مروري بربزرگترين نبردهاوکشمکشهاي نظامي درتاريخ (بخش اول)
تهيه وپژوهش ( صباح )
اوضاع متشنج جهان وبخصوص افغانستان وکشتن وويرانيهاي روزافزون ازيک جانب وازطرف ديگربه اساس تقاضا وشرايطي نامساعد کنوني وعدم آگاهي ازپيامد هاي ناگواري نبردهاي گذشته وتشنجها ي کشنده ،وادارم ساخت تاباتمام مشکلات ازقبيل دسترسي به منابع مستند وتاريخي ، مصروفيتهاي زندگي وخانوادگي و رهگيري ها وعقده مندي هاي اشخاص وافراد بيمار، به اين خدمتي تاريخي وفرهنگي اقدام نمايم ، آرزومندم که مورد قبول مقبولي پژوهشگران ،انديشمندان وجامعه درد ديده کشور واقع گردد. تلاش نمودم تابادرنظرداشت مستند سازي ، هربخش رابا تصويرهاي – رويداد ها وحوادث تاريخي مزين بسازم که تهيه اين همه تصويرخود مشکلي بزرگي بود که هرلحظه درمسير تصميمم قرارميگرفت ، ولي تاجايکه برايم مقدوربود توانستم به اين مشکل فايق آيم .
جنگ چيست وچراصورت ميگيرد؟
قرن بيستم بيشترين آمار قربانيان جنگ طي قرون گذشته را داشته است تلفات انساني در هر قرن نسبت به قرون گذشته بيشتربوده است.
قرن هجدهم —————– 5/5 مليون نفر
قرن نوزدهم —————- 16 ميليون نفر
جنگ جهاني اول ———– 38 ميليون نفر
جنگ جهاني دوم ———– درحدود60 ميليون نفر
علت اين افزايش اين است كه از سال ۱۹۴۵ به بعد تعداد مخاصمات مسلحانه رو به افزايش است زيرا جنگهاي آزادي بخش و پارتيزاني نيز به وقوع پيوسته و پيشرفت تكنولوژي نيز منتج به توليد و ساخت سلاحهاي مخرب تري گرديده است.
جنگ و ستیز یکی از عناصر متشکل زندگی اجتماعی است، زیرا که کشمکش ، همواره مستلزم کنش اجتماعی است، همانطور که وجود کنش متقابل اجتماعی نیز لازمه همکاری و معاضدت اجتماعی است و بنابراین منازعه و همکاری همزاد و همپای هم در زندگی بشر حضور داشتهاند. در هر زمان که صلح در روابط انسانها به مخاطره افتاده سعی گردیده است از طریق سیاسی یعنی مذاکره و بحث و گفتگو موارد اختلاف ورد تجزیه و تحلیل قرار گیرد و به راه حلی دسترسی پیدا شود که ضمن تأمین منافع طرفین از ادامه خشونت و درگیری جلوگیری گردد. با اینکه جنگ و صلح دو جهان متفاوت را برای انسان بوجود میآورند، تصور اینکه این دو از یکدیگر جدا هستند نیز ممکن نیست، پس جنگ و صلح همواره در پی یکدیگر مطرح میشوند. اگر بنا به قول دیوید هیوم (David Hume) علیت را همانند رابطه توالی ضروری فرض کنیم، میتوانیم صلح را علت جنگ و برعکس جنگ را علت صلح بدانیم.
جنگ از دیدگاه هگل :
جنگ عاملی است که میتواند آگاهی اجتماعی هر ملت را ، با حراست از وحدت معنوی آن ، در برابر هرگونه فردگرایی استحکام بخشد. در صورتی که اگر فردگرایی به خودگرایی کشانده شود، حیات جامعه و دولت را به خطر خواهد افکند. جنگ میتواند تجلی یک وحدت جمعی یا روح عام در فرمان یا چهره رهبر جامعه باشد. هگل تا زمانی که ناپلئون شکست نخورده بود، او را تجلی روح عام و در سیمای فردی سلحشور میدانست.
جنگ میتواند سازنده تمدن بشری باشد. به همین دلیل هگل از خصیصه متمدن کننده خشونت دفاع میکند.
جنگ موجب تحقق و تعالی فعالیت سیاسی میگردد. هگل جنگ را به مثاب صورت برتر فعالیت سیاسی میشمارد. و معتقد است وقوع جنگ سبب از میان رفتن شکاف میان قلمر و حیات خصوصی شهروندان و قلمرو حیات عمومی دولت میگردد. در زمان جنگ شهروندان با حمایت از دولت ، از ماهیت شهروند بودن خویش آگاهی مییابند.
جنگ موجب تعالی انسان – شهروند نیز میگردد، زیرا شهروند با پذیرفتن و استقبال خطر و مرگ خود را بر فراز قله بلند آزادی میرساند. جنگ سبب سلامت دولتها میگردد، در آرامش و صلح ، هدفی جز لذت بردن و فعالیتهای انفرادی وجود ندارد، در حالی که در جنگ نیروهایی که هر فرد را به جامعه پیوند میدهند ظاهر میشوند و این نیروها ارزش فوقالعادهای دارند. شاید هیچ یک از آثار هگل ، به میزانی که به تجلیل از جنبههای مثبت جنگ پرداخته باشد، به جنبه منفی جنگ اشارهای نبینیم و دلیل آن هم روشن است، زیرا او را از جمله ستایشگران بزرگ جنگ شمردهاند.
بسيارى از مردم جنگ را امرى عبث و قابل اجتناب مى دانند و كمتر كسى آن را دوست دارد. شايد نظاميان، بويژه نظاميان كاركشته و جنگديده بيش از ديگران ازجنگ دورى كنند.
كسانى كه سابقه مبارزه در ميادين جنگى را دارند، بخوبى به خاطر مى آورند در ميدان نبرد، مرگ انسانها بسيار ساده اتفاق مى افتد و سربازان خيلى زود به مرگ همقطاران، دوستان و حتى برادران خود عادت مى كنند اما همين افراد به محض تغيير شرايط و پايان جنگ پى مى برند كه در جنگ چه برآنها گذشته و چه بر سر دشمنان خود آورده اند. اما از يك نكته هيچ وقت نمى توان فرار كرد جنگ اجتناب ناپذير است. شايد ضرورى نباشد اما اگر زمان رخ دادن آن برسد، هيچكس نمى تواند مانع اجماع آن شود. نظاميان نقطه آغاز جنگ را سياستمداران مى دانند و سياستمداران برعكس آنان جنگ را در نتيجه علامتهاى غلط نظاميان ذكر مى كنند اما امروز ۵ عامل ديگر نيز به اين دو عامل اضافه شده است. افكار عمومى، گاهى افكار عمومى جنگ را مى طلبد.
بررسى تاريخ جنگ نشان مى دهد پس از مدتى تخاصم لفظى و يا دست اندازى هاى محدود، شعله جنگ ناگهان بين دو يا چند ملت شعله ور و كشور، قاره و يا دنيايى به آتش كشيده مى شود. دليل بروز نبردها ساده و گاهى كم اهميت جلوه مى كند اما واقعيت چيز ديگرى است. دليل بروز نبرد مربوط به يك يا چند عامل ساده نيست. ده ها و يا شايد صدها سال باعث انباشت كينه ملتها عليه يكديگر مى شود و آن زمان كه وقت فورانى خشم فرا مى رسد، كسى نمى تواند مانع وقوع نبرد شود. همه چيز مانند بازى «دومينو» برهم مى ريزد و حوادث زنجير وار رخ مى دهد.گم شدن يك زن، حركت يك واحد جنگى به داخل خاك كشور مقابل، فير يك گلوله، ترور يك شخص مهم، بروز قحطى، بى احترامى به يك ملت، نحوه استفاده از يك رودخانه مشترك، بندر مشترك، منبع انرژى مشترك، استناد به يك ادعاى كهنه ارضى، استمرار يك نژاد تحت ستم، علايق نژادى، شوونيستى، راسيستى، ايدئولوژيكى و دهها دليل ديگر!اما ملتهاى خسته از جنگ پس از آنكه جنگى را به پايان رساندند تا سالها و دهه ها تمايلى به جنگ ندارند. آنها به دنبال صلح مى روند و در صلح پيشرفت مى كنند و قدرتمند مى شوند تا آنكه مجدداً با خسته شدن از زندگى در صلح، جنگ را آغاز مى كنند معمولاً يك نسل تا زمانى كه خاطرات ناراحت كننده جنگ را در حافظه دارد، علاقه اى به نبرد نشان نمى دهد.
اما جنگها ويژگى ديگرى نيز دارند و آن مرگ قهرمانان است. معمولاً در جنگها «بهترين ها» دليرانه مى جنگنند و كشته مى شوند. آنها ناگزير از جنگيدن هستند و همين قهرمانان بعدها تبديل به اسطوره هاى ملتها مى شوند. البته جنگ يكسره پديده اى منفى نيست. جنگ سبب رشد خلاقيتها، افزايش دلاوريها و بروز اخلاق مردانه مى شود. جنگ ادبيات مى سازد. «گذشت» مى آموزد و از خود گذشتن! . اما بى ترديد مردان جنگ ديده اولين مخالفان جنگ هستند چرا كه ديگر طاقت به خاك سپردن همقطاران خود را ندارند. جنگهايى كه در اين مجموعه جمع آورى شده، همگى بر تاريخ سياسى كشورها، ملتها و حتى جغرافياى سياسى دنيا تأثير گذارده اند . رخداد برخى از اين جنگ ها سبب مرگ تمدنها، دولتها و ملتها شده و برعكس ملل ديگرى را به سرورى رسانده است.
كلاوزويتز جنگ را اين گونه تعريف ميكند: )اقدامي خشونت آميز براي وادار كردن دشمن به انجام خواسته هاي ما(. بنابراين، طبق تعريف كلاوزويتز، جنگ يعني جنگ بين حكومت ها براي رسيدن به يك هدف سياسي قابل تعريف، كه همانا منافع شخصي است. در اواخر قرن هجدهم، جنگ به مثابه اقدامي حكومتي كاملاً در اذهان جاي گرفته بود. تنها نمونه بارز اين نوع جنگ در روزگاران گذشته در روم باستان به وقوع پيوسته كه آن هم جنگي يكجانبه بوده، يعني روم به منزله يك حكومت با بربرهايي درگير جنگ بود كه هيچ دركي از قاعده جدايي حكومت از جامعه نداشتند. –وان كره ولد –اعتقاد دارد كه جنگ بين دولت – شهرهاي يونان باستان را نميتوان جنگي حكومتي به حساب آورد؛ زيرا در آن زمان، بين حكومت و مردم تفاوت آشكاري وجود نداشت.
افراد شركت كننده در جنگ مردم نيمه نظامي بودند و در توصيفاتي كه امروز درباره جنگها بيان ميشود بيشتر، جنگ بين آتن و اسپارت را جنگ اهالي آتن و اهالي اسپارت عنوان ميكنند. از زمان سقوط امپراطوري روم تا اواخر قرون وسطي، عوامل گوناگوني در جنگها دخيل بودند؛ عواملي چون كليسا، زمينداران فئودال، قبيله هاي بربر و دولت – شهرها، كه هر يك آرايش نظامي خاص خود را داشتند. از اين رو، شيوه جنگيدن بربرها عموماً بر آيين هايي استوار بود كه در آن، فرد جنگجو واحد نظامي محسوب ميشد. زمينداران فئودال به شواليه هايي متكي بودند كه مردم از آنها به علت رسوم جوانمردي و سلحشوري خاصشان حمايت ميكردند. نمونه آن دولت – شهرهاي شمال ايتاليا بود كه همچون دولت – شهرهاي يونان باستان به قدرت مردم نيمه نظامي متكي بودند.
در مراحل نخستين تشكيل حكومتهاي اروپايي، پادشاهان، اردوهايي را از دل حكومتهاي ائتلافي زمينداران فئودال پديد آوردند؛ همان گونه كه امروز سازمان ملل وظيفه دارد براي ايجاد نيروي حافظ صلح از تمامي كشورهاي عضو، داوطلب بگيرد. كم كم، اين اردوها توانستند مرزهاي كشور را تقويت كنند و با توسل به قدرت اقتصادي رو به رشد خود كه از عوارض گمركي، روشهاي گوناگون اخذ ماليات و وامگيري از سرمايه داران نوظهور ناشي بود، قدرت خود را متمركز و اردوهاي مزدوري را ايجاد كنند كه تا حدي آنان را از وابستگي به زمينداران رهايي بخشد. با اين همه، معلوم شد كه اردوهاي مزدور چندان قابل اعتماد نيستند و نميتوان از آنها انتظار وفاداري داشت.
گذشته از اين، اردوهاي مزبور در زمان صلح يا در فصل زمستان نيز خود به خود منحل ميشدند. همچنين، هزينه انحلال و استخدام مجدد سربازان نيز غالباً كمرشكن بود و در فصل هاي بيكاري، سربازان مزدور همواره راه هاي ديگري را براي تأمين معاش خود پيدا ميكردند، هرچند كه درآمدشان از اين راه از درآمد خدمت در اردو كمتر بود. از اين رو، اردوهاي مزبور به تدريج جاي خود را به اردوهاي ثابت دادند و اين اردوها امكان ايجاد نيروهاي نظامي متخصص و حرفهاي را براي پادشاهان فراهم كردند.
ابداع مشق نظامي از سوي گوستاو آدولفوس سويدني، و شاهزاده ويليام اورانژي ، باعث شد تا در زمان صلح نيز، اردو به كار مشغول باشد. طبق نظر كيگان، تشكيل سربازان پياده نظام ثابت، يا جزوتامهاي نظامي براي سپردن كنترول نيروي مسلح كشور به حكومت شد. اين سربازان را در پايگاهايي كه بعدها به دانشكدههاي ملي بدل شدند مستقر كردند و براي متمايز كردن سربازان از غيرنظاميان بدانها لباس يونفورم پوشانيدند. به گفته مايكل رابرتس، سرباز با پوشيدن لباس شاهي به كسوت يكي از افراد پادشاه درميآمد. در حقيقت نيز، وضع به همين صورت درآمد، چرا كه پادشاهان روز به روز به پوشيدن لباسهاي نظامي بيشتر تمايل نشان دادند؛ زيرا، اين لباس نقش آنان را در مقام فرماندهان نظامي به خوبي نمايان ميكرد. اين نوع تشكيلات جديد نظامي به تدريج در مقام نظامهاي حكومتي نوظهوري كه به نوعي با مدرنيته در ارتباط بودند، پا گرفتند و به تدريج، متداول و مرسوم شدند. در اين تشكيلات، سرباز عامل قدرت منطقي – مشروع به شمار ميآمد؛ عنواني كه ماكس وبر، آن را به كار برد. به گفته وي، –افسر نظامي مدرن مقام منصوبي است كه با ويژگيهاي خاص طبقه خود به وضوح از ديگر انواع متمايز ميشود…
چنين افسراني از اين نظر با افرادي چون فرماندهان منتخب نظامي، سردسته پرجذبه سربازان مزدور، افسراني كه اردوهاي مزدور را به مثابه يك شركت سرمايه داري به خدمت گرفته و رهبري ميكنند و در نهايت، با مسئولان حقوق بگيري كه به مزدوري گرفته شده اند، تفاوتهاي عميق و ريشه داري دارند. شايد اين افراد به تدريج به كسوت هم درآيند و جاي يكديگر را بگيرند. خدمتكار موروثي كه ابزار كارش را از او گرفته اند و فرمانده اردو مزدور كه منافع سرمايه داري خود را مد نظر دارد، به همراه تجار سرمايه دار خصوصي، پيشگام تأسيس نوع جديدي از تشكيلات هستند .
