گمشدۀ دارم …!
حمید عطا
سالها است … سالهای سال است ورایش میگردم !. من نه! بلکه قلبم، روحم یا که هردو سرگردانش اند ، نمیدانم چه است؟! اما برایش دلم تنگ میشود، گه و ناگه قلبم را میفشرد فشاری که نوید قربتش را با دردی شیرین برایم بار میارد. ذهنم را جمع میکنم تا مگر در زوایای تاریک زندگی و ماحول خود او را بیابم ، اورا بشناسم او را محکم بخود سازم ، اما همچون ( آهـ ) صبحگاهان ســرد بسرعت از هم میپاشد، از پیشم گم میشود، دود و عنقا میشود. دلم را چنگ میزند ، دلم را میفشارد اما پنجه هایش را از دید چشمم دور میدارد، فقط میدانم که درد میدهد ، میفشارد و چه خوشایند دردیست درد او، دردی که بوی آشنای آن نا آشنا را برایم میاورد.
با تاری نا مرئی قلبم را در میبندد بخودش کش میدارد ، شوق و اشتیاق مبهمی سرا پایم را بخود میکشد ، مرا غرق در رؤیایی هاله مانند و نا شناسی میسازد ، وجودم را میفشارد و دلم سخت تنگ میگردد ، برای چه ؟ نمیدانم !…
دل من داغ میشود و تنها آب چشمم بدادم میرسد تا سوز و داغ این قلب آتش گرفته ومعلق در هوا را از انهمه سوز وتپش کمی ارام سازد، دلم بیشتر میسوزد وقتی حتی نمیدانم چرا و برای چه میخواهم بگریم ؟!. چه را گم کرده ام من ؟،
نمیدانم نمیدانم !
فقط یک نکته را دانم :
که دل در بند چیزی است ،
و آن مبهم بمن خود را نشان هرگز نخواهد داد!.
چه چیز است ان ؟ چگونست آن ؟ چرا قلبم بخود بسته است ؟.
چرا همچو صدای بی نشانی هر طرف من را صدا دارد ؟ .
گهی گهی احساس اورا درلابلای نغمه های حزین یا اوازی پردردی برای خود میابم ، همراه با او بر ابر پاره هایی نشسته به اسمانها پَر میزنم ، تا جاهایی دوری میروم لذتی میبرم ، دردش را میچشم ، روانم تازه تر میشود میخواهم از میان انهمه شور و شرار بدرش ارم ، ببرش گیرم ، بشناسمش و با خودم گرهش زنم اما حیف وی چون هاله یی از غبار در برابرتند بادی گم و نیست میشود.
همچو طفلی که میخواهد سایۀ چیزی را محکم گیرد بسویش، بسویی که گمان وی را برایم میارد میدوم … ، اما چه بیجا! ذرۀ از ان فاصله ها کوتاه نشد، هیچ چیزی بدستم نشد ، فقط ان دردش همچو ناف مادر وجودم را بخود وابسته ساخته است، مرا چون جنین با خودش میبرد، نه وجودش را بمن دهد و نه خود را از وجودم جداسازد نمیتوان خودش را ببینم و خودم را باوی قرین سازم نه میتوان خود را از وی بدورسازم. او چه است؟ او کي است؟ او چون است ؟ و چگون است؟ ، نمیدانم اما برایم خوش است ، رائحۀ است ارام بخش اما از کجا ؟، از چه ؟، نمیدانم … ، نمیدانم .
دردی است اما دلپذیر… ، سوزی است اما خوشگوار .
از هرکجا ، از طرف
هر آهی را گر بشنوم
کز سوز سینه میجهد،
یا هر أنین درد را
نا گه اگر آگه شوم،
بیخود به خود اندیشم من ،
این دردها اين آهها مال من است ،
او ازمن است ، برخاسته زین جان و تن است …
وقت و ناوقتی همچو نا بینایی که برایش از" زیبایی کمان رستم " با انهمه رنگهای گونه گون و دلکشش یادی شود که در افق بهاری شسته شده با باران طراوت انگیز بر چمن های دلکش ودشت های پُرگُـل لمیده است ، قلبم مالامال تمنایی ، اشتیاق و احساس گنگی میگردد، ولی نمیداند که ان " کمان رستم " چه شکلی است ، چه رنگی است و اصلا " رنگ " چه است و چگونه است؟. گوشه دشتهای پرگل چون است و چه تماشایی دارد؟ سیمای کناره های اسمان بعد از ان باران لطیف بهاران چسان است؟ و چه وجدی دارد ؟. ولی چیزی گنگی مرا هم به وجد مبهمی میکشاند، بسوی ناسویی میبرد، دلم میخواهد انچه را در مغزم از آن تصوير مکدرو ناشناس بوجود امده است بچشمان دلم نزدیک سازم ، میخواهم ان "کمان رستم " زیبا را بدست آرم اورا محکم گیرم اما دست انداختن هایم بیهوده است چیزی بدستم نمیاید، اورا قریب به وجودم وقلبم در پوست وخونم احساس میکنم ،میخواهم میان چشمانم نگاهش دارم اما چیزی نیست که در چشمم بگنجد…، مگر چشمی هم است !؟.
آخر او چه است و کجا است ؟ چرا دور دور است اما در قلبم لانه کرده … ؟.
گفتند از مستحیلات یکی هم جمع اضداد است !. پس چرا بامن این جفت اضداد است؟ ؛ درد است اما شیرین ! دور است اما در وجودم جاگرفته ، ناآشنا است اما جزء وجود و زندگی ام گشته است !.
سالهاست گمگشته یی دارم !.
چه است … ؟
نمیدانم !.
از کجاست …؟
نمیدانم !.
درکجا ست … ؟
نمیدانم !. اما دارم ، اورا دارم باخودم است ، در خودم است وجزء وجودم شده است.