داستان جالب و خواندنی یک زن و شوهر — محمد عزیز عزیزی

 

داستان جالب و خواندنی یک زن و شوهر

 

 

ارسالی: محمد عزیز عزیزی

 

اون شب وقتی به خونه رسیدم دیدم همسرم مشغول آماده كردن شام است, دستشو گرفتم و گفتم: باید راجع به یك موضوعی باهات صحبت كنم. اون هم آروم نشست و منتظر شنیدن حرف های من شد. دوباره سایه رنجش و غم رو توی چشماش دیدم.
اصلا نمی دونستم چه طوری باید بهش بگم, انگار دهنم باز نمی شد.
هرطور بود باید بهش می گفتم و راجع به چیزی كه ذهنم رو مشغول كرده بود, باهاش صحبت می كردم. موضوع اصلی این بود كه من می خواستم از اون جدا بشم.
بالاخره هرطور كه بود موضوع رو پیش كشیدم, از من پرسید چرا؟!
اما وقتی از جواب دادن طفره رفتم خشمگین شد و در حالی كه از اتاق غذاخوری خارج می شد فریاد می زد: تو مرد نیستی
اون شب دیگه هیچ صحبتی نكردیم و اون دایم گریه می كرد و مثل باران اشك می ریخت, می دونستم كه می خواست بدونه كه چه بلایی بر سر عشق مون اومده و چرا؟
اما به سختی می تونستم جواب قانع كننده ای براش پیدا كنم, چرا كه من دلباخته یك دختر جوان به اسم"دوی" شده بودم و دیگه نسبت به همسرم احساسی نداشتم.

من و اون مدت ها بود كه با هم غریبه شده بودیم من فقط نسبت به اون احساس ترحم داشتم. بالاخره با احساس گناه فراوان موافقت نامه طلاق رو گرفتم, خونه, سی درصد شركت و ماشین رو به اون دادم. اما اون یك نگاه به برگه ها كرد و بعد همه رو پاره كرد.
زنی كه بیش از ده سال باهاش زندگی كرده بودم تبدیل به یك غریبه شده بود و من واقعا متاسف بودم و می دونستم كه اون ده سال از عمرش رو برای من تلف كرده و تمام انرژی و جوانی اش رو صرف من و زندگی با من كرده, اما دیگه خیلی دیر شده بود و من عاشق شده بودم.

