نبرد پا برهنه ها
یادی ازجهاد (قسمت دوم)
تقدیم : بهاءالدین ضیائی
دراین اوضاع و احوال متلاطم بود که صبحگاهی مردی با محاسن سفید و اندامی قوی و هیکلی کلفت دروازۀ خانۀ شفیق را کوبید و گوئی که لشکریان رژیم جهنمی بدنبال شفیق و خانواده مظلومش آمده اند ، تا آنها را نیز مانند سایرین به مقصدی که دارند انتقال دهند .
مادر شفیق بعد از شنیدن صدای درب منزل به فرزندان خود به آرامی صدا زد تا خود را پنهان سازند و از شفیق خواست تا از هرطریق ممکن خانه را ترک نموده و خود را ازاین خطر برهاند و اما خود بصورت عاجل به پنجره نزدیک شده تا به بیند که در عقب دروازه چه خبر است . دراین لحظه مشاهده کرد که برعکس تصورش مردی نورانی ، با محاسن سفید ، و خیلی مؤدبانه به دروازه ایستاده است . مثل اینکه می خواهد خود را از نظرها پنهان سازد تا کسی از اسرار وی آگاه نگردد.
مادر شفیق صدا زد !
به که کار دارید و چه می خواهید ؟
مرد مؤمن جواب داد : به پسر شما .
با او کار شخصی دارم . حرفی نیست و مشکلی وجود ندارد . درهمین لحظه اطراف خود را به دقت نظاره نموده و در انتظار جوابی مثبت دقیقه شماری می کرد .
مادر با عجله خود را به شفیق رساند ، تا از نظرش غائب نگردیده و او را اطمینان دهد که مشکلی وجود ندارد .
مادر که با دیدن مرد مذکور اطمینان خاطر پیدا کرده بود ، به پسر خود گفت ، که او را بداخل خانه راهنمائی کند تا در این شرایط حساس و اوضاع بحرانی تصور دیگری در ذهن کسی راه پیدا نکند .
شفیق با ادب و احترام خاصی ، مهمان را به داخل خانه هدایت نموده و در مهمانخانه از وی بگرمی استقبال نمود .
مرد مذکور بدون مقدمه پرسید :
عزیزم ! تو شفیق هستی ؟ پسر فلانی ؟ شفیق جواب داد : بلی کاکا جان من شفیق هستم . امر و خدمتی بود ؟
مرد مهمان جواب داد ، امر نیست ، بلکه عرض است . من غائبانه به تو و اخلاق تو وغیرت ومردانگی تو گرویده ام ، و آرزو دارم تا با هم دوست گردیم . مادر که در پشت درب مهمانخانه سراپا گوش بود تا به بیند که مرد مهمان چه می خواهد ، با شنیدن حرف های مهمان ، از آن حالت اضطراب و نگرانی که نه تنها مادر شفیق را به خود پیچانده بود ، بلکه اکثریت مادران و خانواده ها را به ماتم نشانده بود ، نجات پیدا کرد ، ونفسی به راحت کشید و رفت تا مهمان را با چاینک چائی پذیرائی نما ید.
شفیق بلاوقفه پرسان کرد : معذرت می خواهم ازاین که پرسان میکنم ؟ من شما را به درستی نشناختم ؟
شما می دانید که دراین روز ها تحولاتی رونما گردیده است که همۀ ما نگران آن هستیم . باز هم معذرت می خواهم ، و خداکند که گستاخی نکرده باشم ، زیرا شما مهمان محترم ما هستید .
مرد مهمان که شفیق و خانواده اش را بخوبی می شناخت و به آنها اطمینان کامل داشت ؛ مستقیمأ با آنها وارد مذاکره شد ، و راز خود را با آنها درمیان گذاشت وگفت :
پسرم تو را خیلی دوست دارم . خدا رحمت کند پدر بزرگوارت را و کمک کند مادر متقی و پرهیزگارت را که چنین فرزند و فرزندانی را به جامعه تقدیم کرده اند . من به وجود تو و امثال تو جوانانی که زندگی را در راه خدا و برای اعلای کلمة الله صرف می نمایند فخر می کنم ، و به پدر و مادرت دعا می نمایم .