تأسيس اردوهاي ثابت تحت كنترول حكومت، كه از ويژگيهاي حكومت مدرن به شمار ميرفت، بخش مهمي از روند انحصاري كردن خشونت مشروع بود. در اين زمان، منافع ملي جانشين مفاهيم عدالت قيد شده در حقوق جنگ كه از الهيات ملهم شده بودند به جنگ مشروعيتي موجه بخشيد. اصرار كلاوزويتز بر اين موضوع كه جنگ براي تأمين منافع ملي – يا تداوم سياست از راههاي ديگر ابزاري منطقي است، به دنيوي شدن مشروعيت انجاميد كه همگام با پيشرفت در ساير حوزهها حركت ميكرد. هنگامي كه منافع ملي به عامل عمده مشروعيت جنگ مبدل گرديد، ديگر نميشد ادعاهايي را كه عوامل بيرون از دايره حكومت درباره دليل منطقي مطرح كرده بودند، از راه ابزارهاي خشونتآميز دنبال كرد.
به اين ترتيب، مقرراتي در زمينه شرايط و اجزاي تشكيل دهنده جنگ مشروع وضع و بعدها، به صورت قوانين جنگ، تدوين و گردآوري شد. اين مسئله كه جنگ يك فعاليت مجاز اجتماعي است و به سازماندهي و توجيه نياز دارد، مستلزم وضع قوانين خاصي است. همان طور كه ميدانيم بين كشتاري كه جامعه آن را ميپذيرد و كشتاري كه جامعه آن را طرد و نفي ميكند تفاوت ظريفي وجود دارد كه در طول تاريخ، به گونه هاي متفاوتي تعريف شده است. در قرون وسطي، مقررات جنگ را مقامات كليسا وضع ميكردند، ولي در حكومت مدرن، لازم است كه مقررات دنيوي جديدي وضع شود. وان كره ولد در اين باره ميگويد: (براي تشخيص جنگ از جنايت ، جنگ بايد به دقت ثبت نام، مشخص و كنترول شوند تا از افراد مزدور متمايز گردند. آنها بايد در هنگام جنگ، لباس خاص بپوشند، اسلحه خود را از ديگران پنهان نكنند و تابع فرماندهي باشند كه مسئول اقدامات و اعمال آنهاست. همچنين، نبايد به شيوه هاي رذيلانهاي چون نقض آتش بس، مسلح شدن بعد از اسارت و از اين قبيل متوسل شوند و تا آنجا كه ضرورتهاي نظامي ايجاب كند نيز نبايد به غيرنظاميان تعرض نمايند(. تأمين بودجه اردوهاي ثابت مستلزم قانوني شدن روندهاي اجرايي، نظام مالياتي و وامگيري بود. در قرن هجدهم، هزينه هايي كه در غالب كشورهاي اروپايي براي امور نظامي صرف ميشد حدود سه چهارم بودجه كشور را در بر ميگرفت.براي بهبود و افزايش ظرفيتهاي مالياتي، نظام اجرايي بايد اصلاح و براي جلوگيري از به هدر رفتن منابع مالي، فساد اداري ريشه كن يا دستكم محدود ميشد. براي سازماندهي، افزايش كارآيي و بهره برداري بهينه از هزينه ها نيز بايد سازمانهايي براي رسيدگي به امور مربوط به جنگ تشكيل و وزيراني در اين زمينه منصوب ميشدند. همچنين، براي توسعه ابعاد وامگيري و اخذ اعتبار، بايد بودجه پادشاه از بودجه حكومت جدا و در نهايت بانكهاي مركزي تأسيس ميشدند. افزون بر اين، راههاي ديگري نيز بايد براي برقراري قانون و نظم و عدالت در حوزه حكومت پديد ميآمد تا مبناي مطمئني براي اخذ ماليات و وامگيري پيدا و در ضمن، مشروعيت حكومت نيز تأمين ميشد.
در اين ميان، نوعي قرارداد نانوشته پديد آمد كه بر اساس آن، پادشاهان در ازاي دريافت بودجه به دفاع و محافظت از كشور و مردم متعهد ميشدند. حذف يا غيرقانوني اعلام كردن فعاليت ياغيان، مزدوران و راهزنان گونه هاي شخصي محافظت را حذف كرد و ظرفيت كسب درآمد پادشاه را افزايش داد. در نتيجه، شالودهاي براي فعاليت اقتصادي مشروع و قانوني پديد آمد. بدين ترتيب، فرآيندي به موازات ارائه تعريف مجددي از جنگ به منزله جنگ بين كشورها و حكومتها و فعاليتي خارجي، رواج يافت كه آنتوني گيدنز، آن را برقراري آرامش داخلي مينامد. اين فرآيند مواردي چون برقراري روابط پولي (مثل دستمزد و كرايه) به جاي اعمال فشار به صورت مستقيم، الغاي اشكال خشونت آ ميز مجازات از قبيل شلاق و اعدام با طناب دار و تأسيس سازمانهايي غيرنظامي براي جمعآوري ماليات و اجراي قوانين داخلي را شامل ميشد. مهمتر از همه اين كه بين پوليس نظامي و پوليس شخصي كه مسئول اجراي قوانين داخلي و برقراري نظم در داخل كشور بود تمايز ايجاد ميكرد. روند انحصاري كردن خشونت به هيچ رو فرآيند آسان و بيوقفهاي نبود كه همزمان در كشورهاي مختلف اروپايي به شيوه واحدي انجام شود. نمونه آن كشور پروس بود كه بعد از انعقاد قرارداد وستفاليا، از ادغام سرزمينهاي تحت حكومت خاندان هوهنزولرن پديد آمد.
اين كشور كه پديدهاي كاملاً ساختگي بود در قرن هجدهم، با برخورداري از تنها يك پنجم جمعيت فرانسه توانست با قدرت نظامي اين كشور برابري كند. علت اين امر تركيب قوي اصلاحات نظامي و زمامداران منطقي بود كه از دستاوردهاي فردريك ويليام، گزينگر بزرگ و جانشينان وي به شمار ميرفت. برعكس، پادشاهان فرانسه با شورشهاي مداوم نجيب زادگان روبه رو بودند و براي قانونمند كردن امور زمامداري و جمعآوري ماليات دشواريهاي فراواني پيش رو داشتند. اسكاكپول ميگويد يكي از دلايل اصلي وقوع انقلاب فرانسه ناتواني نظام پيشين در ايجاد قابليت اجرايي و مالي لازم براي تحقق اهداف نظامي بوده است.
البته، جريان مزبور به آن اندازه كه در اين تعريف سنتي آمده است منطقي يا عملي نبود. مايكل رابرتس تأكيد ميكند اين منطق نظامي بود كه به تشكيل اردوهاي ثابت انجاميد، اما مشكل بتوان ضرورتهاي جنگ را از مقتضيات تقويت و تحكيم مواضع داخلي تفكيك كرد. كاردينال ريشه ليو از تشكيل يك اردو ثابت حمايت مينمود؛ زيرا به نظر وي، اين اقدام، نجيب زادگان را كنترول ميكرد. روسو همواره ميگفت، جنگ همان اندازه كه عليه ديگر كشورهاست بر ضد اتباع خودي نيز هست: )هر كسي ميتواند درك كند كه جنگ و پيروزي در خارج و زورگويي و استبداد در داخل پشتيبان يكديگرند و معمولاً پول و نفرات از رعايا و خلق تحت سلطه به ميل حاكمان گرفته ميشود تا كشورهاي ديگر را نيز تحت يوغ خود بياورند. در يك كلام، هر كس ميتواند ببيند كه شاهزادگان متجاوز دستكم به همان ميزان كه آتش جنگ را بر ضد دشمنان خود ميافروزند، عليه رعاياي خود نيز اعلام جنگ ميكنند. در نتيجه، سرنوشت كشور غالب از كشور مغلوب چندان بهتر نيست(. هرچند ادعا ميشد كه هدف از جنگ تأمين منافع ملي، منطقي و معقول است، در تمامي دوره ها، به انگيزه هاي بيشتري براي القاي حسن وفاداري افراد و ترغيب آنان به جانفشاني و به خطر انداختن زندگيشان نياز بوده است. براي نمونه، تمايلات و منافع مذهبي، اردو نوين كرامول، يعني قديم يترين نمونه از نيروي حرفهاي مدرن را پديد آورد. همچنين، اين كليساي لوتران بود كه باعث موفقيت هاي پروس شد.
جنگ از قالب يك فعاليت خشونت آميز كم و بيش مستمر و پيوسته به صورت رويداد منفصل و گسست هاي درآمد و در حكم نوعي انحراف از سير تكاملي به سمت ايجاد جامعه مدني البته، نه در مفهوم شهروندان شركت كننده و نهادهاي غيردولتي سازمان يافته، بلكه به معناي امنيت هر روز، آرامش داخلي، احترام به قانون و عدالت در نظر گرفته شد. همچنين، مردم نيز توانستند مفهوم صلح پايدار را درك كنند. هرچند بسياري از انديشمندان بزرگ ليبرال به رابطه بين تحكيم و تقويت حكومت و جنگ پي برده بودند، در عين حال، اين مسئله را نيز پيشبيني ميكردند كه افزايش تبادلات بين كشورها و اعتماد هر چه بيشتر حكومتها به مردم آگاه به ايجاد اروپايي منسجمتر و دنيايي آكنده از صلح بيشتر خواهد انجاميد كه همانا گسترش جامعه مدني به آن سوي مرزهاي مملكت است. گذشته از آن، كانت در سال ۱۷۹۵ بدين مسئله اشاره كرد كه جامعه جهاني به قدري كوچك شده است كه )اگر، حقي در نقطهاي از جهان پايمال شود در نقاط ديگر احساس خواهد شد(.
كلاوزويتز نگارش كتاب در باب جنگ را در سال ۱۸۱۶، يعني يك سال بعد از پايان جنگهاي ناپلئون شروع كرد. كتاب وي عميقاً تحت تأثير تجربياتش درباره شركت در جنگ و سپس اسارت است. جنگهاي ناپلئون نخستين جنگهاي مردمي به شمار ميآيند. وي طرح خدمت وظيفه يا سربازگيري را در سال ۱۷۹۳ پايه ريزي كرد. در سال ۱۷۹۴، نيروي نظامي تحت امر وي با بيش از ۱۱۶۹۰۰۰ نفر بزرگترين نيروي نظامي به شمار ميرفت كه تا آن زمان در اروپا تشكيل شده بود. موضوع و درونمايه اصلي كتاب، به ويژه فصل نخست كه به عقيده كلاوزويتز تنها فصل كامل كتاب است، ارباب جنگ و گرايش جنگ به افراط و تفريط ميباشد. مطابق نظر او جنگ سه سطح دارد: سطح حكومتي يا مقامات سياسي؛ سطح اردو يا جنرالها؛ سطح مردم. به طور عموم، ميتوان گفت كه هر يك از اين سه سطح به ترتيب بر اساس منطق و استدلال، شانس، استراتژي و احساسات عمل ميكنند. طبق اين دسته بندي سه گانه بود كه كلاوزويتز مفهوم جنگ خود را مطرح كرد. در بهترين تعبير اين نوع جنگ را مفهومي هگلي، انتزاعي يا آرماني ميدانند؛ اين گرايش ذاتي و دروني جنگ است كه ميتوان آن را از منطق سه سطح مختلف اجتماع به دست آورد.
جنگ براي خود ماهيت ويژهاي دارد كه با واقعيات تجربي مغاير است. اين منطق برحسب سه دسته اقدام متقابل بيان ميشود. در سطح سياسي، حكومت همواره در راه رسيدن به اهدافش با مقاومت روبه روست و به همين دليل ناچار است كه فشار بيشتري را وارد آورد. در سطح نظامي، هدف بايد خلع سلاح رقيب در راه رسيدن به هدف سياسي باشد، در غير اين صورت، همواره خطر ضدحمله وجود دارد. سرانجام اينكه، قدرت اراده به احساسات عمومي متكي است؛ زيرا، جنگ هيجان و خصومتي را برميانگيزد كه شايد مهار نشدني باشد. از نظر كلاوزويتز، جنگ فعاليتي عقلاني و منطقي است؛ حتي اگر احساسات و عواطف نيز در آن دخيل باشند و در مسير آن به خدمت گرفته شوند.
از اين نظر، جنگ فعاليت مدرني است كه مبناي آن ملاحظات دنيوي ميباشد و به تحريمها و ممنوعيتهاي ناشي از تصورات غيرعقلاني درباره جهان محدود نميشود. جنگ واقعي و جنگ انتزاعي از دو نظر با يكديگر متفاوتاند: سياسي و نظامي. نخست اين كه ممكن است اهداف سياسي جنگ محدود يا پشتوانه مردمي آن كافي نباشد: )هر اندازه هيجان پيش از جنگ، خشونتبارتر باشد، جنگ به قالب انتزاعي خود نزديكتر، پيشروي آن در راستاي نابودي دشمن سريعتر، سازگاري اهداف نظامي و سياسي با يكديگر بيشتر، جنگ نظامي تر و غيرسياسي تر (ولي انگيزهها و تنشها كمرنگتر) و همسويي طبيعي عنصر نظامي (زور) با عنصر سياسي كمتر و در نتيجه، انحراف جنگ از مسير طبيعي خود كمتر خواهد بود(. دوم اين كه، يكي از ويژگيهاي هميشگي جنگ آن چيزي است كه كلاوزويتز بدان اصطكاك ميگويد. اين ويژگيها عبارت اند از: مشكلات پشتيباني، اطلاع رساني ضعيف، وضعيت نامناسب هوا، بي نظمي، زمين ناهموار، سازماندهي ناقص و … همه اين موارد روند جنگ را كُند ميكنند. در نتيجه، جنگ طبق نقشه هاي روي كاغذ پيش نميرود. به گفته كلاوزويتز، جنگ ابزاري است كه عناصري چون عدم قطعيت، انعطاف ناپذيري و شرايط پيشبيني نشده جايگاه خاص خود را در آن دارند. جنگ واقعي حاصل كشمكش محدوديتهاي سياسي، عملي و گرايش دروني نسبت به جنگ است. طبق نظريات گذشته، با افزايش نيروها، سازماندهي و فرماندهي آنها توسط يك نفر مشكل و مشكل تر ميشد. به همين علت، نياز فزايندهاي به يك نظريه استراتژيك كه هم بتوان آن را مبناي گفتمان مشتركي درباره جنگ قرار داد و هم بتوان با آن جنگ را سازماندهي كرد احساس ميشد.
به گفته سيمكين، به زباني تخصصي نياز بود تا بتوان دكترينهاي نظامي مشترك و آنچه را بعدها به روندهاي عملياتي معيار مشهور شد هدايت و رهبري كرد. كلاوزويتز پايه گذار تفكر استراتژيك است؛ تفكري كه در قرنهاي نوزدهم و بيستم توسعه يافت. دو نظريه فرسايش و رزمايش جنگ نخستين بار در كتاب در باب جنگ وي در كنار مباحثي در زمينه تهاجم و دفاع و همچنين تجمع و تفرق مطرح شدند. نظريه فرسايش بدان معناست كه پيروزي با فرسودن و خسته كردن قواي دشمن و وارد آوردن ميزان بالايي از تلفات يا ميزان بالايي از فرسايش حاصل ميشود. اين نظريه معمولاً با استراتژيهاي دفاعي و تجمع زياد نيرو در ارتباط است. نظريه رزمايش به غافلگيري و پيشدستي بستگي دارد. از اين نظر، تحرك و تفرق براي ايجاد ابهام و افزايش سرعت مهم هستند. به گفته كلاوزويتز، اين دو نظريه لزوماً مكمل يكديگرند. بدين ترتيب، مشكل بتوان از راه فرسايش به يك پيروزي قاطع دست يافت. در عين حال، استراتژيي كه مبناي آن رزمايش است در نهايت، براي كسب موفقيت مستلزم برتري نيروهاست.
مهمترين نتيجه هاي كه ميتوان از اين كتاب در باب جنگ گرفت اهميت برخورداري از نيروي قاطع و آمادگي به كارگيري نيروست. همين نكته به ظاهر ساده در زمان نگارش كتاب مزبور، يعني قرن هجدهم، اصلاً بديهي نبود. در قرن هجدهم، براي آن كه نيروهاي حرفوي حفظ شوند با قضيه جنگ با احتياط برخورد ميشد. گرايش، بيشتر به سمت اجتناب از درگيري بود، محاصره هاي دفاعي به حملات تهاجمي ترجيح داده ميشد، كشمكشها در طول فصل زمستان متوقف و عقب نشيني هاي استراتژيك نيز امر متداولي بود. از نظر كلاوزويتز، نبرد عبارت بود از يك اقدام جنگي واحد و لحظه تعيين كنندهاي كه وي آن را با پرداخت پول در بازار مقايسه ميكرد. بسيج نيروها و اعمال زور از مهمترين عوامل تعيين كننده نتيجه جنگ به حساب ميآمدند. به اعتقاد ويِ، از آنجا كه استفاده از قدرت فيزيكي تا حد نهايت به هيچ وجه با استفاده از عقل و منطق منافاتي ندارد، پس آن كه بدون هيچ ترسي، از زور استفاده ميكند و به خونهاي ريخته شده در اين راه نيز بياعتناست بايد بر حريف غلبه كند، البته، در صورتي كه حريف از اين نظر اقتدار كمتري داشته باشد. بدين ترتيب، طرف نخست، قانون را به دومي تحميل ميكند و هر دو به افراطكاري كشيده ميشوند. در اين بين، تنها محدوديتي كه وجود دارد ميزان نيروي خنثي كنندهاي است كه هر دو طرف از آن برخوردارند.
جنگ به سبك ناپلئوني يعني جنگي كه در آن كليه مردم يک کشور بسيج ميشوند، تا زمان جنگ جهاني اول تكرار نشد. با وجود اين، تحولات چندي در طول قرن نوزدهم موجب شد طرح كلاوزويتز درباره جنگ مدرن يك قدم به واقعيت نزديكتر شود. پيشرفت شگرف فناوري صنعتي يكي از تحولات مزبور بود كه به تدريج، در حوزه نظامي هم به كار گرفته شد. از جمله مهمترين آنها ميتوان به توسعه راه آهن و تلگراف كه بسيج گسترده تر و سريع تر اردورا امكان پذير كرد اشاره نمود. همين تكنيك ها در جنگ فرانسه و پروس نيز كه به يكپارچگي آلمان در سال ۱۸۷۱ انجاميد، در ابعاد وسيعي، به كار گرفته شد. انبوه اسلحه، به ويژه سلاحهاي كوچك، براي نخستين بار در ايالات متحده توليد شد. از اين رو، جنگهاي داخلي امريكا غالباً نخستين جنگهاي صنعتي تاريخ به شمار ميآيند.
توسعه تکنالوژي نظامي يكي از عوامل گسترش فعاليتهاي حكومتي تا قلمروي صنعت بود. مسابقه تسليحاتي در زمينه جنگ افزارهاي دريايي در اواخر قرن نوزدهم ظهور كرد و پيدايش آن چيزي را نشان داد كه بعدها، به مجتمع صنعتي – نظامي آلمان و انگليس معروف شد. افزايش اهميت مسئله اتحاد و پيمان بين كشورها بود. اگر بپذيريم كه در جنگ، برخورداري از نيروي قاطع و كوبنده از مهمترين عوامل است، پس اين امكان وجود دارد كه آن را از راه پيمان و اتحاد تقويت كرد. با پايان قرن نوزدهم، انعقاد پيمان رواج يافت. همين موضوع يكي از دلايل مهم مشاركت كليه قدرتهاي بزرگ آن زمان در جنگ جهاني اول بود.
تدوين مقررات و قوانين مربوط به جنگ بود كه در اواسط قرن نوزدهم، با بيانيه پاريس (۱۸۵۶) مشتمل بر قوانين مربوط به تجارت دريايي در زمان جنگ پاي گرفت. در جريان جنگهاي داخلي آمريكا، يك حقوقدان برجسته آلماني به خدمت گرفته شد تا مجموعه قوانين معروف به قوانين ليبر، را تهيه و تنظيم كند. اين قوانين عبارت بود از مقررات و اصول اساسي جنگ در خشكي كه شورشيان را حريفاني بين المللي عنوان ميكرد. كنوانسيون ژنو مصوب ۱۸۶۴ كه هنري دونان، بنيانگذار صليب سرخ جهاني، آن را ارائه داد، بيانيه سن پترزبورگ در سال ۱۸۶۸، كنفرانسهاي لاهه در سال ۱۸۹۹ و ۱۹۰۷ و كنفرانس لندن در سال ۱۹۰۸، همگي سهم عمدهاي را در رشد ساختار حقوق بين المللي در رابطه با اداره جنگ و نحوه برخورد با اسيران، بيماران، مجروحان، غيرنظاميان و همچنين مفهوم ضرورت نظامي و تعريف سلاحها و تاكتيك هايي كه اين مفهوم را شامل نميشدند ايفا كردند.
هرچند مقررات مزبور هميشه رعايت نميشدند، توانستند در تعريف عناصر و اجزاي تشكيل دهنده جنگ مشروع و قانوني و مرز اعمال زور مؤثر واقع شوند. از جهاتي، اين قوانين و مقررات كوششي در راستاي حفظ مفهوم جنگ به منزله ابزاري منطقي در خدمت سياستهاي حكومت بود. اين تلاش در مقطعي انجام شد كه چيزي نمانده بود منطق جنگ و گرايشهاي افراطي آن همراه با توسعه روزافزون تکنالوژي به ويرانگريهاي هرچه بيشتر منجر شود. به طور خلاصه، جنگ مدرن كه در قرن نوزدهم شكل گرفت براي آن كه بتواند مجموعه عظيمي از نيرو را اداره كند جنگ بين حكومتها را با تأكيد فزاينده بر دامنه جنگ و تحركات انجام شده و نياز روزافزون به سازماندهي منطقي و دكترين علمي شامل ميشد. در كتاب كلاوزويتز، بين اصرار وي بر منطق و تأكيد بر اراده و احساس، همواره كشمكش وجود دارد. نوابغ و قهرمانان نظامي، شخصيتهاي اصلي كتاب در باب جنگ هستند. احساساتي چون وطنپرستي، شرافت و شجاعت، بخشي از ساختار كتاب مزبور را تشكيل ميدهند. در عين حال، نتيجه گيريهاي نويسنده درباره ماهيت ابزاري جنگ، اهميت مسئله دامنه جنگ و نياز به تصور تحليلي از جنگ اهميت مشابهي دارند. در واقع، تضاد بين عقل و احساس، هنر و علم، فرسايش و رزمايش، دفاع و تهاجم، ابزارگرايي و افراطگرايي مؤلفه هاي اصلي تفكر كلاوزويتز را تشكيل ميدهند. ميتوان گفت در قرن بيستم، اين كشمكش و تضاد به مرز فروپاشي رسيد. جنگهاي نيمه اول قرن بيستم جنگهاي كاملي مشتمل بر بسيج وسيع و گسترده نيروهاي ملي، هم براي جنگيدن و هم براي حمايت از روند جنگ از راه توليد اسلحه و ضروريات جنگ بودند. احتمالاً كلاوزويتز نميتوانست از تركيب هولناك توليد انبوه سلاح، سياستهاي جمعي و ارتباطات گروهي هنگاميكه جنگ به كشتارهاي جمعي منتهي ميشد تصوري داشته باشد.
با اين همه جنگهاي قرن بيستم، تعبير كلاوزويتز از جنگ كامل را تا نهايت تصور تحقق بخشيده و به كشف تسليحات هسته اي انجاميد؛ تسليحاتي كه ميتوانند از لحاظ نظري تخريب كاملي را بدون ايجاد درگيري پديد آورند. در عين حال، برخي از ويژگيهاي جنگهاي جديد پيش از اين در جنگهاي كامل قرن بيستم نيز سابقه داشته است. در جنگ كامل، حوزه دولتي سعي ميكند كل جامعه را در جنگ شركت دهد. به همين علت است كه مرز بين حوزه دولتي و خصوصي از بين ميرود و به همان نسبت نيز مرز بين حوزه نظامي و غيرنظامي و نظاميان و غيرنظاميان نيز به تدريج از ميان برداشته ميشود. در جنگ جهاني اول، اهداف اقتصادي، اهداف نظامي و مشروعي بود و در جنگ جهاني دوم نيز، اصطلاح نسل كشي در نتيجه كشتار يهوديان به فرهنگ حقوقي وارد شد. در جناح متفقين، بمباران بي هدف غيرنظاميان كه دامنه ويرانگري را تا ابعاد نسل كشي گسترش ميداد (حتي اگر اين ميزان با دامنه قتل عام هاييكه توسط نازيها انجام ميگرفت همخواني نداشت) بر اساس قاعده خورد كردن روحيه دشمن – يا به اصطلاح موجود در قوانين جنگ ضرورت نظامي – توجيه ميشد. هر اندازه جنگ تعداد بيشتري از مردم را در بر ميگرفت، توجيه آن در قالب منافع ملي – البته اگر اصلاً توجيهي داشت – پوشاليتر ميشد. جنگ، همان طور كه وان كره ولد ميگويد، دليلي بر اين ادعاست كه انسان، موجود خودخواهي نيست. هيچ نوع محاسبهاي كه به منافع فردي و كسب سود معطوف باشد نميتواند استقبال از خطر مرگ را توجيه كند. عامل اصلي رضايت بخش نبودن عملكرد اردوهاي مزدور كافي نبودن انگيزه هاي اقتصادي براي جنگيدن بود. همين موضوع درباره منافع مالي نيز صدق ميكند؛ مفهومي كه زاييده همان مكتب فكري پوزيتيويستي است كه اقتصاد مدرن را پايه گذاري كرد. انسانها به دلايل شخصي گوناگوني مانند ماجراجويي، كسب افتخار، ترس، رفاقت، محافظت از خانه و خانواده ميجنگند، ولي خشونت اجتماعي مشروع و سازمان يافته به هدف مشتركي نياز دارد كه تمامي سربازان بدان اعتقاد داشته و در آن با ديگران شريك باشند. اگر قرار است كه سرباز، قهرمان و نه جنايتكار باشد بايد براي تمركز انرژي و ترغيب وي به كشتن و كشته شدن توجيهاتي قهرمانانه ارائه شود.
در جنگ جهاني اول، حس وطنپرستي به ظاهر آن قدر قوي بود كه مردم را به فداكاري وادارد و ميليونها جوان را داوطلب جنگ به نام پادشاه و مملكت كند. تجربه وحشتناك جنگ مزبور به دلسردي و نااميدي و توجه به دلايل انتزاعي قويتر منجر شد، يعني آنچه گلنر، از آن به منزله اديان دنيوي ياد ميكند. جنگ جهاني دوم براي متفقين واقعاً جنگي عليه شر و بدي بود؛ همه كشورها براي شركت در اين جنگ بسيج شده بودند. اين بار، متفقين با نام دموكراسي بر ضد فاشيسم و نازيسم براي محافظت از كشور خود ميجنگيدند. در جريان جنگ سرد نيز، ايدئولوژي هايي از همين نوع براي توجيه تداوم مسابقه تسليحاتي به كار گرفته شد و جنگ مزبور را براي توجيه خطر كشتار دسته جمعي، به منزله جدال خوب و بد در چارچوب تجربه زمان جنگ تصوير كرد. شايد مهمترين دليل شكست دخالتهاي نظامي پس از جنگ جهاني، به ويژه مداخله آمريكا در ويتنام و مداخله شوروي در افغانستان، اين بود كه چنين توجيهي نه قانع كننده و نه كافي است. هرچند موانعي كه از موفقيت اقدامات ضد شورش جلوگيري ميكردند به تفصيل بررسي شده اند،مسئله اصلي اين است كه در اين زمينه، سرباز احساس قهرماني نميكرد. كشورهاي مزبور ممالكي دورافتاده بودند كه در آن جا، حق يا ناحق بودن مواضع آنچنان واضح و آشكار نبود و حداكثر قضيه اين بود كه سربازان خود را آلت دست سياستمداران در بازي سياسي سطح بالايي احساس ميكردند كه از آن سردرنميآورند و حداقل اينكه خود را جنايتكار ميدانستند. در ايالات متحده، مقامات سياسي نسبت به افكار عمومي بسيار حساس اند. به همين دليل، اين تجربه باعث شد كه ديگر هيچ كس حاضر نشود جان مردم را در اين راه به خطر بيندازد. اين موضوع به تدوين استراتژي هايي منجر شد كه بيشتر به قدرت هوايي متكي بودند، چرا كه از اين راه ميتوان بدون به خطر انداختن جان مردم اعمال فشار كرد، يعني همان جنگي كه ادوارد لاتواك. آن را جنگ دوران فراقهرماني ميخواند. گابريل كالكو در اثر ماندگار خود درباره جنگهاي قرن بيستم مينويسد كه همواره افراد انگشت شماري كه به يك نوع جهل پذيرفته شده از جانب اجتماع مبتلا هستند آتش جنگ را ميافروزند. عملكرد رهبران سياسي در چارچوب آرا و عقايد اجماع نخبگان است و مخالفان را به آن راهي نيست. در نتيجه، همين امر انتقال اطلاعات كذب و اوهام گمراه كنندهاي را درباره ملزومات جنگ موجب ميشود. استدلال وي براي اين مدعا كه احتمال درگيري حكومت هاي دموكراسي با يكديگر خيلي كم است پشتوانه محكمي به حساب ميآيد. بيترديد، هرچه رهبران بيشتر احساس مسئوليت كنند وارد شدنشان به ماجراهاي خطرناك بعيدتر به نظر ميرسد، اما در قضيه جنگ جهاني اول، احتمالاً بيخردي و جهل رهبران سياسي به مردم معمولي نيز سرايت كرده بود.
در جريان جنگ جهاني دوم، دستكم در كشور انگليس، افكار عمومي شايد بيش از رهبران سياسي آرام، طالب جنگ بود، ولي شركت در جنگ، تازه اول كار است. آنچه در ادامه و پيگيري جنگ اهميت دارد ميزان درك هدف آن سوي كساني است كه جنگ را قانوني ميدانند و در آن شركت ميكنند. جنگ فعاليت متناقضي است كه از سويي نهايت انسجام، نظم اجتماعي سازمان يافته، انضباط، سلسله مراتب و اطاعت را داراست است و از سوي ديگر مستلزم وفاداري، ايثار و اعتقاد تمامي افراد است. در دوران پس از جنگ، روشن شد كه عوامل اندكي براي مشروعيت بخشيدن به جنگ و تشويق مردم به فداكردن جانشان وجود دارد. در واقع، اين مسئله كه جنگ پديده غيرمشروعي است بعد از ضايعه جنگ جهاني اول پذيرفته شد كه توافقنامه بريان كلوگ، استفاده از جنگ را به منزله، ابزار سياست، بجز در مقام دفاع از خود ممنوع اعلام كرد. اين ممنوعيت در جريان محاکم نورنبرگ: و توكيو كه در آنها رهبران آلمان و جاپان به جرم برنامه ريزي براي جنگ تجاوزكارانه محاكمه شدند تقويت گرديد و در فهرست منشور سازمان ملل، قرار گرفت. امروز به نظر نميرسد كه كسي با اين مسئله مخالف باشد كه استفاده از زور تنها زماني توجيه پذير است كه يا در مقام دفاع از خود باشد يا آن كه از سوي جامعه بين المللي، به ويژه شوراي امنيت سازمان ملل تأييد شده باشد. در جنگ اول جهاني ميزان بهره برداري از فنون و شيوه هاي جنگ مدرن به شدت كاهش يافته بود. کشتي هاي جنگي عظيمي كه در قرن نوزدهم به كار گرفته ميشدند ديگر در جنگ جهاني اول، كاربرد نداشتند.آنچه اهميت داشت برخورداري از قدرت آتش در ابعادي وسيع و گسترده بود. جنگ جهاني اول جنگي تدافعي و فرسايشي بود كه در جريان آن، جوانان رزمندهاي كه تحت فرماندهي جنرالهاي تحصيل كرده در مكتب تفكر استراتژيك قرن نوزدهمي ميجنگيدند (يعني تفكري مبني بر اعمال بيمهاباي زور)، با تفنگ هاي دشمن قتل عام ميشدند. در اواخر جنگ، به كارگيري تانك و طياره ، نفوذ تهاجمي را امكان پذير كرد و زمينه هاي نوعي جنگ رزمايشي را كه ويژه جنگ جهاني دوم بود فراهم آورد.
