما كمك كند دوباره قرض كردم و طبقه بالا را به سختى ساختم. موسى بايد زندگى مى كرد. روحيه اش بهتر شد. ولى هنوز هم گاهى دردپا آزارش مى دهد. نيمه شب پايش را ورزش مى دهم. گاهى گريه مى كند. سنگ صبورش مى شوم. مى دانم او آرزو دارد مثل همه عطسه كند، بو كند و نفس بكشد، مى دانم چه زجرى مى كشد كه ترشحات بينى در مجراى تنفسى و دهانش وارد مى شود، مى دانم موسى جز خدا و من و بچه هايش هيچكس را ندارد. مى دانم…
زن ساكت مى شود. دو مرواريد بزرگ اشك مى خواهند روى چهره اش بغلتند. زن از روزى كه با موسى به خانه برگشته سر زمين هاى كشاورزى مردم كارگرى كرده است. زن با تمام اين مشكلات از سال قبل براى اينكه مرد زندگى اش باور كند. زندگى براى آمنه دركنار او گرم ولذت بخش است بارديگر باردار شده است. آنها با ماهى ۸۰ هزارتومان كه از بيمه مى گيرند زندگى مى كنند. موسى ۲ سال است حتى حاضر نشده تا در خانه برود. او در اتاق تنها مانده است.عكس ها را گرفتم مى خواهم بروم كه موسى مى گويد:
– اين زن، زن بزرگى است. شرمنده اش هستم. اى كاش مى شد چهره اى داشته باشم تا مردم را وحشت زده نكند و من مثل قبل از خانه بيرون مى رفتم و براى راحتى اين زن بزرگ لقمه نانى سر سفره مى آوردم.
منبع: سايت ايرانی “حيدريم”
(لطفاً نظريات، اطلاعات و تجارب خويش را درمورد اين موضوع درج نماييد) —- تعداد نظريات داده شده تا به حال = 4
لطفاً با کليک کردن بر اينجا نظر بدهيد
نظريات وتبصره های شما در مورد مضمون “ بالاتر از عشق“
—————————————————————————————————————–
5- اسم: آيدا وعظيما محل سکونت: ايران وقت وتاريخ: Mon, April 13, 2009 7:11 pm
—————————————————————————————————————–
سلام.ازخوندن سرگذشت آمنه و موسی خیلی متآ سف شدیم.آمنه به واقع مظهر عشق و وفاداریه.در عین حال نظر دوست عزیز احمد شفيق رو خوندیم و کاملاً حق با ایشان است.ای کاش اونها مقررات رو رعایت می کردند تا حالا گرفتار این عذاب که به نظر ما از صدبار مردن بدتره نشن.در هر صورت اتفاقیست که افتاده.می خواستم از مسئولین محترم سایت صدای افغان خواهش کنم آدرس یا شماره ای از این زوج عاشق در اختیار همه قرار بدن تا همه با کمک هم بتونیم اونها رو در راه پر فراز و نشیب عشق یاری کنیم.به نظر ما اگر بتونید این زوج رو از طریق اخبار سراسری ایران نشون بدین همه مردم برای کمک به اونها بسیج میشن.متشکرم
آیدا و عظیما از ایران
—————————————————————————————————————–
دوستان عزيزو گرامی، آيدا جان وعظيما جان سلامهای مارا نيز بپذيريد.
اولتر از همه جهان سپاس از تماس و ارتباط تان با سايت خودتان (صدای افغان). بعداً شايان ذکراست که احساس پاک، عاطفه و ههمدردی تان با آن دو عاشق و نمونۀ صدق و وفا قابل ستايش و قدردانی ميباشد.
متأسفانه آدرس و يا شمارۀ تماس آقای موسی و خانم آمنه (آنچه علاقمندان ديگر صدای افغان نيز خواهان آن ميباشند) بدسترس ما قرار ندارد و ما نيز اين مطلب را نظر به مسؤليت انسانی وايمانی خويش از سايت ديگری بنام “حيدريم” برگرفته و بدست نشر سپرده ايم.
آنچه خواهش وآرزوی ما نيز بوده و ميباشد، در خواست کمک از همۀ علاقمندان صدای افغان (خصوصاً دوستانيکه در ايران زمين تشريف دارند) برای جستجو و تلاش در مسير دريافت اين خانوادۀ شريف و محترم بوده که ممکن است از طريق تماس با سايت محترم “حيدريم” و يا وسايل ديگری به اين آرزو رسيده و ما و همۀ علاقمندان صدای افغان را نيز مطلع سازند تا نظر به امکانات دست داشتۀ خويش با ايشان همدردی و همکاری انساندوستانه نمائيم.
در حفظ و پناه خداوند بزرگ (ج) باشيد.
ادارۀ صدای افغان
—————————————————————————————————————–
4- اسم: الحاج احمد شفيق شبنم محل سکونت: هالند وقت وتاريخ: Sun, July 20, 2008 8:29 pm
—————————————————————————————————————–
سلام، من با آقای منصور که از جرمنی لطف نموده اند کاملاً موافق هستم. واقعاً داستان آقای موسی وآمنه درس عبرتی است برای همه.
به صفت استاد رانندگی کتگوری B ميخواهم بگويم که: آقای موسی شوهر خانم آمنه اشتباه بزرگی نموده است که ديگران بايد از آن عبرت بگيرند وآن اينکه:
وی وخانمش بدون آنکه کلاه محافظتی مخصوص موتورسايکل رانی را بر سر داشته باشند، موتورسايکل رانی نموده اند. اشتباه بزگتر از آن اينکه در يک موتورسايکل بيشتر از دو نفر اجازۀ ندارند تا سفر نمايند ولی آنها علاوه بر خود شان اطفال خويش را نيز با خود داشتند.
اگر قانون درآنجا مراعات نميگردد ويا از جانب حکومت مراقبت درست صورت نميگيرد، مردم بايد به خاطر حفاظت حيات خود به قوانين احترام نموده و برای حفاظت وامنيت خود وديگران بيانديشند. خصوصاً در جاده ها و راه های عبور ومرور عامه.
در مورد اينکه با آن فاميل چه بايد کرد، ميخواهم بگويم که آنها ويا مردمی که در اطراف شان زندگی ميکنند با ارگان هاومؤسسات خيريه وکمک کنندۀ خارج از ايران در تماس شوند تا اگر اين آقا شانس تداوی مدرن جراحی پلاستيکی در کشورهای غربی را دريافت نموده، دوباره زندگی عادی را آغاز نمايد. بطور مثال آدرس ويا ايميلش را برای تماس به ارگانهای خيريه بدهند ويا هم يک شمارۀ بانکی برايش باز نموده وآنرا از طريق ويب سايت ها نشر نمايند تا کسانيکه خواهان کمک با آنها هستند از آن طريق مصدر خدمت به آن فاميل آسيب ديده گردند.
مايان نيزبايد بعد از خواندن اين داستان شکرانگی خداوند (ج) را اداء نماييم. چون چهره وقيافۀ ما بحالت طبيعی و نورمال خود بوده واز چنين مصائب دور هستيم. زيرا ممکن است ماهم دچارچنين حادثات دلخراش گرديم ويا ميگرديديم. همچنان خانم ها در ضمن شکر گزاری از خداوند (ج) بر صحت خود وشوهران شان از صبر، شکيبايی، وفا وعفت آن خانم قهرمان درس عبرت وآموزش بگيرند تا در صورت مشکلات وتنگدستی ودگرگونی حالات از آن خانم الگو و با شهامت پيروی نمايند.
والسلام
احمد شفيق شبنم
—————————————————————————————————————–
3- اسم: محمد عارف يوسفی محل سکونت: هالند وقت وتاريخ: Sun, July 20, 2008 7:31 pm
—————————————————————————————————————–
خواننده گرانقدرو محترم چند كلمه را كه پشت سر هم نوشتم با آنكه مملو از نقایص وزن و قافیه میباشد برای خانم آمنه كه در ایران زنده گی میكند و داستان زنده گی وی و شوهر وی موسی را در سایت زیبای صدای افغان تحت عنوان بالاترازعشق مطالعه نموده ام سروده ام.
صرف روی این انگیزه كه چطور آمنه با مشكلات میجنگد و عشق پاك و والای خود را نمیگذارد كه آلوده به هوس گردد و دلیرانه بر وفای خود نسبت به موسی متعهد میماند و آنهم در عصر ما و این شهامتش قابل تمجید است.
لطفاً برای خواندن شعر بنده به اينجا کليک کنيد
—————————————————————————————————————–
2- اسم: احمد منصور محل سکونت: جرمنی وقت وتاريخ: Sat, July 19, 2008 2:33 pm
—————————————————————————————————————–
واقعاً درس وعبرتی خوبی است برای مردان وزنانيکه در نشيب وفراز زندگی با اندکی فشار جفا را بروفا، بی صبری را بر صبر وشکيبايی، بدی را بر خوبی واحسان ترجيح داده بدون آنکه پيامد های زشت و تبه کن جدايی را در نظر داشته باشند با خيلی ساده گی از هم جدا ميشوند وآئندۀ خود واولاد خودر به تباهی و بربادی ميکشانند.
به فکر من با آنکه نظر هموطنم شکيب جان را تأييد ميکنم تنها تعدادی از خانمها نه بلکه مردهای افغان نيز درين ممالک غربی مرتکب چنين لغزش ها و خودخواهی ها ميگردند. خداوند همۀ انسانهای روی زمين بخصوص افغانهای عزيز را از مصيبت طلاق وپيامدها واثرات بد آن در حفظ وپناه خود داشته باشد.
والسلام
احمد منصور
—————————————————————————————————————–
1- اسم: شکيب محل سکونت: هالند وقت وتاريخ: Sat, July 19, 2008 1:29 pm
—————————————————————————————————————–
مطلب خيلی جالبی بود. اميد است سايت محترم صدای افغان اينگونه مطالب را بيشتر نشر نمايد. اين داستان درس عبرتی است به تعداد محدودی از خانم های افغان مقيم در ممالک غربی که با اندکی تغير در زندگی ويا حالت اقتصادی شوهران شان خصوصاً نداشتن جواب (اقامه) آنها را رها نموده اکثراً با مرد های خارجی ازدواج ميکنند.
با احترام
شکيب از هالند