خود می دانی که امروز ، کشور در وضعیت عجیبی قرار گرفته است ، خود جوان روشن و فهمیده ای هستی و بخوبی درک می کنی که وظیفۀ یک جوان مسلمان و یک مرد مؤمن در برابر اوضاع آشفتۀ کنونی از چه قرار است ؟
خود می دانی که کرگسان لاشخوار ، با پرروئی هر چه بیشتر به لانۀ پرندگان ( مظلوم ) هجوم آورده و چگونه تخم ها و جوجه ها ی شان را در چنگال های اهریمنی خویش گرفته و به غارت می برند .
برتو و امثال تو جوانان است که به پیروی از نیاکان غیرت مند خود و به ادامه راه اجداد مجاهد خود که در برابر هجوم چنگیز و مغول و تجاوز استعمار کهن یعنی بریتانیای وقت ایستادگی نموده و چنان درس عبرتی به آنها دادند که هرگز فراموش تاریخ نخواهد شد .
پسرم ! برسردوراهی قرار داری که باید یکی از دو راه را انتخاب کنی ، و باید این را بدانی که برای انتخاب فرصت کافی در اختیار نداری ، بلکه هر لحظه شرایط در تغیر است و هرآن امکان تحولی جدید می رود . این افرادی که برسر قدرت آمده اند ، برای جوانان فقط یک راه را معین کرده اند و آن هم ، پیوستن به آنها و رفتن به زیر پرچم سرخ که با عقیده و ایمان ما نه تنها فاصله دارد بلکه در تضاد است .
آنها تحت عنوان انقلاب ، جنگی را با مردم مظلوم ما آغاز کرده اند که پایانی برایش دیده نمی شود . آنها بیشتر جوانان ما را به این جنگ ظالمانه اعزام می دارند و پروا نمی کنند که سرنوشت آنها چه خواهد شد ؟
ویا هم ، جوانان و مردم مظلوم ما را به زندان انداخته ویا می کشند ؛ و یا تحت عنوان مدافعین انقلاب ، به جبهه فرستاده و از این طریق نابود شان می سازند . آنها پروای من و تو و مادر و برادران کوچکت را ندارند که بر سر شان چه می آید .
من آرزودارم تا قبل از تصمیم دیگران در مورد خودت ، خود در مورد خود و آینده خود و خانواده ات تصمیم بگیری و برایم اعلام بداری . با ردیگر برایت اطمینان می دهم که هیچ هدف و مقصد دیگری به غیر از خیر خواهی برای تو و خانواده ات ندارم . من خود را برایت معرفی کنم :
من از موی سفیدان شما هستم ؛ و از نزدیک پدر بزرگوارت را می شناختم و به او علاقۀ خاص داشتم . ای کاش پدرت زنده می بود تا مشترکأ در مورد تو و فرزندان خودم و سایر جوانان با غیرت و با ایمان و طن تصمیم می گرفتیم ولی حال هم برایت اطمینان می دهم که مانند پدر بزرگوارت آرزوی مؤفقیت و سعادتت را دارم . چه فرقی می کند ، پدرت برادرم و تو برادرزاده ام .
من و پدرت در دوران تحصیل متوسطه ، هم دوره بودیم ؛ و بعد ها ، پدرت رشتۀ معلمی را انتخاب کرد و من در رشتۀ اقتصاد درس خود را به پایان رساند ه و از جوانی تا الآن که موهایم سفید گشته است ؛ وظائف مختلف دولتی را عهده دار بودم و دراین اواخر بنا برعوامل مختلفی ، وظیفۀ ام را ترک نمودم و حالا قصد آنرا نمودم ؛ تا پایان زندگی ام را درجهاد و مبارزه صرف نمایم .