در دوران پس از جنگ، افزايش قابليت كشندگي و دقت كليه مهمات كه تا اندازهاي از انقلاب در صنعت الكترونيك ناشي شده، به شدت سطح آسيب پذيري كليه سيستمهاي تسليحاتي را بالا برده است. در حال حاضر، به كارگيري سكوهاي تسليحاتي جنگ جهاني دوم فوق العاده گران تمام ميشود. در نتيجه، از كاربرد آنها به دليل هزينه و مقتضيات پشتيباني و همچنين نبود پيشرفت در قابليت هاي اجرايي اين نوع تسليحات كاسته شده است.
مشكلات مربوط به بسيج و انعطاف پذيري نيروها و همچنين خطرات ناشي از فرسايش آنها در دوران پس از جنگ چند برابر شده و انجام عملياتي عمدهاي را مگر بر ضد دشمني كاملاً ضعيفتر عملاً ناممكن كرده است. از آن جمله ميتوان به جنگ مجمع الجزاير فالكلند، در سال ۱۹۸۲ يا جنگ خليج فارس در سال ۱۹۹۱ اشاره كرد. بديهي است كه نقطه پايان خط سير جنگ مدرن در زمينه تکنالوژي سلاحهاي كشتار جمعي، به ويژه سلاحهاي هسته اي است. جنگ هسته اي مشتمل بر اعمال زور در حد نهايت در ظرف يك دقيقه است، اما آيا هيچ هدف منطقي ميتواند به كارگيري چنين سلاحهايي را توجيه كند؟ در دوران پس از جنگ، بسياري از انديشمندان استراتژيك با اين مسئله دست و پنجه نرم كرده اند كه آيا به كارگيري سلاحهاي هسته اي فرض حاكم بر جنگ مدرن (منافع ملي) را از اعتبار ساقط نميكند؟ سرانجام اينكه در دوران پس از جنگ پيمانها به اندازهاي محكم شده بودند كه ديگر مرز بين امور داخلي و خارجي هم از بين رفته بود. پيش از آن و در زمان جنگ جهاني دوم معلوم شد كه دولتهاي ملي نميتوانند به تنهايي و به صورت يكجانبه بجنگند. در نتيجه، اين درس عبرت را در انعقاد پيمانهاي پس از جنگ مورد توجه قرار دادند. سيستم هاي فرماندهي هماهنگ در حوزه نظامي كارها را تقسيم كردند. بر اين اساس، تنها ابرقدرتها حق داشتند به صورت مستقل جنگهاي همه جانبه برافروزند. اصولاً در دوران پس از جنگ، كشورهاي اروپايي يكي از شاخصه هاي اصلي استقلال را كه همانا انحصار خشونت سازمان يافته و مشروع بود كنار نهادند و دستكم در اروپاي غربي، آنچه در واقع يك جامعه مدني در حال گذار را تشكيل ميداد به گروهي از كشورها سرايت پيدا كرد. اين يافته علوم اجتماعي كه حكومتهاي دموكراتيك هرگز با يكديگر به جنگ نمي پردازند مسئلهاي است كه به شدت درباره آن بحث ميشود.
جالب آنكه از موضوعي كه بحث نميشود اتحاد نيروهاي نظامي در ابعاد فراملي است ؛ اتحادي كه عملاً ميتواند از وقوع جنگها جلوگيري كند. كلاوزوف، در زمينه انقلاب هايي كه در سال ۱۹۸۹ در اروپاي شرقي به وقوع پيوستند به نكته مشابهي اشاره ميكند و دليل مسالمت آميز بودن آنها را اتحاد نيروهاي نظامي عضو پيمان ورشو ميداند. البته، همين امر علت مستثني بودن كشور رومانيا را نيز نشان ميدهد. در خارج از محدوده پيمانها، شبكه هاي از ارتباطات نظامي از راه انعقاد پيمانهاي ضعيف تر، تجارت اسلحه، تدارك پشتيباني و تعليمات نظامي و يك سلسله روابط تجاري پديد آمد كه از وقوع جنگ به طور يكجانبه جلوگيري ميكرد. از سال ۱۹۴۵ به بعد، ديگر كمتر بين كشورها جنگي رخ داده (از جمله جنگ هند و پاكستان، يونان و تركيه، اسرائيل و كشورهاي عرب) كه آن هم معمولاً با مداخله ابرقدرتها حل و فصل شده است. اما استثنايي كه اين قاعده را ثابت ميكند مورد ايران و عراق است. جنگ اين دو كشور هشت سال به طول انجاميد و امكان شروع يكجانبه آن هم به دليل وجود درآمدهاي نفتي دور از ذهن نبود.
كمرنگ شدن مرز بين امور دولتي و خصوصي، نظامي و غيرنظامي، داخلي و خارجي حتي مرز خود جنگ و صلح را نيز ترديد آميز كرده است. جنگ جهاني دوم جنگي كامل و آميزهاي از جنگ، حكومت و جامعه بود؛ آميزهاي كه وجه مشخصه جوامع استبدادي به شمار ميرفت. جنگ سرد، به نوعي جنون جنگ دائمي را كه مبناي آن نظريه بازدارندگي بود استمرار بخشيد؛ نظريه مزبور به بهترين وجهي تحت عنوان جنگ صلح است در كتاب ۱۹۸۴ جورج اورول، متجلي شده است. هرچند جنگ سرد از واقعيت جنگ پرهيز ميكرد ولي توانست فكر آن را زنده نگه دارد. حفظ اردوهاي ثابت بزرگ كه از راه پيمانهاي نظامي به يكديگر ميپيوندند، تداوم مسابقه تسليحاتي در زمينه جنگافزارهاي پيشرفته و همچنين سطح هزينه هاي نظامي كه تا آن هنگام در زمان صلح تجربه نشده بود بايد ضمانتي براي برقراري صلح باشند؛ زيرا، هيچ جنگ سنتي در خاك اروپا به وقوع نپيوست.
در عين حال، جنگهاي بسياري در سرتاسر دنيا و از جمله اروپا به وقوع پيوسته كه نسبت به جنگ جهاني دوم قربانيان بيشتري داشته است، اما چون با تصور ما از جنگ مطابق نيست از آنها صرف نظر شده است. جنگهاي نامنظم و غيررسمي نيمه دوم قرن بيستم، كه با جنبشهاي مقاومت زمان جنگ و جنگهاي چريكي مايو تسه تونگ، و جانشينان وي آغاز شد منادي انواع جديدي از جنگ بودند. عوامل، تكنيكهاي متقابلي كه از خلال جنگهاي مدرن پديد آمدند به مبنايي براي شيوههاي جديد اعمال خشونت اجتماعي سازمان يافته تبديل شدند. در جريان جنگ سرد، هويت اين قبيل جنگها به علت وجه غالب منازعه شرق و غرب پوشيده ماند و در حكم بخش جنبي منازعه مركزي در نظر گرفته شد.
حتي پيش از پايان جنگ سرد، (جنگي كه باعث شد خطر وقوع جنگ مدرن ديگري واقعاً از بين برود)، به تدريج از موضوعي آگاه شديم كه لاتواك آن را ستيزه جويي از نوع جديد مي نامد.انقلاب کبیر فرانسه طلیعه دار دوران جدیدی در تاریخ بشریت بود. از آن زمان تا کمون پاریس، ۱۷۸۹ تا ۱۸۷۱، یکی از انواع جنگ، جنگ دارای ماهیت بورژوازی – مترقی و آزادی ملی بود. به بیان دیگر، محتوای اصلی و مفهوم تاریخی اینگونه جنگها براندازی حکومت مطلقه و فئودالیسم، واژگون کردن ساختارهای چنین نظامی، سرنگون کردن بیداد بیگانگان بود. بر این اساس، چنین جنگهائی مترقی محسوب شده و در طول جنگهای اینچنینی، همه افراد صادق، دمکراتهای انقلابی، و همچنین سوسیالیستها خواهان پیروزی آن کشوری (آن بورژوازی) بودند که کمکی جهت سرنگونی و تضعیف خطرناکترین بنیانهای فئودالیسم، حکومت مطلقه و بیدادگری علیه سایر ملل محسوب می شد.
برای مثال جنگ انقلابی برپا شده توسط فرانسه دارای ماهیت غارت و تسخیر مناطق بیگانه توسط فرانسویان بود اما این مسئله هیچ تغییری در اساس ویژگی تاریخی چنین جنگهائی نمیدهد که باعث نابودی و خرد کردن فئودالیسم و نظام مطلقه، در پهنهء اروپای قدیم و سوار بر گردهء رعایا شدند. در جنگ فرانسه – پروس ، آلمان فرانسه را مورد غارت قرار داد، اما این مسئله اساس ويژگی تاریخی این جنگ را دگرگون نمی کند، جنگی که دهها میلیون آلمانی را از انقیاد فئودالیستی و بیدادگری دو مستبد، تزار روسیه و ناپلئون سوم، آزاد نمود.
تفاوت جنگ تجاوزگرانه و جنگ دفاعی: دوران ۱۷۸۹-۱۸۷۱ شیارهای عمیق و خاطرات انقلابی به جا گذاشت. پیش از سرنگونی فئودالیسم، حکومت مطلقه و سلطهء بیگانگان، پیشرفت مبارزات کارگران صنعتی جهت سوسیالیسم ممکن نبود. زمانیکه از مشروعیت «جنگ دفاعی» در رابطه با جنگهای چنین دورانی سخن می رود، همواره سوسیالیستها بطور دقیق چنین موضوعاتی که به بلوغ انقلاب علیه شرایط قرون وسطائي و نظام ارباب رعیتی منجر گردید را در نظر دارند. منظور سوسیالیستها از مقولهء «دفاعی» همواره جنگ «عادلانه» به این مفهوم است (و. لیبکنشت یکبار دقیقا این اصطلاح را بکار برد). صرفا بر مبنای چنین مفهومی است که سوسیالیستها جنگهای «جهت دفاع از میهن»، و یا جنگ «دفاعی» را مشروع، مترقی و عادلانه قلمداد کرده و می کنند. برای مثال اگر فردا، مراکش به فرانسه اعلان جنگ دهد، هندوستان به انگلستان، ایران یا چین به روسیه، و سایر نمونه های اینچنینی، چنین جنگهائی صرف نظر از اینکه کدام کشور مبادرت به آغاز جنگ کرد، «عادلانه» و «دفاعی» محسوب میشوند و هر سوسیالیستی خواهان پیروزی طرف مورد انقیاد، وابسته، و در شرایط نا برابر با سلطه گر، صاحب برده و قدرت «بزرگ» یغماگر خواهد بود. اما تصور کنید برده داری که ۱۰۰ برده دارد به جنگ با برده داری که ۲۰۰ برده دارد پرداخته و خواهان تقسیم «عادلانه» تر بردگان شود. بطور واضح، بکارگیری مقوله جنگ «دفاعی»، یا جنگ «جهت دفاع از میهن» در چنین موردی به لحاظ تاریخی غلط، و در عمل اغفال محض عوام، افراد جاهل و کم خرد توسط برده دار زیرک است.
در ایام کنونی دقیقا از چنین راهی است که بورژوازی امپریالیست با استفاده از ابزاری مانند «ایدئولوژی ملی» و مقولهء «دفاع از میهن» مردم فریبی کرده و در جنگ کنونی به استحکام و تقویت برده داری می پردازد.
چيزهايي مانند آزادي، دموكراسي، فرديت، كه ارزشهاي غربي ناميده ميشوند، از ديد مردم حرفهاي ميانخالي تلقي ميشوند زيرا برگزيدگان خود آنها تمايل چنداني به رسانههاي آزاد و دموكراسي ندارند. در غرب، ناموفق ماندن اقتصاد و نبود وحدت اجتماعي كه به اين مطلب اشاره كنند كه نخبگان حاكم، اغلب به كمك غرب به مواضع خود دست يافتهاند و سركوب مخالفان در بسياري موارد، دست كم با موافقت كشورهاي غربي صورت ميپذيرد. در عين حال، دربارهي تلاشهاي مستقل براي يافتن راه حل مسايل در اين مناطق، براساس معيارهاي غربي ـ كه معيارهاي جهاني قلمداد شدهاند ـ داوري ميكنند. از جملهي اين معيارها، فردگرايي به منزلهي نحوهي زندگي است. فردگرايي، در يك بافت خانوادگي كه همهي اعضا براي حفظ موجوديت خود بايد سهمي در آن ادا كنند، نه واقعبينانه است و نه درست.
جيمز زوگبي، پژوهشگر آمريكايي در يك تحقيق گسترده در هشت كشور كه اكثريت جمعيت آنها را مسلمانان تشكيل ميدهند، پرسشهايي درباره ارزشها، برداشتهاي سياسي و اهداف انسانها طرح كرد. او به اين نتيجه رسيد كه آنها «غرب» را دشمن خود نميدانند. پرسش شنوندگان به روشني بين ارزشهايي مانند آزادي و دموكراسي ـ كه اكثريت مردم به آنها ارج مينهند ـ با اقدامات سياسي مشخص از جمله عملكرد دولت ايالات متحده آمريكا، كه از نظر مردم مردود است تفاوت ميگذارند. الگوي پيشرفت و توسعهي غرب نتايج ويرانگر اجتماعي و اقتصادي در بردارد. بسياري از كشورها به شدت در معرض تأثير روند جهاني شدن بودهاند. ميليونها انسان زير فقر زندگي ميكنند. خانوادههاي بزرگ كه تأمين اجتماعي به اعضاي خانواده اعطا ميكردند، در اثر مهاجرت از دهات از هم گسيختهاند. بسياري از كشورها توانايي فراهم آوردن تأمين اجتماعي را از طريق تأسيسات عمومي ندارند.
برداشت ناقص از مبحث رابطهي بين فرهنگها در اروپا و آمريكا داراي سابقهاي طولاني است. دانيل فراي، كه در پژوهش در حوزهي كشمكشها تخصص دارد، در دوران جنگ سرد الگوي ادراكي ناقص و نمونهواري را تشريح كرده است كه به تصوير مجسم دشمن تبديل و سپس سناريوي تهديدي براساس آن تدارك ميشود و مورد بهرهبرداري قرار ميگيرد. اين الگوها، پس از پايان گرفتن كشمكش بلوكها، در اساس بيتغيير باقي مانده و به «اسلام» منتقل شدهاند. فيلمهاي مستند تلويزيوني، خبرهاي روزنامهها و تفسيرهاي سياسي دربارهي اسلام در جريان اولين جنگ آمريكا عليه عراق، همان الگوي نمونهوار را نشان دادند. كشمكشها با استفاده از تصاويري كه از طريق رسانهها پخش ميشوند (مانند فاجعههاي طبيعي از جمله آتش سوزيها، طوفانها و غيره يا از حيات وحش به مثابهي زادگاه خشونت) محتوايي غيرعقلايي پيدا كردهاند و جبري جلوه داده ميشوند. اما نكتهي جالب توجه در اين بين، تعويض عبارت «هجوم سرخ» با «هجوم اسلام» است. از ديد غربيان، جوامع غربي «آزاد»، «دموكرات» و «قانونمند»اند و «كثرتگرايي»، «فرديت» و «خودسازي» (حتي براي زنان) در اين جوامع ميسر است. ادعاي واقعيت در اين زمينه به ندرت از يكديگر تفكيك ميشوند. به اين برداشت، تصوير واژگونهاي از بيگانگان اضافه ميشود. جوامع اسلامي «عقبمانده»، «ما قبل مدرن»، «قرون وسطايي» و «متعصب»اند و «زنانشان تحت ستم قرار دارند». اين برداشتهاي نادرست به احكام نادرستتري منجر ميشوند: «آنها از ما نفرت دارند، زيرا ما آزاديم!» آنها از نحوهي زندگي ما متنفرند»، «ميخواهند ما را نابود كنند».يكي ديگر از برداشتهاي نادرست، در زمينه تناسب قدرتهاي واقعي است. تلقي اسلامگرايي همچون خطري براي دنياي آزاد، امكان چشم فرو بستن بر تناسب قدرت در جهان را فراهم ميآورد، به اين ترتيب، فراموش ميشود كه غرب، غير از تسلط اقتصادي و نظامي، از لحاظ فرهنگي نيز بر جهان تسلط دارد.
در واقع، كشورهاي غيرغربي دلايل قويتري در دست دارند براي اين كه خود را مورد تهديد احساس كنند. كمتر از بيست وچهارساعت پس از حملات يازده سپتامبر به آمريكا، متحدان اين كشور در ناتو گرد هم آمدند تا براساس ماده پنج اساسنامه، از متحد خود دفاع كنند (طبق اين ماده، حمله به يك عضو، به مثابه حمله به همه تلقي ميشود). هنگامي كه زمان اجراي اين ضمانت دفاعي، البته به شكل مبارزه نظامي در افغانستان به رهبري آمريكا فرارسيد، ناتو به خواستهي آمريكا در حاشيه ماند. واشنگتن تصميم گرفت كه آنها به دلايل نظامي و سياسي اقدامي انجام ندهند. تنها آمريكا حق اعمال قدرت نظامي در آن سوي دنيا را داشت و واشنگتن خواهان مداخلهي سياسي هجده عضو ديگر ناتو در اين مبارزه نبود. در پرتو اين تصميمات، برخي از ناظران تشكيك كردهاند كه آيا اصلاً ناتو در اين ماجرا نقشي ايفا كرد؟ در واقع، دلايل فراواني وجود دارد مبني بر اينكه اگر رهبران ناتو اقدامات ضروري را براي انطباق آن با شرايط متغير انجام ندهند، آيندهي اين اتحاديه مبهم خواهد بود. مبارزه در افغانستان نشان داد كه شكاف بزرگي ميان تواناهايي جنگي آمريكا و متحدانش وجود دارد و برخي در واشنگتن به اين اعتقاد رسيدهاند كه انجام عملياتها به تنهايي براي آمريكا آسانتر است، زيرا متحدان آن، براي كمك به آمريكا توان نظامي كمتري دارند و اگر در عملياتها شركت كنند، تصميمگيري را نيز دشوارتر خواهند كرد. همچنين، آمريكا براي افزايش بودجهي دفاعي سال ۲۰۰۳ به ميزان چهل وهشت ميليارد دالر (افزايش بيش از بودجه دفاعي هر كشور اروپايي)، اين شكاف تواناييها را شديدتر نيز كرده است، بنابراين اگر جنگ عليه تروريسم به عملياتهاي نظامي آمريكا درمناطق دوردست منجر شود و اروپائيان مايل يا قادر به همراهي آمريكا نباشند، قدرت ناتو هرچه بيشتر كاهش خواهد يافت. با اين وصف، ناتو ديگر نقش مهمي نخواهد داشت، زيرا از كارآيي آن براي مأموريتي كه طراحي شده است، استفاده نخواهد شد، بلكه اين اتحاديه به منزلهي ابزارهاي اصلي مشاركت آمريكا در امور امنيتي اروپا باقي خواهد ماند. ناتو با گسترش خود نقش مهمي را در اتحاد قارهاي ايفا ميكند كه حدود پنجاه سال تقسيم شده بود. همچنين صلح را براي بالكان به ارمغان آورد كه بدون استقرار هزاران تن نيروهاي آن در منطقه، منازعات دههي نود همچنان ادامه مييافت. اين اتحاديه با برنامه مشاركت براي صلح، قويتر شده است.
ناتو همكاري نظامي خود را با كشورهاي آسياي مركزي كه برخي از آنها در جنگ افغانستان كمكهاي مهمي را به آمريكا ارائه دادند تقويت كرد. اين سازمان تواناييهاي عملياتي اعضايش را افزايش داده است تا آنها حتي بدون مشاركت سازمان مزبور نيز به همكاري نظامي با يكديگر بپردازند.
مانند جنگ متحدان عليه عراق در سال ۱۹۹۱ و بخشي از عمليات درداخل و اطراف افغانستان. همچنان كه جامعهي بينالملل پس از پايان جنگ در افغانستان، راههاي ثبات در افغانستان را بررسي ميكند، تواناييهاي طراحي و فرماندهي كنترول ناتو به منزلهي بهترين ابزار حفظ يك نيروي امنيتي غربي در درازمدت است. به طور خلاصه، در حالي كه جنگ عليه تروريسم ميگويد ديگر ناتو يك نهاد ژئوپوليتيكي اصلي مانند زمان جنگ سرد نيست، هنوز زود و كوتهبينانه است كه بگوييم مأموريت آن به پايان رسيده و در آينده نقشي نخواهد داشت.ناتو چگونه بايد خود را با شرايط جديد وفق دهد؟ در پاسخ بدين پرسش بايد گفت، نخست رهبران اتحاديه بايد روشن كنند كه تهديدات جديد مانند تروريسم بينالملل براي اعضاي ناتو و مردمان آنها يك تهديد اساسي است. پيش از اين، رهبران ناتو در قالب يك مفهوم استراتژيك اعلام كرده بودند كه امنيت اتحاديه بايد در شرايط جهاني نيز تحقق يابد. در نتيجه، لازم است با ديگر خطراتي كه مانند اشاعه سلاحهاي كشتارجمعي، تخريب منابع اساسي، تروريسم و خرابكاري ماهيت گسترده دارند، مقابله شود. ناتو در مفهوم استراتژيك ۱۹۹۹، تروريسم را در صدر تمامي خطرات عنوان كرده بود. البته نه بدين معني كه هر گونه عمل تروريستي با تهديد منابع انرژي ميتواند و بايد براساس مادهي پنج اساسنامه (حمله به يك عضو مساوي با حمله به تمام اعضا و لزوم ارائه نيروها توسط همه براي مبارزه با آن) پاسخ داده شود، بلكه به معني شناسايي اين نكته است كه تحولات جهاني ميتواند منافع و ارزشهاي مشترك همه را به خطر بيندازد، درست مانند تأثير حمله به نيويارك و واشنگتن كه براي همه روشن است. حتي اگر طبق مادهي پنج، در مقابل حمله به يك عضو، همه اعضاي ديگر تحت فرماندهي ناتو عمل كنند، لازم است اين مفهوم كه حمله نظامي از خارج بايد تقويت و همبستگي در ميان اعضا موجب شود مورد تأكيد قرار بگيرد.
اعضاي ناتو، به ويژه اروپائيان بايد تواناييهاي نظامي خود را براي مأموريتهاي جديد آماده كنند. در اجلاس سران ناتو در اپريل ۱۹۹۹، متحدان ابتكار تواناييهاي دفاعي را براي بهبود توانايي نيروها از نظر استقرار، تحرك، پايداري و تأثيرگذاري مدنظر قرار دادند. آنها پنجاه وهشت زمينه را براي پر كردن شكافهاي موجود شناسايي كردند، اما اين ابتكار بر هدفهاي سياسي مبتني نبود و تنها چند هدف به منصه ظهور رسيد. احتمالاً اروپائيان اين فهرست را به سه تا پنج گروه مهمات هدايتشونده، حملونقل هوايي، ارتباطات امن و سوختگيري مجدد در هوا تقسيم و سپس خود را براي دستيابي بدين اهداف متعهد خواهند كرد. نه تنها متحدان اروپايي بايد تواناييهاي خود را براي پيوستن به آمريكا در نبرد عليه تروريسم افزايش دهند، بلكه فرايند توسعه تسليحاتي اروپا نيز بايد با فرايند ناتو هماهنگ شود، در غير اين صورت، دردسرهاي عملياتي كنوني شديدتر خواهند شد. اروپائيان حق دارند از عدم مشاركت درمراحل اوليه عمليات نظامي در افغانستان گلهمند باشند، اما اگر تواناييهاي آمريكا و اروپا سير همگرايي پيدا نكنند، مشكل مزبور همچنان بيشتر خواهد شد.ناتو بايد به گسترش خود براي ايجاد متحدان قدرتمند قادر به كمك براي نيل به هدفهاي مشترك و تثبيت همگرايي اروپاي مركزي و شرقي ادامه دهد. اين كه چند عضو جديد پذيرفته شوند تا حدودي به تداوم اصلاحات نظامي، اقتصادي و سياسي ميان اعضا نياز دارد، ولي ناتو حداقل بايد دولتهاي باثبات و متعهد به ارزشهاي ناتو را بپذيرد.حدود شش سال از استقرار ناتودر افغانستان مي گذرد. ناتو فرماندهي نيروهايي را برعهده دارد كه اصطلاحاً نيروهاي بين المللي كمك به امنيت (ايساف) خوانده مي شود؛ هر چند كه از حدود سي كشوري كه در قالب ايساف نيرو به افغانستان اعزام كرده اند. تعدادقابل توجهي عضو ناتو هستند. در هر حال درينجا دو سؤال است: چرا ناتو فرماندهي ايساف را برعهده گرفت و در افغانستان مستقر شد؟ آيا ناتو توانسته است از عهده وظايف خود برآيد؟ در پاسخ به سؤال اول بايد گفت ناتو به دو دليل فرماندهي ايساف را برعهده گرفت.
دليل اول جنبه تاكتيكي داشت و مواردي از جمله ضرورت گسترش نيروهاي ايساف به خارج از كابل، تزلزل در فرماندهي ايساف و ضرورت تسريع در روند بازسازي افغانستان را شامل مي شد. در حقيقت هر سه مقوله به مسأله امنيت در افغانستان برمي گردد. بدين شكل كه قلمرو فعاليت نيروهاي ايساف محدود به ولايت كابل بود وساير ولايات از امنيت كافي برخوردار نبودند. وضعيت افغانستان به گونه اي است كه ناامني در يك ولايت بر ناامني در ساير ولايات تأثير مي گذارد. بنابراين امنيت در كابل بدون امنيت در مناطق همجوار آن بسيار دشوار است. از اين جهت ضرورت داشت نيروهاي ايساف به قلمروي فراتر از كابل گسترش اند. اما گسترش ايساف به حوزه هايي فراتر از كابل يك اشكال فني داشت و آن اينكه اين مهم نيازمند فرماندهي منظم و قوي بود كه ايساف از آن برخوردار نبود. به عبارت ديگر در فرماندهي ايساف، قبل از آنكه ناتو مسئوليت آنرا به عهده گيرد. نوعي تزلزل و بي ثباتي وجود داشت. مشكل اصلي آن بود كه فرماندهي ايساف به صورت دوره اي شش ماهه بود و همين عدم ثبات در فرماندهي به شدت از كارايي ايساف كاسته بود. از اين جهت، استقرار يك فرماندهي متمركز و ثابت برايساف ضرورت داشت. به موازات اين مسائل، يك نكته نگران كننده ديگر نيز وجود داشت و آن اين بود كه روند بازسازي افغانستان به دليل سطح پائين امنيت در اين كشور بسيار كند بود. بديهي است بين بازسازي و ثبات در افغانستان ارتباط تنگاتنگي وجود دارد.
بازسازي بدون وجود ثبات و امنيت امكان پذير نيست. اينها دلايل تاكتيكي بودند كه ناتو را به استقرار در افغانستان يعني منطقه اي خارج از قلمرو سنتي ناتو وادار مي كرد. اما دلايل مهم ديگري نيز براي حضور ناتو در افغانستان وجود داشت كه آن را «دلايل استراتژيك» نام نهاده ايم. دلايل استراتژيك حضور ناتو در افغانستان در سه مقوله قابل ذكر است: جهاني شدن، بازوي اجرايي سازمان ملل، تقسيم بار مسئوليت جهاني شدن به يك تعبير به معني غلبه نظام ليبرال دموكراسي غرب است. ليبرال دموكراسي غرب سه نمود بيروني دارد. نمود سياسي آن را دموكراسي مي گويند. نمود اقتصادي آن را تجارت آزاد مي گويند و نمود نظامي آن را ناتو مي خوانند. بنابراين به موازات گسترش دموكراسي در سطح جهان و به موازات گسترش تجارت آزاد و اقتصاد بازار در سطح جهان، ناتو نيز به عنوان وجه نظامي ليبرال دموكراسي بايد گسترش يابد. اين طرز تلقي، محصول غلبه ديدگاه آن دسته از افرادي است كه پس از فروپاشي اتحاد شوروي بر حفظ و بقاي ناتو تأكيد داشتند و معتقد بودند به جاي حذف ناتو، تعريف جديدي از نظر ساختار، كاركرد و قلمرو فعاليت از آن به عمل آيد. در چارچوب تعريف جديد، مواردي همچون مقابله با مهاجرت غيرقانوني، تروريسم، راديكاليسم، مواد مخدر، نسل كشي، نقض حقوق بشر و… بر وظائف ناتو افزوده شد.
ضمن آنكه ناتو مي تواند به لحاظ جغرافيايي تا هر جايي كه مقدور باشد، گسترش يابد . يك دليل استراتژيك ديگر نيز وجود دارد. در افغانستان ايساف زيرنظر سازمان ملل فعاليت مي كند. يعني درست است كه نيروهاي ايساف كلاه آبي بر سر ندارند اما طبق توافق نامه بن و براساس قيموميت سازمان ملل بر افغانستان، اين نيروها زيرنظر سازمان ملل عمل خواهند كرد. اين شكل از كار نتيجه كاستي هايي است كه اساساً از نظر ضمانت اجرايي در منشور ملل متحد وجود دارد. به عبارت ديگر اگر قرار باشد فصل هفتم منشور ملل عملي گردد، با مشكل بسيج نيرو مواجه است. از اين منظر سازمان ملل، همان گونه كه بر بوسني شاهد بوديم.
چاره اي جز اين ندارد كه ناتو را به عنوان قوه قهريه خود در برخورد با شرايطي قرار دهد كه صلح و امنيت بين المللي را به خطر انداخته است. اكنون سازمان ملل اميدوار است با استقرار ناتو در افغانستان «فرايند صلح سازي پس از ترك مخاصمه» با جديت بيشتري پيش رود . آمريكا با ترغيب ناتو براي ورود به افغانستان در عين حال قصد داشته است. بار مسئوليت امنيت در افغانستان را ميان كشورهاي مختلف تقسيم كند. اين درست شايد همان كاري است كه اكنون در تلاش بود در عراق انجام دهد. تداوم بحران در افغانستان و احتمال ناكامي آمريكا در اين كشور و بويژه كاهش تدريجي حمايت ساير كشورها از ائتلاف آمريكا- انگليس در افغانستان به شدت واشنگتن را نگران ساخت و آمريكا را بر آن داشت تا ناتو را به عنوان يك نيروي مهم وارد عرصه كند . طي اين مدت که ناتو فرماندهي نيروهاي بين المللي كمك به امنيت افغانستان را برعهده گرفته است، چرا هم آهنگي درست، مسووليت مشترک و هدف واحد وجود ندارد؟ اول اينكه نيروهاي ايساف از حدود ۳۰ كشور تشكيل شده اند و لذا تجانس لازم براي هماهنگي ندارند.
اين نيروها به رغم ظاهر، به شدت از تجهيزات ضروري براي كار در عرصه افغانستان بي بهره است. سوم اينكه هيچ يك از اعضاي ايساف تمايل ندارند نقشي فراتر از وضع موجود در عرصه نظامي و جنگي برعهده گيرند. به عبارت ديگر اعضاي ايساف نمي خواهند نيروهايشان مسئوليت جنگي برعهده گيرند. آنها معتقدند وظيفه ايساف فقط تأمين امنيت در مناطق پاكسازي شده است. اكثر اعضاي ايساف معتقدند جنگ در افغانستان بايستي توسط ائتلاف تحت رهبري آمريكا و اردوي ملي افغانستان اداره شود. به نظر مي رسد ناتو از معضل بزرگي به نام «توليد يا زايش نيرو» رنج مي برد. منظور از توليد نيرو آن است كه ناتو بايستي داراي يك نيروي واقعي، به همراه تجهيزات واقعي، براي آمادگي واقعي براي انجام مأموريت واقعي باشد. از اين منظر، ناتو فاقد شرايط لازم براي افزايش گستره عملكرد خود در افغانستان است. در همين حال مشكلات ديگري نيز وجود دارد. آمريكا، برجسته ترين عضو ناتو، با استقرار نزديک به دوصد هزار نيرو در عراق، توان همزماني اکمال ، تجهيزوسوق واداره هردوجبهه را ندارد که سبب فروريزي امنيت وثبات درافغانستان گرديد. انگليس يكي ديگر از اعضاي مهم ناتو نيز با چنين وسعتي مواجه است. آلمان كه ۲۵۰۰ نيرو در ايساف دارد، براي افزايش سطح نيروهايش محدوديت پارلماني دارد و دولت نيز رغبت چنداني به پذيرش مسئوليت بيشتر در افغانستان ندارد. در همين حال بعضي از اعضاي ناتو در عراق هم نيرو دارند و تمايل ندارند. بيش از اين خود را درگير بحران هاي منطقه اي سازند. در مجموع همانگونه كه «يان كمپ» تحليل گر نظامي «امنيت و اطلاعات جينز» مي گويد؛ افغانستان نخستين عرصه حضور ناتو در خارج از قلمرو سنتي اش است. موفقيت در افغانستان براي گسترش فعاليت ناتو به مناطقي خارج از اروپا بسيار مهم است .مقامات نظامي و سياسي اروپا و آمريكا بر اين باورند با گذشت چند سال از آغاز عمليات گسترده نيروهاي سازمان پيمان آتلانتيك شمالي (NATO) در افغانستان، بيست وشش كشور عضو اين پيمان اكنون درخصوص سياستهاي بازسازي، مبارزه با مواد مخدر و كاهش ميزان تلفات غيرنظاميان در اين كشور با اختلافنظرهايي جدي مواجهند .بسياري از اين كشورها از شركت در عملياتهاي خطرناك و درواقع «تقسيم خطر» در افغانستان (كه در حال حاضر بيشتر توسط نيروهاي امريكايي، انگليسي، كانادايي و هالندي صورت ميگيرد) سربازميزنند . مشكلات داخلي ناتو در افزايش فزاينده موج خشونت و ناامني در افغانستان و بروز جديتر مشكلاتي همچون سازمان يافتن آشوبطلبي طالبان، افزايش عملياتهاي انتحاري در معابر عمومي و خيابانها و افزايش بيسابقه توليد مواد مخدر در اين كشور آشوبزده، تأثير بسياري داشته است.
بريمك كارفي جنرال متقاعدآمريكايي در گفتوگو با لاسآنجلستايمز گفت باوركردني نيست قدرت عظيم نظامي و اقتصادي اروپا قادر نباشد بهاندازه كافي هليكوپتر و منابع اطلاعاتي، پشتيباني و دوايي با هدف پشتيباني كامل از بزرگترين عمليات برونقارهاي ناتو در افغانستان فراهم آورد .وي افزود: همچنين اراده سياسي كافي براي جلوگيري از قاچاق مواد مخدر كه منابع مالي مناسبي را در اختيار القاعده و طالبان قرار ميدهد، به چشم نميخورد.برخي از مقامات ناتو گفتهاند اين سازمان آزموني دشوار را در زمينه توانايي نيروهاي خود براي نبرد در هزاران كيلومتر آن سوي مرزهاي اروپا پشتسر ميگذارد .اين رهبران معتقدند برخي از كشورهاي همپيمان كه در چند نسل پيش از خود نه نبردي را شاهد بودهاند و در آن مشاركت داشتهاند براي حل اين بحران بايد بكوشند تا مخالفان داخلي را متقاعد ساخته و همچنين شكافهاي فلسفي در اين عرصه را مرتفع سازند .وي با اشاره به پيچيدگيهاي سياستهاي داخلي سازمان و محدوديتهاي بسياري از كشورهاي عضو در فرستادن سرباز به افغانستان تصريح كرد: اگر سربازي از ناتو ازقرارگاه هاي خود در افغانستان خارج شود جاي تعجب دارد !پيشرفت عمليات افغانستان در ناتو بيسابقه است. براي نخستينبار در تاريخ ناتو به جاي اينكه به منافع كلي انديشيده شود، هر كشور براي خود عمل ميكند .وجود نداشتن طرح واحد درخصوص عمليات نظامي در افغانستان در بين كشورهاي عضو واقعا تأسفبرانگيز است.
در بين كشورهايي كه عملياتهاي عمده در افغانستان را برعهده دارند و آنهايي كه از مشاركت در عملياتهاي پرخطر سرباز ميزنند، تنشهايي جدي وجود دارد .انتقاد اين كشورها بهويژه ايالات متحده به ديگر اعضاي ناتو كاملا منطقي است .يكي از مشكلات امروز ناتو وعدههاي بسياري است كه آنها در ابتداي عمليات خود در ناتو ارائه دادند، وعدههايي بسيار زياد كه قرار بود سريع و با صرف هزينههاي بسيار اندك محقق شود.تحقق نيافتن اين وعدهها در كنار وخامت روزافزون اوضاع و شيوع بيسابقه جرم و جنايت در افغانستان موجب شده است، عمليات نيروهاي ناتو و ايساف در اين كشور با انتقادهاي روزافزوني مواجه شود .براي مثال چندي پيش اتحاديه اروپا متعهد شد آموزش نيروهاي امنيتي افغانستان را برعهده گيرد، اما اين طرح نيز در همان مراحل ابتدايي با مشكلات اعتباري و اساسي مواجه شد .مقامات آمريكايي بهويژه رابرت گيتس وزير دفاع اين كشور نيز اخيرا فارغ از هرگونه تعارفي پايتختهاي اروپايي را بهدليل عمل نكردن به تعهدات خود به باد انتقاد گرفتهاند تا ناكارآمدي سياستهايي اينگونه بار ديگر بر همگان آشكار شود .
اگر همپيمانان آمريكا در ناتو نيروها و تجهيزات بيشتري به افغانستان نفرستند، جنگ عليه طالبان و القاعده ممكن است با شكست روبهرو شود .روزنامه واشنگتن پست در سر مقاله خود اين موضوع را عنوان كرد كه آمريكا وهم پيمانانش پيشتر از اين نيز يكديگر را به وخيم كردن اوضاع امنيتي در افغانستان متهم كردهاند. رابرت گيتس، وزير دفاع آمريكا نيز اخيرا همپيمانان آمريكا در ناتو را به ناكامي در تأمين نيروها و تجهيزات بيشتر در افغانستان متهم كرده است. وي حتي تهديد كرده اگر همپيمانان آمريكا در ناتو از اجراي تعهدات خود در افغانستان فاصله بگيرند، آمريكا نيروهاي خود را از كوزوو خارج خواهد كرد . مشكلات واقعي هم در زمينه امور جنگي و هم در زمينه تأمين و توزيع نيروها در افغانستان وجود دارد. گروههاي ناظر مستقر در افغانستان بر اين باور هستندكه براي دومين سال پياپي خشونتها در افغانستان بهطور چشمگيري افزايش يافته است و اين خشونتها از مناطق جنوب شرقي تا نزديكي كابل گسترش يافته است .آمريكا حدود پانزده هزار و صد نيرو به چهل ويک هزار نيروهاي تحت امر ناتو در افغانستان اختصاص داده است و حدود سيزده هزار نيروي ديگر را براي انجام عملياتهاي ضد تروريستي در اين كشور مستقر كرده است .انگليس نيز حدود هفت هزاروهفتصد نيرو در افغانستان مستقر كرده، اين در حالي است كه با اين حساب نيروهاي آمريكا و انگليس نيمي از نيروهاي ايساف را تشكيل ميدهند .فرانسه و آلمان نيز حدود چهارهزاروسه صد نيرو ده درصد نيروهاي ايساف را در افغانستان مستقر كردهاند اما هيچ كدام از اين نيروها در اكثر نيروهاي جنگي انجام وظيفه نميكنند .در ميان كشورهاي عضو ناتو، فقط كانادا و هالند بهطور چشمگير در عملياتهاي ضد نيروهاي طالبان حضور دارند. در نشست اخير وزراي دفاع ناتو، بعضي از اعضاي اين سازمان قول دادند كه نيروهاي خود را اندكي افزايش بدهند.
فرانسه، آلمان، ايتاليا و اسپانيا، از جمله كشورهايي هستند كه ميتوانند فعاليت بيشتري داشته باشند. يكي از بزرگترين مشكلات، اين است كه زماني كه ناتو كنترول امور افغانستان را در دست گرفت، اكثر كشورها انتظار داشتند جنگ تا حد زيادي متوقف شده و نيروهايشان تمركز بيشتري بر توسعه و تثبيت شرايط داشته باشند ، اما در عوض، روز به روز بر تعداد مجروحانشان افزوده ميشود و رهبران اروپايي هنوز نتوانستهاند در مورد مساله افغانستان و اينكه چرا براي از بين بردن طالبان و القاعده تلاش زيادي لازم است، به مردم خود پاسخ قانعكننده اي بدهند.
نااميدي و خستگي گيتس قابل درك است. وي در صورت اقرار به اين حقيقت كه قبل از وارد شدن ناتو، واشنگتن در افغانستان از نيروي كافي و نيز استراتژي مستحكم براي تثبيت و توسعه كشور در دست نداشت، ميتوانست رابطه بهتري با كشورهاي اروپايي داشته باشد. تصميم آمريكا به حمله به عراق، باعث كم كاري بيشتر در افغانستان شد. در اين بين، كمبود نيروهاي زميني باعث تكيه بيش از حد به حملات هوايي شد، كه نتيجه آن مجروح شدن تعداد بيشماري از مردم و تشديد خشم و مقاومت آنان شد. گيتس و مسئولان اروپايي تصميم گرفتند بجاي مقصر دانستن هم، استراتژي خود را بار ديگر بطور كامل مورد بررسي قرار دهند. دير رسيدن بهتر از هرگز نرسيدن است. تمام موارد از جمله سياست اتخاذ شده توسعه كشور، ريشه كني مواد مخدر و امنيت افغانستان بايد مورد تجديد نظر قرار گيرد. بايد راهي براي بهبود همكاريها ميان ناتو، واشنگتن و كابل پيدا شود و بايستي اعلام شود كه ممكن است لازم باشد نيروهاي آمريكايي و اروپايي سالهاي بيشتري در افغانستان بمانند و همه اين كارها بايد بسرعت و قبل از اينكه افغانستان بيشتر از اين از هم پاشيده شود، صورت گيرد.
جنگ ، دروغ ورسانه ها : دروغ، بخشی از تاکتیکهای جنگ روانی محسوب میشود. در فریب با استراتژی دروغ بزرگ، کوشش میشود تا مخاطب مورد نظر، به سمت یک فضای روانی متفاوت با واقعیت سوق داده شود. این فضای درونی باید به گونهای باید ساخته و پرداخته شود که گروه هدف بدون ابزار مقاومت، در آن فضا قرار گیرد و مفاهیم و علائم انتقالی، مورد قبول و پذیرش او باشد. از دیدگاه روانشاسی، فردی که در حال منازعه با دشمن است، همواره میکوشد تا خود را در موضع هوشیارانه و غالب نسبت به او قرار دهد؛ زیرا، احساس میکند که هر لحظه از ناحیه دشمن در معرض خطر قرار دارد و طبیعی است که در برابر هر حرکت و رفتار او نیز حساس باشد و در نتیجه، در مقابل آنها مقاومت کند؛ بنابراین، هنر تاکتیک فریب، شکستن این مقاومت در حریف یا دشمن است و البته، تردیدی نیست که این عمل با ظرافت و با دقت خاصی انجام میشود و بیشتر به تجربه و شناخت اجراکننده طرح از گروه هدف بستگی دارد، به منظور روشن شدن بحث و برای نمونه، چند دروغ بزرگ، که در راستای منحرف کردن ذهن گروههای هدف و دیگر دولتها آمده است، ارایه میشود.
در تاریخ ۱۰ اگست سال ۱۹۳۹، وزارت تبلیغات رایش سوم، برای فراهم آوردن مقدمات حمله آلمان نازی به پولند ، در مورد تهیه گزارش درباره کشور یاد شده، اینگونه توصیه کرد:
«از امروز، باید اخبار وحشتانگیز موثق با عنوان درشت در صفحه اول روزنامهها چاپ شود». در همین ارتباط، به تمامی جراید دستور داده شد که خود را به منظور انتشار اخبار ویژه برای روز اول سپتامبر، یعنی روز حمله به پولند و پیرو آن، آغاز جنگ جهانی دوم، آماده کنند. روزنامههای آلمان نیز بلافاصله پس از این دستور خبری را منتشر کردند مبنی بر اینکه پولند شب گذشته برای نخستین بار، با نیروهای سازمان یافته خود به تمامیت ارضی ما (آلمان) تجاوز کرده است و به همین دلیل نیز اردوي آلمان از ساعت ۵:۲۵ فير متقابل را آغاز کرده است. در واقع، آلفرد نایوکس فرمانده واحد ضربت سازمان اس.اس دستور داشت تا با ملبس شدن به اونیفورمهای دشمن، به فرستنده گلیویتس حمله کند. وی گفته بود: «مطابق دستور، ما ایستگاه رادیویی را گرفتیم، نطقی به مدت سه تا چهار دقیقه از طریق یک فرستنده اضطراری ایراد کردیم و پس از فيرچند مرمي با سلاح کمری، محل را
در تاریخ ۲۵ جنوري سال ۱۹۵۰، یعنی روز آغاز جنگ دو کوريا یک عضو مهم اردوي آمریکا اعلام کرد: «ماجرای جالبی اتفاق افتاده است. کورياي شمالی به کورياي جنوبی حمله کرده است.» بلافاصله پس از انتشار این خبر و در همان روز، بمبافکنهای آمریکا، شهر پیونگیانگ، پایتخت کورياي شمالی را با فرو ریختن سیصد بمب، بمباران کردند. به دنبال این اقدام، که بدون فرمان مستقیم و رسمی و تنها به دلیل جایگاه تک قطبی رسانههای آمریکا صورت گرفت، عملیات روانی بیسابقه ایالات متحده علیه دولت کورياي شمالی آغاز شد. سینمای هالیود نیز دو روز پس از آغاز جنگ، فیلم نبرد کوريا را در سه هزار نسخه تکثیر و به بازار عرضه کرد. تا مدتها به خطا ادعا میشد که کورياي جنوبی حمله کرده است، در حالی که واقعیت این چنین نبود و آمریکا از غیبت روسیه و چین استفاده کرد تا در شورای امنیت سازمان ملل متحد، قطعنامهای را علیه حمله ظاهراً مسلحانه کورياي شمالی به کورياي جنوبی تصویب کند.
در سال ۱۹۹۰، دولت آمریکا کوشید تا با بیاعتبار کردن صدام حسین، دیکتاتور عراق، جو منفیای را که در میان مردم خود و افکار عمومی جهان (جامعه بینالملل) علیه سیاستهای یک جانبهگرایانه آمریکا در خلیج فارس ایجاد شده بود، تغییر دهد. در این راستا، در روز ۱۰ اکتبر سال ۱۹۹۰، یعنی سه ماه پیش از آغاز جنگ، گزارشی به نقل از دختر پانزده سالهای به نام نیره، منتشر شد؛ بنابراین گزارش، سربازان عراقی در یک شفاخانه ، اطفال نوتوليد شده را از دستگاههای نگهداری آنها خارج کرده، روی زمین سرد انداخته و باعث مرگ آنها شده بودند.
این ماجرا خشم و انزجار جهانی را باعث شد. جورج بوش پدر، که درآن زمان، رئیس جمهور آمریکا بود، تقریباً در هیچ یک از سخنرانیهای خود، از ذکر حادثه احتمالی کشته شدن این ۳۱۲ نوزاد خودداری نکرد، این عملیات روانی در حالی انجام شد که گزارش مزبور کاملاً دروغ بود. نیره در اصل، دختر سفیر کویت در ایالات متحده بود و ماجرای کشتار نوزادان کاملاً ساختگی بود. نکته در خور توجه این که هماکنون، دولت ایالات متحده همان شرکت تبلیغاتیای را که این خبر را منتشر کرد برای جنگ روانی به خدمت گرفته است. با آغاز جنگ یوگسلاوی در ۲۴ مارج سال ۱۹۹۹، دولت ائتلافی آلمان متشکل از حزب اس.پ.د (سوسیال دموکراتها) و سبزها، گرفتار وضعیت وخیمی شد. بیشتر مردم آلمان در برابر جنگ موضع بدبینانه و مخالفی را اتخاذ کردند. در این شرایط، ناگهان شارپینگ طرح نعل اسب را ابداع کرد تا سیاست تبعید دولت میلوشویچ را تأیید کند. وی به بهانه پیشگیری از کشتار دسته جمعی قریبالوقوع آلبانیاییهای کوزوو، و حفظ حقوق بشر، با اصرار فراوان و مظلومانه خواستار اعزام نیروهای آلمان به منطقه شد. این درحالی بود که طرح نعل اسب هیچگاه به طور واقعی وجود نداشته است و جعلی بودن این خبر، یکسال پس از پایان جنگ در مارچ ۲۰۰۰، در روزنامه اعلام شد.
آمریکاییان پس از تصرف افغانستان، دخالت خود در این کشور را با استدلال دستگیری هر چه سریعتر بن لادن توجیه کردند. پس از این دوران بود که ناگهان در آمریکا، بحث درباره جنگهای نوین اهمیت یافت و چنین عنوان شد که این استراتژیای علیه بنیادگرایی است که از پایان دهه ۹۰، علیه گسترش زمینههای انقلاب بینالمللی اجرا میشود.
برای نخستین بار، در سخنرانی بوش در سال ۲۰۰۳ اعلام شد، ضمن آنکه که عراق مقادیر زیادی اورانیوم را برای ساخت بمبهای اتمی از نیجریه خریداری کرده است. سازمان امنیت انگلیس را نیز، منبع اطلاعات خواند، در حالی که اکنون، روشن شده است، سیا یکسال پیش، شایعه این خرید را رد کرده و در ۷ ماه مارچ سال ۲۰۰۳، البرادعی، رئیس اداره بینالمللی انرژی اتمی، اعلام کرد که اوراق تقلبی در این مورد کشف شده و حتی سرلوحه کاغذ نیز جعلی و به راحتی قابل تشخیص بوده است. در سپتامبر سال ۲۰۰۲، بلر طی یک سخنرانی، رژیم عراق را به ساختن نوعی از سلاحهای کشتار جمعی متهم کرد که در عرض ۴۵ دقیقه قابل استفاده هستند.
در حالی که اکنون گفته میشود این ادعا به کلی دروغ بوده و یک کارمند سازمان امنیت انگلیس فاش کرده که چنین اطلاعاتی اصلاً پایه و اساس نداشته است. دروغ بوش در سال ۲۰۰۱، بوش توضیح داد که عراق به سلاحهای کشتار جمعی دست یافته است؛ موضوعی که آن را دلیل اصلی آغاز جنگ علیه عراق مطرح کرد، در حالی که تا به امروز، با وجود جستجوی گسترده اردوي آمریکا و انگلیس در عراق، هیچگونه نشانهای دال بر درستی این ادعا یافت نشده است. همچنان ریچارد پل، مشاور پنتاگون، مدعی بود که احمدالعانی یکی از اعضای برجسته القاعده در ماه اپریل سال ۲۰۰۱، در پراگ با محمد عطا از هواپیماربایان انتحاری عملیات ۱۱ سپتامبر ملاقات کرده است. در حالی که اکنون ثابت شده که بین صدام و القاعده هیچگونه همکاری وجود نداشته است. در پاییز ۲۰۰۲ دولت آمریکا مطلع شد که چنین ملاقاتی بین محمدعطا و العانی نیز وجود خارجی نداشته است. العانی در دوم ماه جولای سال ۲۰۰۳ در عراق دستگیر و منکر چنین ملاقاتی شده است. دولتهای بزرگ برای تهییج افکار عمومی و همراه کردن دیگر کشورها برای حمله به کشور موردنظر، رسماً دروغ میگویند. تاریخ معاصر جهان موارد فراوانی از این گونه دروغپردازیها را به یاد دارد. به نظر میرسد توسل به این شیوه برای آغاز یا مدیریت جنگ به سنت دیپلماسی قدرتهای بزرگ تبدیل شده است.
امروز انسانها شاهد فراگیری بیسابقه رسانهها و وسایل ارتباطات جمعی مدرن و نوین هستند.
بالطبع آنها در معرض شدیدترین امواج رسانهها قرار دارند. رسانهها کارکرد دو سویه دارند، اما بیشترین حجم بهرهگیری از آن در دست نظام سلطه قرار دارد، چنانچه میتوان با جرأت گفت حفظ و گسترش قدرت استکباری نظام سلطه به حضور و ظهور رسانهها وابسته است. رسانهها پل ارتباطی و بلکه وسیله تسلط بر افکار، اراده و احساسات بشریت دوران معاصر به شمار میآیند. مراکز رسانهها ي قدرت هاي بزرگ وشرير که به مدرنترین تکنالوژي جهانی مجهزند. از یک سو ابزاری در جهت اجرای عملیات روانی قدرتها علیه ملتها و دولتهای مستقل هستند و از سوی دیگر وسیلهای برای کنترول، تضعیف، جهتدهی و هدایت جوانان در سراسر جهان محسوب میشوند. دوسویه یا دو لبهبودن رسانهها این فرصت را به وجود آورده که دولتها و ملتهای هدف بتوانند به آن دسترسی یافته و از آن در جهت نیل به اهداف و خنثیسازی توطئهها و مقابله با امواج رسانهای نظام سلطه بهره گیرند.
بروز و ظهور برخی رسانههای منطقهای پس از جنگ اول امریکا در یک دهه اخیر در خلیج فارس (۱۹۹۱) (شبکه الجزیره، العربیه، المنار، العالم و… بعد از سال ۱۹۹۶) در این راستا قابل بررسی است. افزون بر بهرهگیری که نظام سلطه از رسانههای دیداری، شنیداری و نوشتاری پیشین، اکنون نیز با توجه به تحولی عظیم در بهرهگیری از ماهوارهها، اینترنت، فرستندههای پرتابل، میناتوری، ریزپردازهها، فیبر نوری، هواپیماهای EC130E کوماندو سولوی هواپیماهایهاوک و دهها تکنالوژي برتر رسانهای با تجهیزات و ابزارها که در دست سردمداران نظام سلطه است، در جهت تحمیل اراده خود بر ملتها مورد استفاده قرار میدهد. قدرتها بیشترین استفاده از رسانهها را در جنگ میبرند. با نگاهی به عملکرد امریکا در جنگ ویتنام، بالکان، کارائیب، افغانستان و دو جنگ خلیج فارس و همچنین اقدامات روانی و رسانهایاش ، میتوان به اهداف آن پی برد.
استفاده از رسانهها برای تضعیف کشور هدف و بهرهگیری از توان و ظرفیت رسانهها اعم از رسانههای نوشتاری، دیداری شنیداری و به کارگیری اصول تبلیغات و عملیات روانی، به منظور کسب منافع را جنگ رسانهای گویند. آنچه مسلم است جنگ رسانهای از برجستهترین مولفههای جنگ نرم و جنگهای مدرن در جهان کنونی محسوب میشود. جنگ نرم به مثابه طرح و استراتژی انتخابی نظام قدرت طلب برای تسلط بر افکار و اراده ملتها تدوین و طراحی شده است.اما بیشترین کاربرد جنگ رسانهها در هنگامه نبردهای نظامیشدت یافته و مییابد، البتهاین به آن معنا نیست کهاین کاربرد از اهمیت رسانهها در دیگر زمانها میکاهد، بلکه میتوان گفت آن جنگی است که در شرایط صلح و نه صلح و جنگ نیز بین قدرتها و دولتها به صورت غیررسمی مورد استفاده قرار میگیرد. آنجا که قدرتها توان به میدان آوردن نیروی نظامی را ندارند و یا جامعه آنان قادر به تحمل تلفات انسانی نیست. به جنگ رسانهای روی میآوردند و از این ابزار به بهرهبرداری میکنند. جنگ رسانهای از جمله جنگهای بدون خونریزی و جنگ آرام، شیک و صحي محسوب میشود. با درنظرداشت تمیز و شیک بودن جنگ رسانهای، میزان تخریب آن آنقدر زیاد است که حتی مردم کشورهای هدف، متوجه حجم سنگین این جنگ بر فضای روحی و روانی خود و اطرفیانشان نمیشوند.
قدرت نفوذ سردمداران این جنگ و قدرت تاثیرگذاری و نفوذ آن به گونهای است که در تمامیخانهها، موترها، محفلها و مکانها، شهر و دهات گسترش مییابد. در این جنگ، ملتها و مردم با خواست و اراده خود و قبول هزینه در معرض هدف قرار میگیرند. هدف این جنگ تغییر کارکرد و عملکرد دولتها و ملتها در پشتیبانی از دیگر دولتها، و به ویژه کنترول افکار و اذهان عمومی مردم است، زیرا این ملتها هستند که در اولین خط مقدم حمله دشمن قرار میگیرند. به گونهای کهاین عقیده وجود دارد که اگر افکار و اراده عمومیرا نسبت به موضوع یا جریان و پدیدهای بتوان اقناع کرد یا به سمت خواستههای خود جهتدهی نمود مسلماً دولتها تحت فشار افکار عمومیملتها به سوی اهداف دشمن سوق یافته و در آن جهت قرار خواهند گرفت. مخاطب این جنگ مردم کشورهای هدف، مردم خودی و نیروهای عملکننده دشمن هستند.در عصر کنونی به دلیل پیچیدگی اجتماعی و اهمیت یافتن نقش رسانههای جمعی در ایجاد روابط افقی و عمودی در جوامع، کاربرد این وسایل در زمینههای فرهنگی، اقتصادی، سیاسی و نظامیبیش از پیش مشهود است. کارکرد رسانهها در تصمیمگیریهای روزمره زندگی برای مردم هم سودمند و هم زیانآور است زیرا «رسانههای گروهی همچون تیغ دو دم هستند که میتوانند پیوستگی و همگنی پدید آورند، قادر به وسعت بخشیدن و ژرفتر ساختن شکافهای اجتماعی هستند و هم میتوانند بشارتدهنده توسعه باشند و هم بذر ایدئولوژی ضدتوسعه را در فضای جامعه بپراکنند. آنها حس امنیت کاذبی را القاء مینمایند، ذهنها را از مسائل عینی دور میسازد ضمن اینکه میتوانند بهایجاد شور و شوق، حیات و بالندگی در یکایک اعضای جامعه که یکی از کارکردهای مثبت رسانههای جمعی است با انتقال و بیان واقعیتهای جامعه و روشنگری در عرصه تهدیدات منافع ملی و نه گروهی و شخصی تحقق بخشند».
در مقابل، دیدگاههای منفی انهدام فرهنگ و تمدن بشری و محو دمکراسی و مخدوش بودن حریم آزادیهای فردی و اجتماعی را ناشی از گسترش رسانههای ارتباطی میدانند. حجم وسیع کارکرد رسانهها در جنگ رسانهای در نبردهای نظامیو بحرانها متمرکز است به گونهای که در بیشتر در موقعیتهای جنگی مورد بهرهبرداری قرار میگیرد. رسانهها در تمامیجنگهای قرن بیستم به مثابه ابزاری برای جنگ روانی و تبلیغات جنگی از سوی بسیاری از کشورها مورد استفاده قرار گرفتند در به جنگ جهانی دوم در حالی که نیروهای آلمان نازی در فبروري ۱۹۴۳ شکست سختی خورده بودند، رادیو آلمان به دروغ پردازی مبنی بر مقاومت سربازان آلمانی در برابر سربازان اردوي سرخ مشغول بود. اما واقعیت این بود که نیروهای آلمانی در برابر رزم نیروهای روسی تسلیم شده بودند.
بهره گیری آمریکا در جنگ ویتنام از رسانهها و ابزارهای تبلیغی و رسانهای و بهرهبرداری کرد، اما رسانههای آزاد از جنایات امریکا در ویتنام افکار عمومی را به شدت تحت تاثیر قرار داد. سرانجام تصاویر تکاندهنده در سال ۱۹۷۲ منجر به عقبنشینی نیروهای آمریکایی در سال بعد شد.
در سال ۱۹۸۳، امریکا در اشغال گرانادا با درسی که از جنگ ویتنام و عملکرد رسانهها گرفته بود سیاستهای رسانهای خود را بازبینی و هدایت کرد و از ورود خبرنگاران به مناطق جنگی جلوگیری نمود. در سال ۱۹۹۱، در جنگ اول خلیج فارس نیز رسانههای غربی اجازه ورود به خطوط جنگی را پیدا نکردند. در جنگ کوزوو، ناتو هر روزه کنفرانس مطبوعاتی برگزار میکرد و در آن تصاویر از قبل تهیه شده را با چارچوب مشخص و معین در اختیار رسانهها قرار میداد. در جنگ افغانستان نیروهای شرکتکننده در جنگ در قبال افکار عمومیدنیا شیوه سکوت و ضد اطلاعات را در پيش گرفتند. در سال ۲۰۰۳، در جنگ دوم خلیج فارس رسانههای تصویری از انحصار بی.بی.سی و سی.ان.ان بیرون آمدند و شبکههای نوظهور در صحنههای جنگ حضور یافتند. در این جنگ، به حوزهاینترنت به عنوان رقیب رسانههای مکتوب و الکترونیک توجه ویژهای شد، به گونهای که در آمریکا و اروپا میزان استفاده مردم از اینترنت به بالای ۷۰ درصد پس از آغاز جنگ رسید. از جمله دلایل رویکرد افکار عمومی به اینترنت افزون بر تردد در یک سویه بودن اخبار شبکههای غربی، پدیده وبلاگنویسی جنگی توسط سربازانی بود که از خط مقدم و مناطق درگیر به انتشار اخبار، دیدگاهها و خاطرات خود میپرداختند. این مسئله در فضای تبلیغاتی و روزنامهای به آلترناتیف مدیامعروف شد. نکته جالب توجه در این جنگ، بهرهگیری چشمگیر از رسانه اینترنتی و استفاده از پست الکترونیکی (ایمیل) بود. در نخستین ساعت شروع جنگ بیش از ۱۱۶ میلیون ایمیل توسط شرکت امریکن آنلاین ارسال و دریافت شد.
در مجموع میتوان گفت در جنگ ۲۰۰۳ امریکا و انگلیس در اشغال عراق، این رسانهها بودند که ابزار جایگزین نیروها و سلاحهای جنگی در اختیار عملیات روانی نظام سلطه قرار گرفتند و بدین سبب معروف شد که در جنگ ۲۰۰۳ نبرد نظامیپیوست جنگ روانی بود.
از دیگر کارکردهای رسانهها و سربازان آن در جنگ رسانهای ظهور نوع جدیدی از خبرنگاران بود که از ماهها قبل توسط پنتاگون آموزش دیده بودند و با اعزام به منطقه خلیج فارس و عراق همراه واحدهای نظامیدر صحنههای نبرد حضور یافته و برابر دستورالعمل پنتاگون (دستورالعمل ۱۲ صفحهای پنتاگون برای خبرنگاران از صحنههای جنگ خبر و تصویر تهیه و افکار عمومیرا مستقیماً در جریان جنگ جنگ رسانهای) خود قرار دادند. این گروه از خبرنگاران که تعدادشان بیش از پنجصد تن بودند به خبرنگاران همراه معروف شدند. بیشترین خبرنگاران همراه متعلق به شبکههای بی.بی.سی، سی.ان.ان، و فاکس نیوز و … بودند البته علاوه بر آنها ، هزار خبرنگار نیز در عربستان، کویت و عراق مستقر شدند. با در نظر گرفتن خبرنگاران فعال در شمال عراق و مرز ایران و عراق این رقم به دو هزار خبرنگار در منطقه رسید.با توجه به کارکرد دو سویه رسانهها و توان بهرهبرداری طرفهای دیگر، مخالفان جنگ نیز از طریق تهیه و تولید پیامهای اینترنتی، پایگاههای اینترنتی و انتقال پیامهای الکترونیکی، به سازماندهی و اجرای تظاهرات ضدجنگ در اقصینقاط جهان اقدام نمودند بهگونهای در یک روز بیش از ششصد شهر جهان شاهد بر پایی تظاهرات همزمان ضد جنگ بودند. فعالیتهای ویژه رسانهای، مخالفان جنگ، نفوذ در سایتهای کشورهای حامیجنگ، سایتهای نظامیو خبری، قرار دادن پیامهای ضدجنگ و حتی حمایت از جنگ، بمباران الکترونیک صندوقهای پستی اینترنتی ایجاد پارازیت و اختلال و … بود.تلاش خبرنگاران همراه جهتدهی افکار عمومی که با ارسال گزارشها و تصاویر مستقیم از صحنههای جنگ انجام میشد پس از مدتی مورد بیمهری مخاطبان قرار گرفت زیرا اخبار آنان یا نیمهکاره بود و یا کاملاً غلط بود. این امر، که بی طرفی آنان را مورد سؤال و تردید قرار داد و و اخبارشان را بیتاثیر کرد.