بالاخره اون با صدای بلند شروع به گریه كرد, چیزی كه انتظارش رو داشتم. به نظر من این گریه یك تخلیه هیجانی بود.بلاخره مسئله طلاق كم كم داشت براش جا می افتاد. فردای اون روز خیلی دیر به خونه اومدم و دیدم كه یك نامه روی میز گذاشته! به اون توجهی نكردم و رفتم توی رختخواب و به خواب عمیقی فرو رفتم. وقتی بیدار شدم دیدم اون نامه هنوز هم همون جاست, وقتی اون رو خوندم دیدم شرایط طلاق رو نوشته. اون هیچ چیز از من نمی خواست به جز این كه در این مدت یك ماه كه از طلاق ما باقی مونده بهش توجه كنم.اون درخواست كرده بودكه در این مدت یك ماه تا جایی كه ممكنه هر دومون به صورت عادی كنار هم زندگی كنیم, دلیلش هم ساده و قابل قبول بود: پسرمون در ماه آینده امتحان مهمی داشت و همسرم نمی خواست كه جدایی ما پسرمون رو دچار مشكل بكنه!این مسئله برای من قابل قبول بود, اما اون یك درخواست دیگه هم داشت: از من خواسته بود كه بیاد بیارم كه روز عروسی مون من اون رو روی دست هام ،گرفته بودم و به خانه اوردم. و درخواست كرده بود كه در یك ماه باقی مونده ،از زندگی مشترك مون هر روز صبح اون رو از اتاق خواب تا دم در به همون صورت ،روی دست هام بگیرم و راه ببرم.خیلی درخواست عجیبی بود, با خودم فكر كردم حتما داره دیونه می شه.اما برای این كه اخرین درخواستش رو رد نكرده باشم موافقت كردم.وقتی این درخواست عجیب و غریب رو برای "دوی"تعریف كردم اون با صدای بلند خندید گفت:به هرحال باید با مسئله طلاق روبرو می شد, مهم نیست داره چه حقه ای به كار می بره…..مدت ها بود كه من و همسرم هیچ تماسی با هم نداشتیم تا روزی كه طبق شرایط طلاق كه همسرم تعین كرده بود من اون رو بلند كردم و در میان دست هام گرفتم.هر دومون مثل آدم های دست و پاچلفتی رفتار می كردیم و معذب بودیم.. پسرمون پشت ما راه می رفت و دست می زد و می گفت: بابا ، مامان رو تو بغل گرفته راه می بره.جملات پسرم دردی رو در وجودم زنده می كرد, از اتاق خواب تا اتاق نشیمن و از اون جا تا در ورودی حدود ده متر مسافت رو طی كردیم.. اون چشم هاشو بست و به آرومی گفت: راجع به طلاق تا روز آخر به پسرمون هیچی نگو!
نمی دونم یك دفعه چرا این قدر دلم گرفت و احساس غم كردم……. بالاخره دم در ،اون رو زمین گذاشتم, رفت و سوار اتوبوس شد و به طرف محل كارش رفت, من هم تنها سوار ماشین شدم و به سمت شركت حركت كردم.روز دوم هر دومون كمی راحت تر شده بودیم, می تونستم بوی عطرشو استشمام كنم. عطری كه مدتها بود از یادم رفته بود. با خودم فكر كردم من مدتهاست كه به همسرم به حد كافی توجه نكرده بودم. انگار سالهاست كه ندیدمش, من از اون مراقبت نكرده بودم.متوجه شدم كه آثار گذر زمان بر چهره اش نشسته, چندتا چروك كوچك گوشه چشماش نشسته بود,لابه لای موهاش چند تا تار خاكستری ظاهر شده بود!برای لحظه ای با خودم فكر كردم: خدایا من با او چه كار كردم؟!روز چهارم وقتی اون رو روی دست هام گرفتم حس نزدیكی و صمیمیت رو دوباره احساس كردم.این زن, زنی بود كه ده سال از عمر و زندگی اش رو با من سهیم شده بود.روز پنجم و ششم احساس كردم, صیمیت داره بیشتر وبیشتر می شه, انگار دوباره این حس زنده شده و دوباره داره شاخ و برگ می گیره.من راجع به این موضوع به "دوی" هیچی نگفتم. هر روز كه می گذشت برام آسون تر و راحت تر می شد كه همسرم رو روی دست هام حمل كنم و راه ببرم, با خودم گفتم حتما عضــله هام قوی تر شده. همسرم هر روز با دقت لباسش رو انتخاب می كرد. یك روز در حالی كه چند دست لباس رو در دست گرفته بود احساس كرد كه هیچ كدوم مناسب و اندازه نیستند.با صدای آروم گفت: لباسهام همگی گشاد شدند.و من ناگهان متوجه شدم كه اون توی این مدت چه قدر لاغر و نحیف شده و به همین خاطر بود كه من اون رو راحت حمل می كردم, انگار وجودش داشت ذره ذره آب می شد. گویی ضربه ای به من وارد شد, ضربه ای كه تا عمق وجودم رو لرزوند. توی این مدت كوتاه اون چقدر درد و رنج رو تحمل كرده بود, انگارجسم و قلبش ذره ذره آب می شد. ناخوداگاه بلند شدم و سرش رو نوازش كردم……پسرم این منظره كه پدرش , مادرش رو در اغوش بگیره و راه ببره تبدیل به یك جزء شیرین زندگی اش شده بود.همسرم به پسرم اشاره كرد كه بیاد جلو و به نرمی و با تمام احساس اون رو در آغوش فشرد.من روم رو برگردوندم, ترسیدم نكنه كه در روزهای آخر تصمیم رو عوض كنم. بعد اون رو در آغوش گرفتم و حركت كردم. همون مسیر هر روز, از اتاق خواب تا اتاق نشیمن و در ورودی.دستهای اون دور گردن من حلقه شده بود و من به ،نرمی اون رو حمل می كردم,درست مثل اولین روز ازدواج مون. روز آخر وقتی اون رو در اغوش گرفتم به سختی می تونستم قدم های آخر رو بردارم.انگار ته دلم یك چیزی می گفت: ای كاش این مسیر هیچ وقت تموم نمی شد.

