قحطی خارجیها (طنز)
خـا لـد عـمر اعظمی
یاد او وختـا بخیر، عجب زمانی بود که بخاطر َسیل یگان خارجی ، بعضی از مردم بیکارو کنجکاو حتی از نواحی دور دست شهر کابل به بازار های توریستی شهر جهت تماشای خارجی ها آمده و میخواستند که اطمینان خویشرا از( آدم) بودن شان با داشتن مو های طلایی و قیافه های مایل به سفیدی و چشمان آبی رنگ ، حاصل نمایند. زیرا شنیده بودند که آنها خود را از جملۀ نسل بوزینه ها ویا شادی های غول پیکر به حساب میآوردند.
ما ، متعلمین مکاتب گاهگاهی با آنها سر خورده و «هلو مسـتر» گویان دنبال شان می دویدیم وگاهگاهی با اشارۀ دست وپا با آنها صحبت مینمودیم. آنها هم اکثرا مردمان مهربان و خوبی بودند واز اینگونه معاشرت نیز لذت مبردند.
خلاصه بگویم که مردم ما نه تنها گاهگاهی به قلت بوره و آرد یا روغن ویا تعلیم و مکتب وپوهنتون و… مواجه بودند بلکه جامعۀ آنزمان ما بر عکس این سی سال آخر، آنقدر به قحطی خارجی ها مواجه بودند که بعضا مردم آنوقت ما،گاهگاهی پاکستانی ها ، هندوستانی ها و ایرانی هایی که به خاطر قاچاق از مرز ما عبور میکردند ،هم (هلو مستر) میگفتند.
خوشبختانه به این نکتۀ ضعف ، دولتمردان آگاه ما دراین سه دهه آخر به صورت کامل توجه فرموده ودیگر جای گله و گذاری را دراین زمینه خالی نگذاشتند.
خوب بیاد دارم …
در یکی از روزهای گرم تابستانی که از مکتب به طرف خانه روان بودم در بین راه تورستی را دیدم که با ریش انبوه ومو های دراز در حالیکه عرق از سرو رویش جاری بود و پشتارۀ سنگینی را بر دوش کشید ه ونفسش به شماره افتاده بود،سرگردان و غم غم کنان گاهی اینطرف و گاهی آنطرف سرک می رفت.درآن وقت چاشت و گرمی سوزان هیچ عابری در کوچه بنظر نمی رسید.او همینکه چشمش به من افتاد مثل اینکه گمشده اش را یافته باشد با عجله در حا لیکه بسویم لبخند میزد به طرفم آمد. پشتاره اش را بازحمت به زمین گذاشته وبا نفس سوخته، متواتر از من چیزهایی پرسید که من نمیفهمیدم.هر چه کوشیدم ندانستم و با علامت سر وانمود کردم که (نه).او هم ناامید شد و باز هم پشتارۀ سنگینش را برداشته و با نا امیدی مخالف جهت من رفت و من در حالیکه شانه هایم را باعلامت تاسف بالا انداخته بودم با دلسوزی با دست به طرفش (بای بای) کردم.
هنوز چند قدمی نرفته بودم که صدای چند اشپلاق از عقبم به گوش رسید.به عقب نگاه کردم دیدم که بیچاره باز هم پشتارۀ سنگینش را به زمین گذاشته وبا علامت دست بطرفم اشاره می کند که نزدش بروم. منهم که میخواستم برایش کمک کنم به طرفش رفتم باز هم لبخندی بطرفم نموده وبدینگونه از من تشکر نمود.
باعلامت دست گفتم از من چه می خواهد؟ مثل اینکه دانست .انگشتش را به طرف من کرده وسپس انگشت دیگر را به لبهایش برده و علامت سکوت را به من نشان داد.فهمیدم که می گوید تو چپ باش. سرم را به علامت مثبت شور دادم.سپس دو انگشتش را به طرف چشمهای آبی رنگش برده ودانستم که میخواهد تماشایش کنم.باز هم با علامت سرم تصدیق کردم.
دفعتا دو دستهای خود را با لا و پایین آورده ودر حالیکه قوقلو قو می گفت به پاهای خود میزد.در اول ترسیدم فکر کردم بیچاره عقل خود را از دست داده ولی دیدم که در عین حال به طرف سرک هم اشاره می کند و بدین صورت چیزی میگوید.
دفعتا منظور سوال او را دانستم وآنقدر خندیدم که مرد بیچاره فکر کرد که واقعا من او را دیوانه فکر نموده ام.با علامت سر به او فهماندم که منظورش را دانسته وبا دست اشاره نمودم که در عقبم بیاید .اودر حالیکه عرق از سرو ریشش میچکید با همان لبخند در عقبم به طرف کوچۀ مرغها روان شد.
(خالد عمـر اعظمی)