بهرهگیری از مدرنترین تجهیزات پوشش رسانهای به منظور پخش زنده جنگ و حتی نمایش صحنههای حملات شبانه برای بینندگان از کارکردهای جدید رسانهها در آغاز قرن بیست و یک بود.استفاده تروریستها از رسانهها در جهت اجرای مقاصد خود با تهیه و پخش فیلم، تصویر و صدای گروگانها و لحظات گروگانگیری، انفجارها و پخش پیامها؛ هدف تاثیرگذاری بر افکار عمومیو تصمیمسازی، جزء اقدامات رسانهها در آغاز این قرن به شمار میرود.
فرماندهان جنگ رسانهای، استراتژیستهای عملیات روانی و متخصصان تبلیغاتی و کارگزاران رسانهای بینالمللی میباشند. اما سربازان این جنگ در ظاهر، نویسندگان، خبرنگاران، مفسران، تصویربرداران، تولیدکنندگان خبری و مطبوعاتی، کارگردانان، تهیهکنندگان و عکاسان رسانهها هستند. سلاح و تجهیزات این سربازان نیز رادیو، تلویزیون، اینترنت، ماهواره، خبرگزاریها، دوربینها، کاغذ و قلم و دستگاههای چاپ و نشر و… میباشد. لیکن واقعیت آنست که در پشت صحنه عملیات رسانهای، سیاست رسانهای قدرتها و نظام سلطه به مثابه هدايت دهنده این حرکت قرار گرفته است که به صورت رسمیو سازمانیافته اما پنهان با اختصاص بودجهای سری توسط سازمانهای اطلاعاتی و امنیتی و سرویسهای جاسوسی و تشکیلات ویژه نظامی هدایت میشود. بخش دیگری از متولیان و رهبران رسانهها صاحبان پول و سرمایهها هستند، آنان به منظور افزایش سرمایههای بی حد و حصر خود جنگ رسانهای به راه میاندازند و ملتها را برای مصرف کالای خود و یا گرایش به سوی خود راهبری مینمایند.
بنابراین جنگ رسانهای را در جهت تضعیف کشور هدف و بهرهگیری از توان و ظرفیت رسانهها برای به دست آوردن منافع تعریف میکنند. جنگ رسانهای از برجستهترین مولفههای جنگ نرم به شمار میرود. با وجود اینکه که جنگ رسانهای بیشتر در میادین نبرد نظامیکاربرد دارد اما از اهمیت آن در دیگر زمانها کاسته نمیشود، زیرا هدف جنگ رسانهای کنترول و تغییر اذهان و افکار عمومیمردم و تحت تاثیر قرار دادن مخاطبین است.جنگ رسانهای کارکردهای مختلف منفی و مثبت دارد که از آن در جهت تحقق جامعه مدنی بعنوان رکن چهارم دمکراسی نام میبرند. بهرهگیری سلطه خواهان و در رأس آن امریکا از رسانهها در جهت تسلط بر ملتها نمونههای فراوانی دارد که میتوان بر راهاندازی جنگ رسانهای در ویتنام، گرانادا، بالکان، کارائیب، افغانستان، جنگ اول و دوم خلیج فارس و… اشاره نمود و از حجم وسیع اقدامات رسانهای در جنگ اخیر به عنوان استراتژی قدرت طلب در به کارگیری روشها، تکنیکها و ابزارهای نوین یاد نمود، در این خصوص میتوان به که استفاده از خبرنگاران همراه که بیش از پنجصد تن از آنان درجزوتامهاي نظامي همراه نیروها وارد جنگ ميشوند، اشاره کرد. واقعیت آنست که در پشت صحنه عملیات رسانهای، اهدافي به عنوان سیاست رسانهای قدرتها قرار گرفته است که به صورت رسمی و سازمان یافته اما پنهان با بودجههای سری توسط سازمانهای اطلاعاتی و امنیتی و سرویسهای جاسوسی رهبری میشود.
فرماندهان جنگ رسانهای استراتژیستهای عملیات روانی و متخصصان تبلیغاتی و عملیات روانی و کارگزاران رسانهای بین المللی میباشند. جنگ رسانهای از ویژگیهایی همچون توجیه و اجرای عملیات روانی از طریق بحرانسازی، سیاه نمایی و تحریک افکارعمومی مخاطبین و جامعه در جهت رسیدن به اهداف برخوردار است. صاحبان قدرت برای اجرای سیاستهای خود روشهایی را در جهت انحصاری نمودن رسانهها به اجرا میگذارند و در این رابطه از روشهای پنهانکاری، حمله و انهدام هدف، برچسبزدن، فرض و تصور پیشگیرانه، ظاهرسازی، کوچکنمایی، توازن نادرست و عدم پیگیری استفاده میکنند. رسانهها ویژگیهای خاصی نیز دارند، از جمله اینکه گفتمان را حیاتیترین حوزه و سلاح میدانند و متقاعدساختن یک نفر برای پیوستن به خودی، را بسیار ارزانتر از کشتن او میدانند و کلمات را کمهزینهتر از مرمي میپندارند. در این راستا، از ابزارهای متنوع و مدرن رسانهای در گروههای مختلف دیداری، شنیداری و نوشتاری بهره میبرند. مسئولان و دست اندرکاران رسانهها ی جهان سوم مسئولیت دارند در مقابل سیل عظیم هجوم رسانهای و عملیات روانی قدرت پرستان تمهیدات و تدابیر مناسبی اتخاذ کنند و ضمن مقابله و خنثیسازی اقدامات رسانهای دشمن نسبت به مقابله و هجوم به ارکان و اراده رسانهای آنان اقدامات شایستهای را به اجرا گذارند. تبلیغات شامل استفاده ماهرانه از تصاویر شعارها و سمبولهایی است که با پیش داوریها و احساسات ها بازی میکند. لذا در آن، پیامهای مربوط به یک دیدگاه، با هدف نهایی پذیرش داوطلبانه آن از سوی مخاطب، به وی ارائه میگردد.
استفاده از روشهایی نظیر اتهام بستن هراس طرح ادعاهای دروغ ، پرداخت رشوت به روزنامهها و مجلات و شبکههای رادیویی و تلویزیونی برای ارائه اخبار و مطالب جهت دار، به همراه بهره گیری از کارشناسان و تبلیغاتچیهای متخصص در فروش کالاهای مصرفی، تاریخچهای پر فراز و نشیب در دهههای اخیر داشته است. در آستانه حمله آمریکا به خاک عراق، دولت این کشور که از پیروزیهای خود در افغانستان به وجد آمده بود، با بهره گیری از انواع تبلیغات روانی، تلاش نمود تا زمینه این تجاوز را در جهان عرب به وجود آورد. البته نظر سنجیهای مختلف نشان دادهاند که آمریکا هرگز نتوانسته در میان جامعه عرب به ویژه جوانان، به محبوبیت قابل توجهی دست یابد. همان طور که آفیکیونادوز بازیگر فیلم «کازابلانکا» موذیانه به بازپرس فاسد پولیس «لوییس رینولت» می گوید: «من شوکه شدم»، کاخ سفید هم اعلام نمود، به دلیل اینکه یکی از موسسات طرف قرارداد پنتاگون با اعطای رشوت به روزنامه نگاران عراقی، به انتشار تبلیغات جهت دار در روزنامههای عراق پرداخته، شوکه شده است.
اما سخنگوی کاخ سفید حاضر به افشای نام این موسسه آمریکایی نشد. البته شهروندان آمریکایی نیز باید شوکه شوند، هنگامی که بفهمند، همین افراد، حداقل به دو روزنامه نگار آمریکایی مبالغی پرداختهاند تا در نشریات خود مقالات و مطالبی در حمایت از دولت حاکم منتشر کنند و به علاوه، با حضور در برنامههای تلویزیونی چند شبکه محلی، به کاری که تبلیغات جهت دار خوانده میشود، بپردازند. البته کنگره و یا رسانههای ملی نباید در قبال استفاده از تکنیکهای تبلیغاتی که سابقه آن به دوره جنگ جهانی اول باز میگردد و از سوی دولت آمریکا و سایر دولت های دنیا از آغاز پیدایش رسانههای جمعی مدرن به کار گرفته شده است، شوکه شوند. این حمایتها در مقابل شکنجه زندانیان و یا استراق سمعهای غیرقانونی، بسیار کم اهمیت خواهد بود، به ویژه اینکه سوء استفاده از قدرت در این ملت (آمریکا)، حقیقتی است که باید واقعا از آن ترسید. مشکل اصلی در مورد اقدامات تبلیغاتی ناشیانه دولت ایالات متحده در عراق این است که آنان در منطقهای از دنیا به فعالیت مشغولند که تهدید و یا خرید روزنامهنگاران از سوی صاحبان قدرت، چندان سابقهای ندارد. در این وضعیت، به سختی میتوان ادعا کرد که فرماندهان اردوي آمریکا در عراق نیز از همان قواعد استفاده شده در داخل ایالات متحده بهره میبرند. اما روشهای تبلیغاتی موفق گذشته اینک در عراق فاقد کارایی لازم هستند. نکته قابل تامل این است که دولت بوش در تبلیغات خود برای مردم آمریکا، در برابر تبلیغات انجام گرفته برای اعراب، موفقیت بیشتری داشته است. سابقه تبلیغات گسترده و جهت دار به سالهای جنگ جهانی اول باز میگردد. درسهای آموخته شده از تبلیغات خام و ناپخته آن دوره، از سوی کارشناسان بخشهای فنی الکترونیک در دنیای رسانهها مطرح شده بود. با سوابق این امر، تبلیغات بیش از هر چیز بر احساسات تاثیر میگذارد و اغلب با نادیده گیری دلایل و واقعیتها، به روان و اندیشه مخاطب میرسد. تبلیغات یک بازی فکری است و تبلیغاتچیهای ماهر با احساسات عمیق شما بازی و از ترسها و پیش داوریهایتان سوء استفاده میکنند.
دو پژوهشگر عرصه تبلیغات آنتونی پراتکانیس و الیوت آرونسون تبلیغات مدرن را «ارائه پیشنهادیهای گسترده» و یا «تاثیرگذاری با استفاده از دستکاری سمبولها و روان شناسی فرد» میخوانند.آنان میگویند:« تبلیغات شامل استفاده ماهرانه از تصاویر شعارها و سمبولهایی است که با پیش داوریها و احساسات ما بازی میکند. لذا در آن، پیامهای مربوط به یک دیدگاه، با هدف نهایی پذیرش داوطلبانه آن از سوی مخاطب، به وی ارائه میگردد.» ترس بهترین اسلحه تبلیغاتچیهاست. ترس از وقوع یک حادثه دیگر از نوع آنچه در ۱۱ سپتامبر به وقوع پیوست، تقریبا در تمام پیامهای ارائه شده از سوی کاخ سفید وجود دارد. اتهام بستن ، سلاح منتخب دیگری است که از سوی تبلیغاتچیهای دولت آمريکااستفاده میشود. آنها در سالهای جنگ جهانی اول، آلمانیها را مردمان قبائل هون میخواندند. در دوره جنگ جهانی دوم و جنگ ویتنام، اتهام بستن هایی مثل انسان هار و زردهای کثیف به رسانهها راه یافت و بر چسب امروز «تروریست» است که به ندرت در سخنان سردمداران کاخ سفید، استفاده نمیشود. در سالهای جنگ جهانی اول، امریکاییهای آلمانی تبار، شیطان خوانده میشدند و در جنگ دوم، آمریکاییهای جاپانی تبار، در اردوگاههایی متمرکز اسکان داده شده بودند. مردمان آمریکایی مسلمان نیز اغلب احساس می کنند که در کانون حمله رسانههای جمعی این کشور قرار گرفتهاند.تبلیغات در هنگام جنگ، به صورتی غیرقابل اجتناب بر سمبولها و تصاویر متمرکز است. پرچم کشور به اهتراز میآید، شجاعت در میدانهای نبرد ستایش میشود و منتقدان جنگ به صورت افرادی که از وطن خویش و نیروهای نظامی میهنشان متنفرند، نشان داده میشوند. بر دین تاکیدی ویژه میشود و رسانهها به گونهای جذاب، بر حمایت پروردگار از کشورشان تاکید میکنند.
تبلیغات موفق از ابزارهایی مقدماتی نظیر اتهام بستن ، ایجاد هراس، تکرار یک پیام ساده برای دفعات متعدد، تا هنگامی که در اذهان مخاطبان پیام رسوخ کند، بهره میگیرند؛ حتی هنگامی که درگیریها فروکش میکند، آثار و نتایج این تبلیغات همچنان بر روی مخاطبان باقی میماند. همان طور که هنوز هم میلیونها نفر از مردم آمریکا معتقدند که عراق دارای سلاحهای کشتار جمعی بوده، صدام حسین و گروه القاعده با هم همکاری داشتهاند و بالاخره یک عراقی در میان تروریستهای حادثه ۱۱ سپتامبر بوده است. درگیریهای امروز دیگر نظیر جنگ دموکراسی غربی با نسل کشان آلمان نازی و یا جاپانیهای جنگ طلب، هویت مشخص و روشنی ندارد. جنگ ما علیه تروریسم (که بیتردید یک اتهام بستن تبلیغاتی است) علیه دشمنی نامریی با عناصری در سایه صورت میگیرد که هیچ یک از آنان ملت و یا اردوی ندارد. این جنگ هیچ گاه پایان نمییابد. (همان طور که هر گاه رئیس جمهور سخن از پیروزی به میان میآورد، روز بعد بمبی منفجر میشود.) کشوری که دائما خود را در خط مقدم جنگ قرار داده است، به صورت مداوم، بیشتر آنچه را که به او گفته میشود،میپذیرد؛تا اینکه دروغگو زمانی رسوا شود و مخاطبان هم دریابند که آنچه به آنان گفته میشده است، دروغ و یا نیمه درست بودهاند؛ حقیقتی که در اکثر تبلیغات روی میدهد. این دروغ ها، دولت بوش را در خلال انتخابات ریاست جمهوری سال ۲۰۰۴ میلادی یاری داد؛ اما اعتبار رئیس جمهور با ورود بحران اشغال عراق به چهارمین سال متوالی خود، وضعیتی نزولی یافت. مدت کوتاهی پس از بحران ۱۱ سپتامبر، پیش از تصرف عراق، دولت بوش تلاش نمود تا در یک برنامه گسترده، «مارک آمریکا» را در خاورمیانه مطرح کند.
منابع مورد استفاده : ماه نامه نگاه نو شماره بيست چهارمقاله ماري كالدور و هانس ديريكله – مترجم حبيبي ، جنگ و صلح ، جنگ و رسانه ها، باشگاه ، مشعل ،اصالت ، پندار، اخبارافغانستان وصداي افغان.
(تذکردوستانه : تهيه تمام نبردهاي تاريخي به عقيده من کارمشکلي وطاقت فر سايي است روي همين مشکل نواقص وکمبودهاي فراواني دارد آرزومندم که دوستان پژوهشگرم به بزرگي مورد بخشش وعنايت قراربدهند وباوجوديکه درهربخش تلاش نموده ام منابع هاراتذکربدهم ودرپايان نيزتمام ماخد، منابع ورويکردهاراخواهم نوشت. کمي ما وکرم شما – يارزنده وصحبت باقي )