پسرمون رفته بود مدرسه, من در حالی كه همسرم در اغوشم بود با خودم گفتم:من در تمام این سالها هیچ وقت به فقدان صمیمیت و نزدیكی در زندگی مون توجه نكرده بودم.اون روز به سرعت به طرف محل كارم رانندگی كردم, وقتی رسیدم بدون این كه در ماشین رو قفل كنم ماشین رو رها كردم, نمی خواستم حتی یك لحظه در تصمیمی كه گرفتم, تردید كنم."دوی" در رو باز كرد, و من بهش گفتم كه متاسفم, من نمی خوام از همسرم جدا بشم!
اون حیرت زده به من نگاه می كرد, به پیشانیم دست زد و گفت: ببینم فكر نمی كنی تب داشته باشی؟من دستشو كنار زدم و گفتم: نه! متاسفم, من جدایی رو نمی خوام, این منم كه نمی خوام از همسرم جدا بشم.به هیچ وجه نمی خوام اون رو از دست بدم.زندگی مشترك من خسته كننده شده بود, چون نه من و نه اون تا یك ماه گذشته هیچ كدوم ارزش جزییات و نكات ظریف رو در زندگی مشتركمون نمی دونستیم.زندگی مشتركمون خسته كننده شده بودنه به خاطر این كه عاشق هم نبودیم بلكه به این خاطر كه اون رو از یاد برده بودیم.من حالا متوجه شدم كه از همون روز اول ازدواج مون كه همسرم رو در آغوش گرفتم و پا به خانه گذاشتم موظفم كه تا لحظه مرگ همون طور اون رو در آغوش حمایت خودم داشته باشم. "دوی" انگار تازه از خواب بیدار شده باشه در حالیكه فریاد می زد در رو محكم كوبید و رفت.من از پله ها پایین اومدم سوار ماشین شدم و به گل فروشی رفتم.یك سبد گل زیبا و معطر برای همسرم سفارش دادم.دختر گل فروش پرسید: چه متنی روی سبد گل تون می نویسید؟و من در حالی كه لبخند می زدم نوشتم :از امروز صبح, تو رو در آغوش مهرم می گیرم و حمل می كنم, تو رو ، با پاهای عشق راه می برم, تا زمانی كه مرگ, ما دو نفر رو ، از هم جدا كنه.***جزئیات ظریفی توی زندگی ما هست كه از اهمیت فوق العاده ای برخورداره, مسائل و نكاتی كه برای تداوم و یك رابطه, مهم و ارزشمندند.این مسایل خانه مجلل, پول, ماشین و مسایلی از این قبیل نیست.این ها هیچ كدوم به تنهایی و به خودی خود شادی افرین نیستند.پس در زندگی سعی كنید:زمانی رو صرف پیدا كردن شیرینی ها و لذت های ساده زندگی تون كنید.چیزهایی رو كه از یاد بردید, یادآوری و تكرار كنید و هر كاری رو كه باعث ایجاد حس صمیمیت و نزدیكی بیشتر و بیشتر بین شما و همسرتون می شه, انجام بدید..زندگی خود به خود دوام پیدا نمی كنه.این شما هستید كه باید باعث تداوم زندگی تون بشید.
اگر این داستان رو برای فرد دیگه ای نقل نكنید هیچ اتفاقی نمی افته, اما یادتون باشه كه اگه این كار رو بكنید شاید یك زندگی رو نجات بدید.

 

 

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *